• امروز : پنج شنبه - ۲۷ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : Thursday - 16 May - 2024
روایت حمید دهدار حسنی از 6 ماه حضور در زندان «اشرف»

رجوی اعضای خواهان جدایی را به «ابوغریب» می‌فرستاد

  • کد خبر : 42571
  • 29 اکتبر 2023 - 10:28

«فهیمه اروانی به من گفت، اگر برگردی به ایران و حرفی علیه سازمان بزنی ما هم می‌نویسیم که تو از اول مزدور حکومت ایران بودی و اخراجت کردیم!»

به گزارش فراق، حمید دهدار حسنی عضو انجمن نجات مرکز خوزستان در روایتی از ۶ ماه حضور خود در زندان فرقه رجوی نوشت: روز ۹ مرداد سال ۱۳۸۰، نشست به اصطلاح تعیین تکلیف من در قرارگاه موسوم به باقرزاده بعد از ۹ روز تمام شد. مهوش سپهری (نسرین) به عنوان مسئول نشست وقتی دید نمی‌تواند با تهدید و ارعاب مرا متقاعد به ماندن در تشکیلات فرقه کند، حکم دو سال زندان در خروجی به اصطلاح فرقه برای من برید.

نیمه شب روز بعد از آن، سعید حبیبی و حسن سلیمانی از فرماندهان فرقه مرا به کمپ اشرف و به محل مجموعه اسکان سابق که تبدیل به انبار و زندان شده بود، بردند. اسکان سابق مجموعه سوئیت هایی عمدتا چهار اتاقه با یک حمام و سرویس بهداشتی و یک اتاقک به عنوان آشپزخانه بود که برای زوج های درون تشکیلات ساخته بودند، که تا قبل از سال ۶۸ آنها هر پنجشنبه تا روز جمعه عصر در آن مستقر می شدند. اما از سال ۶۸ به بعد با شروع بحث های انقلاب ایدئولوژیک درونی و بحث طلاق اسکان تعطیل و تبدیل به انبارها و یا زندان کمپ شده بود. مرا در یکی از اتاق‌های همین سوئیت ها که سه اتاق دیگر آن پلمپ شده بود، زندانی کردند.

این اتاق را که در واقع باید سلول زندان نامید یک کولر ۱۸ هزار و یک تخت فلزی داشت که روی آن یک تشک و پتوی دست چندم گذاشته بودند. محیط اتاق پر از جیرجیرک‌های سیاه بزرگ مرده بود. اتاق پنجره ای داشت که از بیرون با پیچ پلمپ شده بود. درب ورودی آن هم از بیرون قفل و فقط موقع آوردن غذا باز می شد.

به هر حال با ورود به اتاق زندان ابتدا بدون توجه به کثیفی آن تا ساعت ها روی تخت نشستم و در حیرت از زخم خیانت و نامردی رجوی، به جوانی و عمر بیهوده هدر رفته خودم در فرقه، به مادرم که او را به خاطر پیوستن به تشکیلات مجاهدین علیرغم اینکه بیمار بود تنها گذاشتم و به خانواده ام فکر کردم که از بابت دوری من سختی زیادی کشیدند و یا به این موضوع فکر می کردم که احیانا اگر زنده از دست فرقه نجات یافتم چه پاسخی در مقابل مادرم، خانواده، وجدان خودم دارم و اینکه چه آینده ای در انتظارم هست. واقعا فکر همه این موارد برایم آزار دهنده بود.

خلاصه تا غروب درهمین افکار بودم، به طوری که غذای ظهر را دست نزدم و نفهمیدم کی خوابم برد، نیمه های شب با پریدن جیرجیرک ها بر سر و رویم بیدار شدم و دیگر خوابم نبرد و تا صبح مشغول از بین بردن آنها شدم. آنقدر جیرجیرک های سیاه مرده در اتاق زیاد شده بودند که مجبور شدم همه را با دست جمع و در کیسه ای بریزم. ناگفته نماند که هرشب باز جیرجیرک ها می آمدند و من تا ساعتی مشغول کشتن آنها می شدم و این تا روز آخر ادامه داشت. بهرحال تا یک هفته اول، کار من همین بود. نشستن روی تخت و غرق شدن در افکارم. بعد دیدم اگر به همین روش ادامه دهم بزودی دیوانه می شوم و خواسته رجوی عملی می شود. تا اینکه یک روز وقتی نگهبان برای آوردن غذا آمد به او گفتم برایم تلویزیون یا رادیویی بیآورید. وی جواب داد ما چنین امکاناتی نداریم! از آنجائیکه می دانستم قبلا در مقر اشرف کتابخانه ای بود به او گفتم لااقل کتاب برایم بیآورید، فکر کرد منظورم کتابهای سازمان است، گفت چه نوع کتابی؟ گفتم فقط کتاب رمان.

روز بعد چند کتاب قطور رمان آورد. با آوردن کتاب ها برنامه ریزی کردم تا بتوانم خودم را مشغول کنم تا شاید کمتر فکر و خیال کنم. برنامه ریزی کردم شب تا صبح مطالعه کتاب، ساعت ۵ صبح استراحت که بیشتر اوقات تا ۱۱ صبح از بابت فکر و خیال خوابم نمی برد. ساعت ۲ ظهر وقتی ناهار می آوردند بیدارمی شدم و بعد از صرف غذا دوباره شروع به خواندن کتاب می کردم. ساعت ۶ تا ۷ عصر در همان اتاق ورزش می کردم و بعد دوش می گرفتم. شام می خوردم و دوباره مشغول مطالعه کتاب می شدم که مونس تنهایی من شده بود. هر چند بازهم درحین مطالعه کتاب، ورزش و یا حتی دوش گرفتن و در تمامی لحظات فکر و خیالهایی که گفتم به سراغم می آمد و برایم آزار دهنده بود.

رجوی نسبت به اعضای خواهان جدایی کینه داشت و دست مسئولین فرقه اش را برای اذیت و آزار اعضای جداشده و یا خواهان جدایی باز گذاشته بود، به همین خاطر گاهی اوقات نیمه های شب نگهبان برای ایجاد رعب و وحشت، محکم به درب می کوبید. گاهی اوقات هم درب ورودی را باز می کرد و به من می گفت: بیا جلوی درب. وقتی می آمدم، زنجیر سگ وحشی همراهش را مقداری شل می کرد و سگ تا ۳۰ سانتی من می پرید. یکبار عصبانی شدم و با لگد به زیر پوزه سگ زدم که نگهبان داد زد چکارش داری؟ به او گفتم این جواب رفتار زشت خودت هست.

یکبار وقتی ناهار آوردند، سبزی خورن همراه آن بود که وسط خوردن غذا متوجه شدم وسط برگ های سبزی گل آلود است که از بابت آن تا مدتها گلویم سوزش داشت و ملتهب شده بود و هر چه درخواست رفتن به دکتر دادم قبول نمی کردند و من مجبور شدم با غرغره آب نمک خود درمانی کنم.

غروب ۲۰ شهریورماه بود که نگهبان با عجله آمد نزد من و با ابراز خوشحالی گفت: خبر خوب و خبر حمله به برج های دوقلو در آمریکا را به من داد و گفت به آمریکا حمله شده است، برادر مسعود دستور آماده باش برای عملیات سرنگونی داده است. تو برای چی اینجا ماندی؟ سریع برگرد تشکیلات که جا می مونی. ما رفتیم کسی نیست که به تو رسیدگی کند! با نگاه معنی داری به او گفتم ازاین آماده باش ها زیاد دیدم. هر وقت رسیدید تهران به من زنگ بزنید خودم را هر طور شده می رسانم که با عصبانیت ول کرد و رفت.

به هر حال تا اواسط مهرماه به همین صورت گذشت تا اینکه یک روز نگهبان آمد و گفت لباس مرتب بپوش خواهر فهیمه (اروانی مسئول اول سابق و پرسنلی وقت) با تو صحبتی دارد. ساعتی بعد سه نفر آمدند و مرا نزد فهیمه بردند. فهیمه که فکر می کرد فشارهای زندان مرا به زانو درآورده از من سئوال کرد نمی خواهی برگردی داخل مناسبات؟ اگر برگشتی تو را در مقر دیگری سازماندهی می کنیم و در آخر به زعم اینکه مرا شرمنده فرقه کند گفت الان چه کمبودها و مشکلاتی داری؟ من که سراپای وجودم پر از خشم نسبت به خیانت رجوی و عواملش شده بود به او گفتم فعلا که تصمیمی برای بازگشت ندارم. اما در مورد کمبودها به او گفتم شما دو ماه است مرا در یک اتاق دربسته و با پنجره پلمپ شده زندانی کردید لااقل بگذارید درساعتی از روز در بیرون از اتاق قدم بزنم و در آخر هم به او گفتم شما مطرح کنید تا مرا به ایران نفرستند چون ممکن است در ایران زندان و یا اعدام شوم. من می خواهم فقط بدنبال زندگی خودم بروم. حرفی نزد و فقط به مسئولین گفت از فردا بگذارید ساعتی بیرون از اتاق بیآید و بعد از آن مرا برگرداندند زندان.

همانطور که گفتم فهیمه اروانی به مسئولین گفت ساعتی برای هواخوری حمید در نظر بگیرید. روز بعد نگهبان ساعت ۹ صبح درب ورودی را باز کرد و گفت تا ساعت ۱۱ می توانی بیرون قدم بزنی. محوطه ای بود با طول ۱٫۵ و عرض ۴ متر که انتهای آن به دیوار بتونی بلندی ختم می شد. در این محیط کوچک فقط می توانستم آسمان را ببینم. یک روز موقع هوا خوری نگهبان کار داشت و رفت و من از فرصت استفاده کردم و با قاشق پیچی را که با آن پنجره را پلمپ کرده بودند باز کردم. همچنین نقاله هایی در انتهای این محوطه کوچک ریخته شده بود که یک رشته سیم برق دو متری در آن بود. آنها را با خودم به داخل بردم تا موقع ورزش با آن طناب بزنم. غروب بعد از ورزش ساعتی پنجره را بازمی کردم تا هوا عوض شود. چند روز گذشت یکبار که حواسم نبود نگهبان آمد و دید پنجره باز است و بر سرم داد زد و گفت پنجره پلمپ بوده چطور آن را باز کردی؟ که من اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم همینطوری دستگیره آن را کشیدم دیدم باز شد که او دوباره پیچ آن را محکم کرد. اما من باز دوباره روز بعد موقع هواخوری آن را باز کردم.

روزها به همین نحو می گذشت و فکر و ناراحتی من از بابت همه چیزهایی که از دست داده بودم تمامی نداشت. گاها ساعات زیادی به نقطه ای خیره می شدم. گاهی اوقات شب ها به دلیل دیدن کابوس خیس عرق می شدم و از خواب می پریدم. مدتی گذشت، مسئولین مختلف فرقه از جمله عادل (سادات دربندی)، فرهاد الفت و حسین مشار نزد من آمدند تا به زعم خود بتوانند مرا با صحبت های احساسی متقاعد به برگشتن به مناسبات کنند! مثلا می گفتند بعد از حمله به برج های دوقلو روز به روز در حال آماده سازی برای عملیات سرنگونی هستیم و تو چرا می خواهی جدا شوی؟ تو بچه مجاهدین هستی، برگرد به تشکیلات.

عادل می گفت الان نشست های عملیات جاری ساده شده و نشست غسل هفتگی آمده که در آن هر کس گزارشش را می خواند و دیگر برنامه تیغ کشی روی فرد سوژه نیست! من سئوال کردم غسل هفتگی چیه؟ وی جواب داد در این نشست هر کس مسائل جنسی که به ذهنش خطور می کند شب در نشست می خواند و می نشیند و کسی هم بر علیه او موضع نمی گیرد. خلاصه کلی از این حرف های مثلا احساسی زدند تا شاید مرا خام کنند. اما من به خاطر شناخت نسبت به حرف های پوچ و توخالی فرقه و از طرف دیگر چون مصمم به جدایی بودم صحبت های آنها را از یک گوش می شنیدم و از گوش دیگر بیرون می کردم.

یک بار فردی بنام آرمان جم از فرماندهان دسته آمد نزد من و شروع به صحبت کرد و در آخر کتابی به من داد و گفت این کتاب داستان سرگذشت یکی از چریک های ایتالیایی است، آن را مطالعه کن. خوب است! با خنده به او گفتم دوران اینها تمام شده و اصلا هم نمی خواهم آن را مطالعه کنم با خودت ببرش. وقتی مسئولین دیدند با این حرف ها خام نمی شوم در دفعات بعدی مسئولینی از جمله مجددا فرهاد الفت آمدند و اینبار لحن خشن تری به منظور ارعاب من بکار بردند. فرهاد الفت که ظاهرا یکی از مسئولین بخش پرسنلی شده بود گفت تعدادی از بچه ها گزارشاتی درباره محفل هایی که با تو داشتند به ما دادند مثلا فردی نوشته با هم طرح فرار از کمپ اشرف ریخته بودید! حتما می دانی که اینها مجازات دارد که قبل از خروج از سازمان باید حساب پس بدهی! من خندیدم و گفتم من در رابطه با این موضوع حتی فکری به ذهنم هم خطور نکرده بود. چون می دانستم نمی شود. یک حرفی بزن که درست باشد. درضمن اسم فردی که این را گفته به من بگوئید که فقط گفت فلانی نوشته! به او گفتم این دروغه چون قبل از اینکه بیایم زندان شما، این فرد از مقر ما رفته بود و مدتهاست که او را ندیدم، فرهاد سکوت کرد و باز گفت خلاصه خواستم بگویم که می توانم تو را به خاطر این گزارشات به سیستم قضایی سازمان تحویل دهم تا مجازات شوی.

جالب اینکه وقتی مرا به زندان ابوغریب فرستادند همان فردی که فرهاد الفت اسم برده بود، درآنجا دیدم که تقریبا همزمان با هم آمده بودیم زندان ابوغریب. من موضوع گزارشش را به اوگفتم که خندید و به من گفت ظاهرا همان موقع که من در اسکان زندان بودم تو هم زندان بودی. اتفاقا روزی فرهاد الفت آمد نزد من و گفت حمید گزارش نوشته که با تو محفل فرار از کمپ اشرف داشته! که من هم انکار کردم. هر دو خندیدیم و گفتیم ول کن گور پدر رجوی.

فصل پائیز داشت تمام می شد و هوا رو به سردی گذاشت. شب ها زود هوا تاریک می شد و فضا برای من دلگیرتر می شد. روال زندگی در زندان فرقه برایم سخت شده بود. باز فکرهای مختلف از جمله، بی خبری از سرنوشت خودم بعد از رهایی از زندان، فکر در مورد خانواده و مادرم و از همه مهمتر فکر از دست رفتن بیهوده سالهای عمرم مرا بیش از هر زمان دیگر آزار می داد.

تقریبا اوایل دی ماه بود و یک روزکه غرق در افکار خودم بود نگهبان تلویزیون و دستگاه ویدئو به همراه چندین نوار کاست سخنرانی ها و صحبت های رجوی را آورد و گفت نگاه کن شاید انگیزه ات برای برگشتن به تشکیلات را قوی کند! با لحن تمسخرآمیزی به او گفتم: بعد از ۵ ماه زندان؟  به هرحال گذاشت و رفت. اما من حتی دست به نوارهای کاست هم نزدم. فقط یک شب دو سر همان سیم برقی که با خودم به داخل آورده بودم لخت کرده و یکسر آن را به پنجره و یکسر دیگرش را به فیش آنتن تلویزیون زدم و برنامه شبکه ۳ و ۱ ایران را چند بار به طور برفکی دیدم که احساس کردم بوی خوش وطن، لحظات خوش در کنار خانواده مشامم را نوازش داد و انگیزه ام برای رهایی از فرقه را دو چندان کرد. اما از ترس آمدن نگهبان سریع خاموش کردم. حدود یک هفته که گذشت نگهبان آمد داخل اتاق و تلویزیون و نوارها را دید و گفت معلوم است دست به نوارها هم نزدی؟ به وی گفتم راستش نیاز نداشتم. در دلم به او گفتم انتظار داشتی بنشینم چرندیات رجوی که به اعتماد، صداقت و جوانی من خیانت کرده گوش بدهم؟ چند روز بعد آمد تلویزیون و نوارها را برداشت و برد.

زمان گذشت و رسیدیم تا حدودا ۸ دی ماه ۸۰، غروب یکی از مسئولین بنام فرید آمد و گفت آماده شو تا تو را نزد خواهر نسرین (مهوش سپهری) ببرم. ساعتی بعد مرا نزد نسرین بردند. در اتاق او چند نفر از برادران به اصطلاح مسئول هم بودند. بعد از سلام و احوال پرسی نسرین ابتدا در سکوت برگه هایی که جلویش بود را نگاه کرد اما حرفی نمی زد. بعد با شیادی تمام شروع به مظلوم نمایی برای فرقه کرد و گفت: این گزارش ها در مورد تمام کسانی است که ما با هزینه خود به خارج کشور فرستادیم اما آنها بر علیه سازمان مطلب نوشتند و کلی از این داستان های ساختگی تا مثلا مرا پشیمان از جدایی از فرقه کند و گفت برگرد به تشکیلات.

نسرین چنان با شیادی مظلوم نمایی می کرد که یک لحظه از خود بیخود شدم و دلم برای سازمان سوخت و گفتم نکند من اشتباه فکر می کردم اما خوشبختانه سریع به خودم آمدم و گفتم مواظب شیاد بازی نسرین باش و بلافاصله به او گفتم: خواهر نسرین من حقیقتا دیگر نمی خواهم در عراق بمانم و اگر می توانید مرا به خارج کشور بفرستید. قول می دهم فقط بدنبال زندگی خودم بروم. در ضمن ۹ شبانه روز در قرارگاه باقرزاده مرا زیر فشار گذاشتید و برادر شریف فحش رکیک به مادرم داد که هرگز او را نمی بخشم. نسرین جواب داد برایت روضه نخواندم که! گفتم هرکس را فرستادیم خارج برایمان شاخ شده، در ضمن برادر شریف هم یک حرفی زده، انگار قوانین نشست های ایدئولوژیکی وعملیات جاری را یاد نگرفتی؟ در ادامه او بحث هایی کرد تا بتواند ذهنم مرا شستشو داده و متقاعد به بازگشتن به تشکیلات کند و به من گفت برو تا فردا برایم جواب بیآور که چرا این طور شدی؟

من که دیدم فایده ای ندارد و اگر بیشتر نسرین ادامه دهد ممکن است فریب او را بخورم به او گفتم باشه می روم فکر هایم را می کنم. دروغ چرا آن قدر نسرین مظلوم نمایی کرد که دقایقی به تصمیم جدایی خودم شک کردم. هنگام ترک جلسه با نسرین، ۵۰ برگ کاغذ A4 برای نوشتن گزارش به من دادند. وقتی به اتاق زندان برگشتم نشستم و ساعتی فکرکردم و حقیقتا مقداری هم نوشتم که من اشتباه کردم و خواهان برگشت به تشکیلات هستم اما دو باره یاد صدای خواهر و برادرانم در آخرین تماس که با لحنی مهربانانه گفتند برگرد نزد ما، درگوشم طنین انداخت و یا یاد ۹ شبانه روز فشار و اتهام زنی سران فرقه به خودم و یاد سال های بیهوده هدررفته خودم افتادم. گزارش را پاره کردم، اما عجیب ساعتی بعد وسوسه می شدم که بنویسم می خواهم برگردم به تشکیلات. خلاصه تا دم دم های صبح من چندین گزارش نوشتم و پاره کردم و در آخر به خودم نهیب زدم و گفتم حمید چکار می کنی؟ یادت رفت رجوی زندگی و جوانی تو را نابود کرد، یادت رفت صدای خواهر و برادرانت، یادت رفت رفتارهای زشت ۹ شبانه روز با تو در باقرزاده؟ و درآخر کاغذها را پاره و در توالت سوزاندم و به خودم گفتم آزادی از جهنم فرقه مبارک. صبح روز ۱۰ دی ماه ۸۰ فرید از مسئولین آمد نزد من و گفت چکار کردی؟ برای خواهر نسرین گزارش نوشتی؟ به او گفتم گزارشی نداشتم و قصد بازگشت به تشکیلات را ندارم.

صبح روز بعد از برگشت از نشست نسرین، فرید از مسئولین نزد من آمد و گفت گزارشی برای خواهر نسرین نوشتی؟ وی فکر می کرد صحبت های شب قبل نسرین روی من تاثیر گذاشته و از جدایی خودم منصرف شدم. به او گفتم خیر گزارشی ندارم و قصد بازگشت به تشکیلات را هم ندارم. در مورد مهوش سپهری (نسرین) لازم به توضیح است که این زن به عنوان جانشین مسعود رجوی در امورات ارتش به اصطلاح آزادی بخش بود و در تمامی بخش های فرقه، بعد از رجوی حرف اول را می زد. او نشست های مربوط به انقلاب ایدئولوژیک را بعد از نشست رجوی برای اعضا برگزار می کرد و یا نشست های تعیین تکلیف اعضای خواهان جدایی را در تمامی مراکز برگزار می کرد، او بسیار دهن لق و شیاد وخشن بود. یکبار بعد از نشست رجوی در سالن قرارگاه باقرزاده، نشستی برگزار کرد و گفت هر کس با بحث انقلاب ایدئولوژیک همراه نشود باید حساب پس دهد، در همین جلسه با لحنی غضب آلود به مردم ایران فحش داد و گفت ما این همه جانفشانی می کنیم اما این مردم پدرسوخته تکان نمی خورند! در سال ۸۰ او نشست های تعیین تکلیف من و دیگر اعضای خواهان جدایی را در مقر باقرزاده برگزار کرد. خلاصه هر چه از شیادی و جانی بودن این زن بگویم کم گفتم.

به هرحال وقتی فرید پاسخ منفی من برای ماندن در تشکیلات را شنید رفت و قبل از ظهر دوباره برگشت و چون فصل سرما بود یک کاپشن به من داد و گفت آماده شو تا با هم برویم پیش خواهر فهیمه (اروانی)، در ضمن هر وسیله ای داری جمع کن و من احساس کردم که روز رهایی ام از فرقه فرا رسیده و سریع آماده شدم. فرید مرا برد در قسمتی از اسکان که اتاق مسئولین بود. وارد اتاقی شدم که فقط فهیمه اروانی و یکی از مسئولین به اصطلاح مرد تشکیلات حضور داشت. من روبروی فهیمه نشستم. او گفت ببین ما در این مدت تو را تنها گذاشتیم تا فکرکنی! بلکه به اشتباهات خودت پی ببری! اما متاسفانه هیچ تغییری نکردی. بنابراین ما هم نمی توانیم بیشتر از این تو را دراینجا نگاه داریم و می خواهیم تو را تحویل دولت عراق بدهیم تا خودشان تو را به مرز ایران ببرند.

به او گفتم روز اول که به من گفتید شما را تحویل قاچاقچی می دهیم و از من برگه امضا شده که پول قاچاقچی، هزینه تو راهی و کرایه خودرو و… را من تحویل گرفتم. فهیمه جواب داد برنامه عوض شد ما شما را تحویل عراق می دهیم و آنها خودشان شما را امروز به مرز ایران می برند. با کمال پررویی گفت در ضمن اگر رفتی ایران سعی کن از مواضع سازمان دفاع کنی حتی اگر زندان هم شدی مقاومت کن! اگر مشکل مالی پیدا کردی پیام بده تا برایت پول بفرستیم! اما این را هم به یاد داشته باش که اگر مقاومت نکنی و حرفی علیه سازمان بزنی ما هم می نویسیم که تو از اول مزدور حکومت ایران بودی و اخراجت کردیم!

من عصبانی شده و گفتم خواهر فهیمه قریب به ۱۵ سال از بهترین سالهای عمرم را صرف سازمان کردم، مادرم و خانواده ام را سالها در نگرانی از دوری و بی خبری از خودم تنها گذاشتم و با پای خودم آمدم. حالا که خواستم بدنبال زندگی ام بروم به من تهمت مزدور بودن می زنید؟ شما مرا به دهان شیر می اندازید و می گویید مقاومت کن؟ واقعا اگر سر سوزنی برای زندگی و سلامتی و جوانی از دست رفته من ارزش قائل بودید مرا به ایران نمی فرستادید. شما در حق من نامردی کردید ولی خدای من هم بزرگ است، فهیمه عصبانی شد و گفت سازمان به تو هویت داد و این همه سال برایت خرج کرد. گفتم مگر من فرد بی هویتی بودم؟ من و امثال من صادقانه و جان برکف به سازمان پیوستیم، می خواستید خرج خورد و خوراک هم ندهید؟ آیا پاسخ سازمان به من زندان و فرستادن به ایران باید باشد؟ فهیمه حرفی نزد و فقط گفت سازمان برای خودش قانونی دارد! من به او گفتم این قانون نیست، نامردی ست.

صحبت های فهیمه تمام شد و به من گفت بیرون منتظر باش و بدون خداحافظی از اتاقش بیرون آمدم. فرید مرا نزد یک خودروی دوکابین که مربوط به فرقه اما راننده و نفر همراهش عراقی بودند برد. دقایقی بعد دیدم فرد دیگری به نام رسول که او را از قبل می شناختم نزد من آمد. او از کادرهای قدیمی بود و هنوز یکی از برادرانش هم در فرقه بود و برادر دیگرش هم در فروغ کشته شده بود. شش ماه قبل همزمان با من جدا شده بود و در زندان به سر برده بود. با تعجب به او گفتم رسول تو هم جدا شدی؟ جواب داد آره چون این سازمانی نبود که قبلا در مورد آن فکر می کردم. در راه داستان و علت جدایی خودم را برایت توضیح می دهم.

قریب به یک ساعت و نیم بخاطر هماهنگی های بین مسئولین فرقه و نفرات عراقی طول کشید. شاید هم مسئولین فرقه به عمد رفتن ما را به این امید به تاخیر انداختند تا شاید ما از جدایی خودمان پشیمان شویم اما ما مصمم به جدایی بودیم. در نهایت بعد از تاخیر دو ساعته من و رسول در کابین عقب خودرو نشستیم. سربازعراقی راننده بود و افسر استخبارات هم کنار او نشست و خودرو حرکت کرد و دقایقی بعد از کمپ اشرف خارج شد.

با خروج از کمپ اشرف احساس خوشحالی عجیبی داشتم چون واقعا احساس کردم جسم و روحم از قید و بندهای برده وار فرقه رجوی آزاد شده است. دوستم رسول هم همین احساس را داشت و با هم تا دقایقی ابراز خوشحالی می کردیم. اما بعد از آن هر کدام از ما به سکوت فرو رفتیم و با نگاه به اطراف به فکر فرو رفتیم. فکر زخم خیانت و نامردی رجوی درحق خودمان، آینده نامعلوم بعد از رسیدن به ایران، چند سال برای ما در ایران حکم زندان تعیین خواهند کرد، در مقابل اشتباه خودمان در پیوستن به فرقه به خانواده های خودمان چه پاسخی داریم، اگر خانواده هایمان بنا به باور دروغ های رجوی ما را طرد کردند چکار کنیم، اما آنقدر زخم خیانت رجوی بر ما سنگینی می کرد که پذیرفتیم حتی در ایران زندان و یا اعدام شویم ولی با رجوی دیگر ادامه ندهیم. آنقدر غرق در افکار خودمان شده بودیم که متوجه نشدیم خودرو به سمت مرز می رود یا نه، رسول آهی کشید و داستان جدایی خود از فرقه را برایم تعریف کرد. یکباره تابلو ورود به شهر بغداد را دیدم و به رسول گفتم ما رسیدیم بغداد مگر قرار نبود ما را به سمت مرز ببرند؟ هر دو سکوت کردیم و به اطراف نگاه کردیم و به افسر عراقی گفتیم مگر به سمت مرز ایران نمی روید؟ وی خندید و به ما گفت صبر کنید، می رسیم.

خودرو بعد از عبور از شهر بغداد وارد اتوبان شد. کمی جلوتر که رفتیم رسول به من گفت حمید نگاه کن اون سمت زندان ابوغریب است که با هم گفتیم خدا می داند چه تعداد از بچه ها دراین زندان هستند. چون از رجوی شنیده بودیم که می گفت افرادی که بخواهند از سازمان جدا شوند ما آنها را تحویل عراق می دهیم که دولت عراق هم آنها را به جرم ورود غیر قانونی در زندان ابوغریب برای چند سال زندانی می کند. در همین فکر و صحبت بودیم که دیدیم خودرو در دور برگردان اتوبان دور زد و چیزی نگذشت که جلوی زندان ابوغریب توقف کرد. افسر عراقی پیاده شد و به داخل زندان رفت و ما فکر کردیم خودش حتما کاری دارد و برمی گردد. اما لحظاتی بعد برگشت و به ما گفت پیاده شوید و با من بیایید. باز ما فکر کردیم حتما باید مراحل قانونی برای رفتن به ایران را اینجا طی کنیم وقتی وارد ورودی زندان شدیم خودمان را در حلقه نیروهای امنیتی زندان دیدیدم. آنها ما را بازرسی کرده و گفتند بروید داخل و ما مات و مبهوت از این رکب وارد محوطه زندان شدیم. فهیمه شیاد اصلا صحبت از رفتن به زندان ابوغریب نکرد. به هرحال وقتی وارد زندان شدیم خیلی از دوستان سابق خودمان که سالها با هم در فرقه بودیم، آنجا دیدیم. خیلی از آنها از سال ۷۳ در زندان فرقه و بعد به زندان ابوغریب فرستاده شده بودند. رجوی شیاد عمدا اعضای خواهان جدایی را به زندان ابوغریب می فرستاد تا بر اثر فشارهای زندان تسلیم و درخواست بازگشت به فرقه را بدهند. ما برای مدت نامعلومی می بایست در زندان ابوغریب زندانی می شدیم که شرح داستان ابوغریب حکایتی دیگر دارد .

آری روزی امثال من فکر می کردند که تحقق آزادی و خوشبختی مردم ایران تنها با روی کار آمدن مجاهدین و رسیدن رجوی به قدرت محقق می شود. به همین دلیل با عشق و علاقه و با گذشتن از عمر، جوانی و خانواده طی سه شبانه روز با پای پیاده و تحمل سختی و مخاطرات مسیر برای پیوستن به ارتش به اصطلاح آزادیبخش رجوی در عراق از ایران خارج شدیم و سالها در عراق هم جان خودمان را به خطر انداختیم و هر سختی را متحمل شدیم اما وقتی به این واقعیت پی بردیم که رجوی فقط و فقط به فکر کسب قدرت خودش هست و همه ما را تبدیل به ابزاری برای رسیدن به قدرت خودش کرده تصمیم به جدایی گرفتیم. اما او در اوج نامردی، شقاوت و کینه توزی علاوه بر ایجاد فشارهای روحی و روانی و حبس در زندان فرقه اش درنهایت ما را به زندان ابوغریب فرستاد تا زیر فشارهای زندان ابوغریب له شویم و یا احیانا اگر به ایران هم رفتیم افراد سالمی بلحاظ روحی و روانی نباشیم .

اما درنهایت ما به لطف خدا و دعای خیر خانواده بعد از ماهها از زندان ابوغریب آزاد و به خاک وطن قدم گذاشتیم و خوشبختانه برخلاف دروغ های رجوی یک روز هم در ایران زندانی نشدیم و خانواده هایمان هم به گرمی از ما استقبال کرده و کمک کردند تا زندگی جدیدی برای خودمان بسازیم و روسیاهی برای رجوی و سران فرقه اش ماند.

انتهای پیام

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=42571

نوشته های مشابه

06می
چگونه از «رمادی» به ایران رسیدم
روایت «مسعود دریاباری» از نحوه نجات خود از فرقه رجوی

چگونه از «رمادی» به ایران رسیدم

01می
خدمت جنسی به «مجاهدین» جزو وظایف اولیه زنان بود + فیلم
روایتی از زندگی و سرنوشت شوم «مریم فرتوک زاده» در سازمان مجاهدین ضدخلق

خدمت جنسی به «مجاهدین» جزو وظایف اولیه زنان بود + فیلم

23آوریل
زنی که سیرت زشت او در ظاهرش پیدا بود
روایت علی پوراحمد از تحقیر اعضای ناراضی توسط زنی بددهن به نام بتول رجایی

زنی که سیرت زشت او در ظاهرش پیدا بود