• امروز : یکشنبه - ۱۶ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : Sunday - 5 May - 2024

دل نوشته ای برای پاسداشت یک مادر

  • کد خبر : 25399
  • 04 می 2020 - 13:23

سلام من ش. رضایی هستم. اولین باری است که در پایگاه خبری فراق می نویسم. اصولا اهل نوشتن نیستم و بیشتر نگاه می کنم و برای کسانی که احساس کنم به دلم می نشینند حرف می زنم و متقابلا به حرف هایشان گوش می دهم. یعنی از این بابت لذت می برم ولی تصمیم گرفتم در رابطه با کسی که خیلی مرا تحت تاثیر خودش قرار داده است بنویسم. در واقع حیفم آمد که این احساساتی را که در رابطه با یک خانم بلند نظر و بسیار با وقار و البته جذاب و دوست داشتنی در درونم داشتم را درنزد خودم نگه دارم و علنی نکنم.

داستان از آنجایی شروع می شود که به خواست همسرم قصد سفری را داشتیم. در آن سفر من با یک خانم آشنا شدم که بلافاصله احساس عجیبی نسبت به او در درونم شکل گرفتم. بدون اینکه با وی به جز سلام و احوال پرسی بسیار ساده داشته باشیم، ناگهان احساس کردم که خیلی تحت تاثیرش قرار گرفته ام. حتما  شنیده اید، می گویند در درون چشم های یک نفر می شود به خیلی چیزهای زندگی طرف مقابل پی برد از جمله میزان صداقت و مهربانی و صمیمیت و دردهایی که کشیده است. من  هم در اولین دیدارم با این خانم متوجه این خصوصیات بارز در وی شدم، دست خودم نبود ولی یک لحظه حس کردم که خیلی به وی علاقمند شدم و در دایره جذب وی قرار گرفتم. به قول قدیمی ها که می گویند طرف مثل اینکه مهره مار دارد و جذب می کند، شاید دست خودشان هم نیست ولی چنین ویژگی هایی برخی دارند!

چون سر همسرم شلوغ بود نتوانستم در رابطه با این خانم از وی سوال بکنم و موکول کردم به یک فرصت بهتری. ولی متوجه شدم که اسم این خانم که مرا شیفته خود کرد ثریا عبدالهی است .

بعدا سر نهار از همسرم سوال کردم که این خانم عبدالهی کیست که در جلسه حضور دارد؟ آیا یکی از رئیس های شماست؟ همسرم گفت که بله ایشان مسئول تشکل مادران در انجمن نجات هستند، ایشان به کمک خانواده ها و پدارن و مادرانی که عزیزانشان در نزد فرقه رجوی گرفتار هستند کمک می کند.

از شنیدن این حرف ها ناخودآگاه در ذهنم شروع به تحسین وی کردم و گفتم واقعا چه انسان هایی پیدا می شود. از زندگی راحت خود گذشته اند و به دنبال کمک به دیگران از این کوی و برزن به آن کوی و برزن و از این شهر به آن شهر دیگر در حال سفر می باشند.

در ادامه همین تفکرات بودم که ناگهان همسرم گفت: راستش پسر خود خانم عبدالهی هم در دست فرقه تروریستی رجوی گرفتار و اسیر هست!

یک لحظه آنچنان به هم ریختم که در خودم کمتر لحظه این چینی سراغ داشتم. با این جمله آخر همسرم احساس کردم که این خانم چند مدار در ذهن من بالاتر رفت. فداکاری مادر را شنیده و دیده بودم ولی نه در این حد. این خانم هم مادر فرزند خودش بود و هم مادر همه کسانی که در نزد فرقه رجوی اسیر بودند. این خیلی خیلی فراتر از تصورات من نوعی بود، یعنی احساس کردم که ظرفیت این همه بار غم و اندوه را ندارم. همسرم خواست ادامه بدهد که گفتم لطفا اجازه بده من ذهنم درگیر شده است. همسرم گفت می فهمم که خیلی سخت است تا این موضوع را درک کنی ولی زندگی برای همه یکسان نیست، هر کسی به نوعی درگیر مسائل و مشکلات زندگی است، من یک جور، تو یک جور، این خانواده ها و خانم عبدالهی هم یک جور. سخت است، خیلی سخت است ولی باید به این واقعیت های تلخ توجه کرد و درکشان کرد و برای رفع این مسائل بغرنج راه حل پیدا کرد و تلاش نمود.

راستش همسر من خیلی تابع احساساتش است زیرا من می دیدم که در هنگام صحبت با خانواده ها مخصوصا با مادران و پدران چقدر احساسی می شود و با آنها بغض و با آنان گریه می کند.

وقتی همسرم گفت که پسر خانم عبدالهی هم در چنگال های رجوی جنایتکار اسیر و گرفتار است خیلی به هم ریختم و احساس فشار زیادی کردم. من فرد سیاسی نیستم ولی این فرقه بد نام رجوی آنقدر در ایران در نزد مردم ایران بی آبرو و بی اعتبار است که وقتی اسم منافقین می آید یک احساس  تنفر نسبت به آنان در خودم دارم به ویژه که در زمان جنگ ایران و عراق این گروه مُلحد به طرف سربازان ایرانی شلیک کرده و به نفع دشمن مردم ایران یعنی صدام حسین تکریتی و به ضرر مردم ایران جنگیده اند یعنی در اساس مزدوری صدام حسین را می کردند. بنابراین آشنایی نسبی به این فرقه داشتم و اسمشان ناراحتم می کرد. از همین بابت هم که همسرم از آنها جدا شده و اکنون علیه آنان افشاگری می کرد خوشحال بودم و به وی افتخار می کنم که در کنار مردم ایران به ویژه خانواده هایی قرار دارد که نیاز به کمک و همدلی و همراهی دارند.

فرصتی شد تا با خانم عبدالهی از نزدیک ارتباط بر قرار کنم. وقتی که او عکس پسرش را نشان داد بقدری حیفم آمد که تاسفم را نتوانستم پنهان کنم و اشک در چشمانم حلقه زد. پسری به این قامت و زیبایی چرا باید در اسارت اهریمنان این مرز و بوم باشد؟ چه درد بزرگی را این زن تحمل می کند؟ خیلی باید ظرفیت داشت و کوه صبر و تحمل بود که این همه غم را به دوش کشید و حملشان کرد.

وقتی لحظاتی را می دیدم که ایشان با مادران صحبت می کند و چه جوری گریه می کند و اشک می ریزد دلم کباب می شد. احساس می کردم نگاه کردن به آن صحنه ها دل  و جِگر می خواهد که گویی من نداشتم، هر چند خیلی وقت ها احساس می کردم که آدمِ با دل و جراتی هستم ولی دیدن صحنه هایی که خانم عبدالهی خَلق می کرد از تاب و توان من به دور و خارج بود. یعنی در تمام لحظاتی که ایشان با مادران و پدران دردمند و جان به لب رسیده صحبت می کرد و آنان را دلداری و نوازششان می کرد من از خود بی خود می گشتم. واقعا در جاهایی از جلسه می گفتم بروم بیرون اتاق و محل جلسه، ولی بعد به خودم میگفتم که حیف است و از دست می دهم. بعدا همچین صحنه های بسیار شور انگیز و شیرین و در عین حال تلخ گیرم نمی آید.

به همسرم گفتم چطور می شود این احساسات را بروز داد؟ گفت خیلی راحت است می شود این احساسات و عواطف پاک را به قلم کشید و همگانی کرد. او معتقد بود که نگه داشتن این میزان از عواطف واقعا حیف است و باید که علنی کرد تاحقی ضایع نگردد. باید که همگان بدانند صحنه هایی وجود دارد که خیلی ها از آن بی خبر و بی بهره هستند. درواقع مشوق اصلی من برای نوشتن این مطالب که از عمق وجودم بر می خیزد همسرم می باشد وگرنه من باید همچنان این احساسات را در درونم خاک میکردم و فقط خودم به آنان دسترسی داشتم.

من مستمر جویای حال خانم عبدالهی بزرگوار هستم و همچنین با برخی از مادران و همسرانی که در فراق عزیزانشان زندگی سختی را می گذرانند هستم و جویای احوالشان می شوم زیرا تلاش می کنم حتی شده در حد یک سلام و احوالپرسی آنان را از زیر بار غم دوری عزیزانشان دور کرد، ثواب این دنیا و آن دنیا را دارد.

هر چند که دلم نمی آید که این دست نوشته را تمام کنم زیرا مدام فکر می کنم مطالب زیادی در خصوص این بانوی بزرگوار دارم ولی می گذارم برای فرصت های بعدی. امیدوارم که شما خوانندگان عزیز هم اگر از اینگونه تجربیات دارید برای عموم به اشتراک بگذارید تا که همگان بدانند در این جهان لایتنهاهی چه انسان هایی روزهای بسیار سختی را می گذرانند و عمر به سر می کنند، دلشان خوش است که زندگی می کنند.

انتهای پیام / فراق

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=25399