• امروز : شنبه - ۱ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : Saturday - 20 April - 2024

مادران،‌ قربانیان فراموش شده ۱۸

  • کد خبر : 6666
  • 14 سپتامبر 2016 - 20:19

مادران،‌

قربانیان فراموش شده فرقه رجوی

قسمت هجدهم

خانم طاهره تقی پور – شیراز

خانم طاهره تقی پور مادر احمد رضا و محمد رضا ایران پور می گوید:
بچه های من عضویتی در این فرقه نداشتند و این فرقه را نمی شناختند

پسر سوم من احمدرضا آموزش موسیقی می دید و یک بار در تالار حافظ شیراز در مسابقات استانی نفر سوم شد.
چند روز بعد فردی با منزل ما تماس گرفت و گفت: من با احمدرضا کار دارم. بعد از این که پسرم با این فرد تلفنی صحبت کرد، گفتم احمد من از صدای این آقا ترسیدم.
گفت: مادر این تازه با من دوست شده است و قرار است با او موسیقی کار کنیم. این فرد سجاد سپهری بود و فرزندم با سجاد رفت و آمد پیدا کرد و سجاد کم کم به خانه ما هم آمد و رفت می کرد.
در حیاط خانه، احمد تنبور و سجاد سه تار می زد.
پس از مدتی یک روز سه پسرم که دو تایشان همزمان سرباز بودند گفتند: مادر ما می خواهیم به همراه دوستمان به گناوه برویم. گفتم: مادر با کدام دوستتان؟ چه طوری می خواهید بروید؟ پول از کجا می آورید؟ گفتند: مادر آن شخصی که ما را می برد سفر، خودش هم خرجمان می کند.
آن ها برای یک سفر یک هفته ای یا چند روزه با دوستشان به گناوه رفتند. بعد از یک هفته خانمی با منزل ما تماس گرفت و گفت: خانم بچه هایتان امشب از مرز خارج می شوند، آن ها می خواهند به خارج بروند.
من گفتم الان کجا هستند؟ آن خانم گفت: هتل آزادی تهران.
ما هر طور بود تحقیق کردیم و شماره سجاد را که به فرزندانم نزدیک بود پیدا کردیم و زنگ زدیم و گفتم از قصد و نیت فرزندانم با خبر شده ام. اگر به آن ها دسترسی داری بگو برگردند تا به پلیس اطلاع نداده ام.
فرزندانم با من تماس گرفتند و من با گریه و زاری پسر بزرگم را  که تازه بیست و دو سال داشت سرزنش کردم و گفتم: چرا فرزندانم را می خواهی از پیشم ببری. خودت برو ولی حمید و احمد را برگردان.
خلاصه حمید و احمد برگشتند. حمید باز به محل خدمتش در بوشهر رفت اما احمد همچنان با رضا در تماس بود و ما را در فشار قرار داد که می خواهد به برادرش بپیوندد و به خارج برود. من هم تسلیم شدم. احمد به تبریز و از آنجا به ترکیه رفت و بعد به مدت شش، هفت ماهی گم شدند و ما از آن ها خبری نداشتیم.
بعد از این  چند ما ه آقایی با منزل ما تماس گرفت و گفت: خانم من قصد کمک به بچه هایتان را دارم.
من می ترسیدم به او اعتماد کنم و با او حرف بزنم تا این که باز زنگ زد و گفت، خانم من در سازمان بوده ام و بچه های تو اکنون عضو سازمان مجاهدین خلق در عراق هستند. من ماتم برد  و گفتم: کجا؟ عراق؟ مجاهدین خلق چه کسانی هستند؟ و وقتی فهمیدم همان منافقین را می گوید گفتم، مگر آن ها هنوز وجود دارند؟
گفت: بله عراق هستند، من خودم جزو سازمان بوده ام بعد وقتی خواسته ام جدا بشوم مسعود رجوی مرا تحویل زندان ابوغریب داده و وقتی آمریکا به عراق حمله کرده و زندان ها باز شده من نجات پیدا کرده و به ایران برگشته ام.
از این جا به بعد من فهمیدم بچه ها عراق هستند تا این که سال هشتاد و دو یعنی سیزده سال پیش  به همراه دختر بزرگم به عراق رفتیم و واقعا من تا در ورودی پادگان اشرف هنوز باورم نمی شد بچه هایم آن جا باشند.
در بدو ورود رفتار خیلی بدی با ما داشتند و می گفتند: شما بمب آورده اید تا ما را بکشید و ما را راه نمی دادند.
وقتی اسم بچه ها را روی کامپیوتر دادیم ، گفتند بچه های شما اینجا هستند. من و دختر بزرگم آمنه وارد شدیم و حدود دو ساعت بعد بچه ها را آوردند.
نمی گذاشتند با آن ها تنها باشیم. گفتم: احمد، مادر، من می خواهم دستشویی بروم، فوری یک خانم از مجاهدین خلق گفت: من با شما می آیم و اجازه نداد پسرم با من بیاید. بعد گفتم: احمد جان می خواهم نماز بخوانم در حالی که همه اش من و دخترم داشتیم گریه می کردیم. باز آن خانم گفت: من شما را به نماز خانه می برم و نگذاشت فرزندم با من بیاید تا با آن ها تنها باشم و کلامی با آن ها حرف بزنم و بگویم اینجا خطرناک است.
واقعا من اصلا نمی دانستم مجاهدین خلق وجود دارند تا این که در عراق آن ها را دیدم و فهمیدم هنوز آن جا فعالیت دارند.
من سفر اولم سال هشتاد و دو بود که دو ساعت آن ها را دیدم. در آن سفر مرتب فرزندانم می گفتند: چرا برای آمدن به این سفر پول پرداخته اید. چرا با دولت ایران همکاری کرده و به اینجا آمده اید؟ چرا با وزارت اطلاعات ایران آمده اید؟ مرزها که باز شده است، هروقت دوست داشتید خودتان بیایید.
ما هم با همه ی خانواده به جز یک دختر و دو دامادم، و نیز به اتفاق چند خانواده دیگر که در سال هشتاد و دو با آن ها آشنا شده بودیم و شیرازی بودند برای  نوروز هشتاد و سه قرار گذاشتیم و راه افتادیم. با ماشین های شخصی خود به مرز رفتیم و قاچاقی به قصد رفتن به اشرف از ایران خارج شدیم.
حدود بیست نفر بودیم، از جمله خانواده دو اسیر فرقه به نام عبدالرضا جوکار و شهریاری و چند خانواده دیگر. با چه سختی هایی پیاده از مرز رد شدیم و بعد که رسیدیم اشرف، تا شب ما را معطل کردند. خیلی ما را زجر دادند و در همان اتاق های دم در مرتب اتاق به اتاق ما را جا به جا می کردند و  بچه ها را هم  به ملاقات نمی آوردند.
شب بسیار سردی بود و می خواستند شب ما را از آن اتاق ها بیرون کنند. ما غذا، وسیله و اسباب خواب نداشتیم، آن اطراف بیابان بود و چیزی نبود که ما تهیه کنیم. به ما غذا و آب ندادند .یکی از همراهان به نگهبانان شان گفت مثلا ما خانواده افراد شما و سربازان شما هستیم دست کم به ما کمی غذا بدهید. دیگر از رو رفتند و مقداری غذا آوردند. البته نصف شب شده بود و من از فرط خستگی خوابم برده بود. وقتی مرا صدا زدند که شام بخورم فکر کردم بچه ها را آورده اند ببینیم .سراسیمه بلند شدم، وقتی دیدم از فرزندانم خبری نیست شام هم نخوردم. آن شب را بدون پتو و در سرما با سختی صبح کردیم.
صبح فردا آمدند و با توهین و کتک ما را از آن اتاق ها بیرون کردند و دو نامه از طرف بچه ها آوردند که یعنی ما نمی خواهیم شما را ببینیم. باز هم می گفتند: شما مزدور هستید و با وزارت اطلاعات آمده اید و قسم و آیه های ما را باور نمی کردند. شوهر پیرم را زمین زدند و ما را به زور بیرون کردند. همه ما در حال فریاد و گریه بودیم و داشتیم پیاده می رفتیم تا به جاده برسیم. همان موقع نیروهای آمریکایی ما را دیدند و متوجه سر و صدای ما شدند.
آمریکایی ها آمدند و پرسیدند چه شده؟ یکی از دختران من و خانم جوکار انگلیسی بلد بودند و توضیح دادند که چه بلایی سرمان آمده است. آن ها کاغذ و قلم دادند تا ماجرا را بنویسیم. ما هم نوشتیم و تحویل دادیم. ناچار و با دست خالی از آن جا رفتیم. بعد ها فهمیدیم این نامه به همه جا رفته است.
چند وقت بعد یکی از طریق کامپیوتر به دختر کوچکم پیام داد که به عراق بیایید اجازه می دهیم بچه ها را ببینید. بعدش پسرانم زنگ زدند و گفتند: برای دیدن ما بیایید ولی تنها، بدون همراه یا خانواده دیگری بیایید. ماه رمضان بود یا در روزهای پایانی رمضان بود.
ما به اتفاق دو دختر و یک دامادم با وسیله شخصی به مرز مهران رفتیم. از ده صبح با قاچاق برها و عده ای زائر راه افتادیم. از کوه و تپه بالا رفتیم. ساعت ها در راه بودیم. خیلی سختی کشیدیم و ساعت ده شب رسیدم به جایی که ماشین های عراقی آمدند و ما را سوار کردند. صبح به کربلا رسیدیم. از آنجا به اشرف رفتیم. دیدیم انگار عوض شده اند و به استقبال ما آمدند و پذیرایی مختصری کردند.

ظاهرا همه این ها نقشه بود، چون نامه هایمان به دست صلیب سرخ و جاهای دیگر رسیده بود که این ها اجازه نمی دهند بچه هایمان را ببینیم. آن ها ما را به بهانه ملاقات به آنجا کشانده بودند.

دو شب نگه داشتند، پذیرایی کردند، فیلم و عکس گرفتند و برای صلیب فرستادند که این خانواده دروغ گفته و با فرزندانش ملاقات داشته است.
من تاکنون نه باربه عراق رفته ام. در این نه بار جز همین دو بار دیگر نه بچه ای دیده ام، نه نامه ای، نه تماسی. پانزده سال از عمر من و دو پسرم همین طور گذشت و از خدا خواستارم مسعود رجوی به سادگی نمیرد، خودش و مریم رجوی طوری بمیرند که سال ها از درد به خود بپیچند و آه دل مادران، پدران، خواهران و برادران دامنشان را بگیرد.

آه دل مادر عبدالرضا جوکار و مادر پیمان کردامیر، که من آن ها را می شناختم و چشم انتظار از دنیا رفتند. من و پدر بچه ها شب و روز مریم و مسعود رجوی را نفرین می کنیم که بچه های مرا زندانی کرده اند همچنین سجاد سپهری نمک خور نمکدان شکن را که به اسم دوست به خانه من آمد ولی  فرزندانم را در دام رجوی انداخت.
من ۹ بار به اشرف رفتم ولی ما را راه نمی دادند. در سفر آخر، قسمتی از اشرف را از آن ها گرفته بودند و ما در آن اقامت داشتیم.
آن ها با سنگ و قلوه سنگ ما را می زدند. یکی از سنگ ها به ساق پای من خورد و تا کف پایم را سیاه کرد. من می گفتم: شما به عصر حجر برگشته اید. خوب بیایید به جای سنگ تیر بزنید و ما را خلاص کنید.
قلاب سنگ و تیر و کمان داشتند.حتی تکه های آهن نوک تیز با آن به سمت ما پرتاب می کردند و خانواده ها زخمی می شدند. ما از دستشان خیلی زجر کشیدیم و بچه ها را هم ندیدیم.
به عزیزان دربندم می گویم: خودتان را از دست مجاهدین خلق نجات دهید و به آغوش خانواده بازگردید، دلم تنگ شده، پیر شده ام و دیگر توان ندارم. من و پدرشان می خواهیم آن ها را ببینیم. هیچ گله ای ندارم، می دانم که بی گناه بودند و در دام افتادند. احمد رضای من هفده ساله بود که به آن جا رفت. آنجا چهار ماه گریه می کرده و مادرش را می خواسته ولی این ها پسر مرا رها نکردند که بازگردد. همه این ها زیر سر سجاد سپهری است که دایی او احمد وفایی از سابقه داران سازمان است.
 
ماه منیر، هما، نرگس و راحله ایران پور خواهران احمدرضا و محمدرضا ایران پور پشت درب اردوگاه لیبرتی
نامه خانواده ایرانپور به کمیساریای عالی پناهندگان ملل متحد در بغداد – شنبه ۱۳ فوریه ۲۰۱۶
با سلام و احترام
ما امضاء کنندگان زیر خانواده‌ی احمدرضا و محمدرضا ایران‌پور، هستیم. احمدرضا و محمدرضا که به قصد کاریابی از ایران خارج شده بودند، سیزده سال پیش در ترکیه در دام عوامل MKO افتاده، فریب خورده، ربوده شده و به بغداد و پادگان اشرف برده شدند. آن ها اکنون در لیبرتی محصور و محبوسند. ما پی در پی برای شما نامه نوشته‌ و تقاضای ملاقات کرده‌ایم، اما هرگز پاسخ قانع کننده‌ای از شما دریافت نکرده‌ایم. ما همچنان به تلاشمان ادامه می‌دهیم تا روزی که شما به حکم وظیفه‌ی قانونی‌تان به‌ ما پاسخ دهید.
بر اساس ماده‌ی ۱ اعلامیه‌ی حقوق بشر ملل متحد عزیزان ما احمدرضا و محمدرضا ایران‌پور، مانند تمام انسان‌های دیگر باید از تمام حقوق و آزادی‌ها‌ی انسانی برخوردار باشند؛ از جمله حق عبور و مرور و انتخاب آزادانه‌ی محل اقامت.  پس چرا آن ها در لیبرتی محصور و محبوس هستند و اجازه‌ی بیرون آمدن ندارند؟
براساس ماده‌ی ۱۶ اعلامیه‌ی حقوق بشر ملل متحد، آن ها حق ازدواج و زناشویی دارند، پس چرا سازمان تحت حمایت شما یعنی MKO  ایشان را از این حق محروم ساخته است.
براساس ماده‌ی ۲۰ اعلامیه‌ی حقوق بشر، هیچ کس نباید مجبور به عضویت در یک تشکیلات یا انجمنی گردد؛ پس چرا فرزندان ما  ابتدا با فریب به عراق برده شده‌اند و اکنون مدت سیزده سال است به اجبار در اشرف و لیبرتی نگاه داشته شده‌اند و به اجبار به عضویت MKO درآورده شده‌‌اند؟

بر اساس ماده‌ی ۲۴ اعلامیه‌ی حقوق بشر «هر انسانی سزاوار استراحت و اوقات فراغت، زمان محدود و قابل قبولی برای کار و مرخصی‌های دوره‌ای همراه با حقوق است»  پس چرا فرزندان ما هیچ اوقات فراغت یا مرخصی‌ ندارند تا این اوقات را با اعضاء خانواده‌ی خود بگذرانند؟

چرا فرزندان ما از ابتدایی‌ترین حق خود که آزادی بیان است محرومند؟ ما برای ادعای خود ده‌ها شاهد زنده از میان کسانی داریم که در گذشته عضو‌  MKOبوده‌اند و اکنون از این گروه جدا شده‌اند.

آقای رییس، خودتان به ‌خوبی می‌دانید که افراد زندانی در لیبرتی از حداقل حق و حقوق خود محروم مانده‌اند و تحت پیچیده‌ترین ترفندهای مغزشویی به آن ها اجازه ارتباط با دنیای بیرون از زندان و دسترسی به اخبار و اطلاعات را نمی‌دهند؛ پس چرا فرزندان ما از حق دسترسی آزاد به اطلاعات محرومند؟ چرا مطبوعات و جراید روز دنیا در اختیار ایشان قرار نمی‌گیرد.

امروزه، در عصر فناوری و ارتباطات‌، در شرایطی که جهان به دهکده جهانی تبدیل شده، چرا عزیزان ما از دسترسی به اینترنت و تلفن همراه و شبکه‌های مجازی محرومند؟
اینترنت «بخشی اساسی از زندگی روزمره» است و از این رو منع کامل استفاده از آن شایسته نیست؛ چرا برای استیفای حقوق فرزندان دربند ما  اقدام نمی‌کنید؟
ملاقات با اعضاء خانواده جزء ابتدایی‌ترین حقوق بشر است؛ چرا ما را از آن محروم می‌کنید؟
بدون شک شما مسؤولین محترم از شرایط غیر انسانی درون سازمانی MKO و لیبرتی کاملا آگاه هستید و نیازی به یاد آوری ما نیست.
بنابراین درخواست‌های قانونی ما اعضاء خانواده ی ایران‌پور، از شما به شرح زیر است:
۱٫ ملاقات با احمدرضا و محمدرضا ایران‌پور تحت نظارت شما و بدون حضور عوامل MKO
۲٫ مکاتبه‌ی هفتگی و ماهانه با ایشان به ‌طور مستمر.
۳٫ مکالمه‌ی تلفنی با ایشان به‌ طور مستمر.
۴٫ در اختیار گذاشتن تلفن همراه، کامپیوتر و نیز دسترسی به اینترنت آزاد برای احمدرضا و محمد رضا ایران‌پور.
۵٫ ارسال عکس جدید از هر دو نفر ایشان برای خانواده.
کمیساریا و نهادهای حقوق بشری مسئول در عراق در مقابل قانون‌ها و تعهدات بین‌المللی مسئولند و باید جوابگوی ما باشند. ما منتظر پاسخ مستدل شما هستیم و شما را به انجام وظائف قانونی و انسانیتان دعوت می‌کنیم.
اعضای خانواده‌ی احمدرضا و محمدرضا ایران‌پور
عبدالحسین ایران‌پور: پدر؛ طاهره تقی‌پور: مادر؛ عبدالحمید ایران‌پور: برادر؛  ماه‌منیر، هما، نرگس و راحله ایران‌پور :خواهران محمدرضا و احمدرضا ایران‌پور
ایران، شیراز
در لیست انتقال ۱۵۵ تن از اسرا به آلبانی، در روزهای ۲۷و ۲۸ مرداد ۱۳۹۵، نام آقایان احمد رضا و محمد رضا ایرانپور مشاهده شد. انتقال این عزیزان را به والدین گرامیشان و سایر اعضای خانواده تبریک عرض می نماییم. امیدواریم به زودی شاهد رهایی اسرای فرقه رجوی و شادی خانواده هایشان باشیم.


نامه سرگشاده خانواده ایرانپور

به وزارت خارجه استرالیا   

     پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۵

وزارت خارجه‌ی کشور استرالیا
   با سلام و عرض ادب
   ما اعضای خانواده‌ی ایران‌پور، خانواده‌ای معمولی از طبقه‌ی متوسط شهری و ساکن شهر شیراز در کشور ایران هستیم.
  به اطلاع شما می‌رسانیم که دو تن از برادران ما به نام‌های احمدرضا و محمدرضا ایران‌پور در واپسین روزهای سال ۲۰۰۲ میلادی کشورمان ایران را ترک کردند و به ترکیه رفتند. آن ها قصد داشتند به یکی از کشورهای اروپایی مهاجرت کنند تا آینده‌ای روشن برای خود بسازند. متاسفانه آن ها در ترکیه در دام قاچاقچیان انسان که به وسیله‌ی سازمان مجاهدین خلق ایران (MKO) اجیر شده‌بودند افتادند.

قاچاقچیان انسان با دادن وعده‌ی دروغین مبنی بر اخذ اقامت کشور آلمان، آن ها را فریب داده و به‌جای آلمان آن ها را به عراق برده و مانند برده به (MKO) فروختند.

ما تا مدتی از سرنوشت ایشان بی‌اطلاع بودیم و بالاخره به‌ وسیله‌ی افرادی که در سال ۲۰۰۳ از کمپ اشرف واقع در عراق گریخته بودند فهمیدیم که فرزندانمان به چه سرنوشتی دچار شده‌اند.

از آن تاریخ تاکنون ده مرتبه به کشور عراق برای ملاقات با فرزندان اسیر و گرفتارمان سفر کردیم اما این سازمان تروریست و خشونت‌طلب اجازه نداد ما با عزیزانمان ملاقات کنیم.

این سازمان تروریستی به ‌تدریج به یک فرقه تبدیل شده‌است و ارتباط کلیه‌ی افراد گرفتار و از جمله هر دو برادرمان احمدرضا و محمدرضا ایران‌پور را مانند بردگان با دنیا قطع و آن ها را از دسترسی به هرگونه اطلاعات در باره‌ی وضعیت جهان، کشور و خانواده‌ شان محروم ساخته‌است و با استفاده از تکنیک‌های مغزشویی و کنترل ذهن سعی در به اسارت در آوردن آن ها به طور فکری، ذهنی و فیزیکی نموده‌است.

افراد گرفتار در این فرقه از تمام وسایل ارتباط جمعی نظیر تلفن، موبایل، اینترنت، روزنامه، مجلات، تلویزیون و شبکه‌های ماهواره‌ ای محروم هستند. این فرقه‌ی تروریست و خشونت طلب به این طریق افراد را به‌ تدریج به موجودات بی‌اراده و از خودبیگانه تبدیل می‌کند و تصور می‌کند برای همیشه می‌توانند آن ها را در چنگال خود نگه دارد.

از این رو در تمام ده سفر ما به عراق از بیم اینکه فرزندانمان تنها با ساعتی ملاقات با اعضای خانواده بر ترس‌های خود غلبه کنند و احساسات و عواطف انسانی در آن ها احیا گردد، اجازه‌ نداد که ما با ایشان ملاقات کنیم. خانواده‌های بسیاری در ایران هستند که سرنوشت شان شبیه ماست و فرزندانشان به روش‌های مختلف توسط این فرقه ربوده شده است.
   باید یادآوری کنیم که این فرقه در دهه شصت شمسی در ایران و به‌خاطر نزاع بر سر قدرت، اقدامات تروریستی متعددی را در کشور ما انجام داد و ده‌ها هزار نفر را به کام مرگ فرستاد. ما در شهرمان شیراز از نزدیک شاهد ترور و خشونت این فرقه بوده‌ایم، فردی در محله‌ی ما زندگی و کار می‌کرد که مغازه‌ی تابلوسازی داشت و هیچ سمتِ دولتی هم نداشت و تنها به‌ خاطر ظاهرش که مذهبی بود کشته شد.

ما در شیراز شاهد به آتش کشیده شدن یک اتوبوس حمل و نقل عمومی به وسیله‌ی این فرقه بودیم و عده‌ای زن و مرد و کودک بی‌گناه در آن زنده زنده سوختند.

پدر دوست ما که او هم مغازه‌ داشت و کاسب بود، تنها به‌ خاطر این که مسلمان و مذهبی بود به وسیله‌ی این فرقه کشته شد.

اگر بخواهیم فقط از ترورها، قتل و کشتارهایی که در شیراز توسط این فرقه انجام شده مثال بزنیم ده‌ها مورد دیگر را می‌توانیم بیان کنیم و این داستان در تمام ایران برقرار بود، شما می‌توانید با یک جستجوی ساده در اینترنت به آمار و ارقام آن دست پیدا کنید.

به هر حال ما خانواده‌ای هستیم که دو فرزندمان هم ‌اکنون اسیر این فرقه می‌باشند و بی‌ شک شناخت ما از این فرقه بر اساس تجربه‌ ی گذشته مان رقم خورده است.

ما تنها در پی بیان واقعیت به شما هستیم اما قضاوت را به خود شما و وجدانتان وا‌می‌گذاریم.

 به امید رهایی تمام اسرای فکری، ذهنی و فیزیکی این فرقه‌ی خشونت ‌طلب و به امید داشتن دنیایی سراسر صلح و دوستی.
خانواده‌ی ایران‌پور –  شیراز ، ایران  –  سه شنبه شش سپتامبر ۲۰۱۶
عبدالحسین‌ ایران‌پور پدر احمدرضا و محمدرضا ایران‌پور
طاهره‌ی تقی‌پور مادر احمدرضا و محمدرضا ایران‌پور
ماه‌منیر، هما، نرگس و راحله‌ ایران‌پور خواهران احمدرضا و محمدرضا ایران‌پور

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=6666