• امروز : شنبه - ۸ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : Saturday - 27 April - 2024
روایت یک نجات یافته از جهنم رجوی

داستان عشقی نافرجام که به خاک شوم «اشرف» کشید/ سرپلی که به خواهرزاده خود هم رحم نکرد / خداوند، نادر رفیعی شکنجه‌گر سازمان را لعنت کند

  • کد خبر : 44987
  • 12 مارس 2024 - 12:19

«فردای آن شب مرا بردند سوار قطار کردند و به هوای فرانسه سر از خاک نفرین شده عراق در آوردم.»

به گزارش فراق، روایت زیر داستان عشقی نافرجام و پلیدی یکی از سرپل‌های فرقه رجوی است که برای شکار برده برای مسعود رجوی حتی به خواهرزاده خود نیز رحم نکرد.

عضو نجات یافته از فرقه رجوی در این داستان که نمی خواهد نامش فاش شود داستان تلخ فریب و گرفتاری خود در زندان مخوف رجوی را برای عبرت آیندگان روایت می‌کند.

به گزارش فراق، متن این روایت را در ادامه می‌خوانید:

«می‌خواهم سرنوشتی را که برایم پیش آمده بود و یک سری انسان های باطل می خواستن با دست کثیف خود برایم بنویسند برایتان بازگو کنم. ای عزیزانی که الان سرنوشت مرا می‌خوانید خوب و با دقت بخوانید و بعد خودتان با وجدان صاف قضاوت کنید که حق از آن کیست. من سوم دبیرستان بودم و خوب در حال درس خواندن و زندگی کردن در شهرستان خودم بودم. در این دوران تقدیر عشق در خانه مرا زد! به دختری عاشق شدم. اون دختر کسی نبود جز دختر دایی ام. دیگر نتوانستم درس بخوانم. یادم می آید آن زمان آخر ترم مردود شدم. یک روز با دختر دایی ام صحبت می کردم که به من گفت اگر روزی از تو جدا شوم و بگذارم بروم چه کار می کنی؟ بهش گفتم، هر کجا بروی من هم با تو می آیم، خندید و دیگر چیزی نگفت.

او در یکی از شهرستان‌های شمالغرب کشور زندگی می‌کرد. هفته ای یک یا دو بار با وی تلفنی صحبت می کردم تا اینکه یک دفعه از او خبری شد. من از آنجایی که سنم کوچک بود از روی خالجت به خانواده‌ام نمی گفتم که به دختر دایم عاشق شدم.

یواشکی از این و آن خبر او را می گرفتم. کسی نمی دانست و هیچ کس خبری صحیح به من نمی گفت تا اینکه سه ماه از این ناپدید شدن او گذشت و من واقعاً دیگر داشتم دیوانه می شدم. حرف دل مرا کسانی که عشق را لمس کردن خوب می فهمند. گذشت تا اینکه یک روزی دایی ام به من زنگ زد. او آن زمان در ترکیه بود، یعنی پدر دختری که من عاشقش بودم.

بعد از احوال پرسی به من گفت که شنیدم که به دختر دایی ات عاشق شدی و من هم با خجالت ساکت شدم و چیزی نگفتم. سپس به من گفت فردا به تو زنگ می زنم. دایی‌ام آن روز زنگ زد اولین حرفی هم که به من زد گفت می‌خواهیم با تو صحبت کنیم. من خوشحال شدم واقعاً نمی دانستم چکار کنم دست و پایم را گم کرده بودم. گفتم کی بیام گفت، فردا برو شهرستان … از آنجا برایت خبر می‌دهم. من پول هم نداشتم، از یکی از دوستانم پول قرض گرفتم و رفتم. دایی‌ام زنگ زد و گفت اگر دوست داری با دختر دایی ات ازدواج کنی و تشکیل زندگی بدهی بیا ترکیه، اینجا درس بخوان و به دانشگاه برو و بعد با هم ازدواج کنید.

من هم چون سن و سالی نداشتم و خوب نمی‌توانستم تصمیم بگیرم قبول کردم. دایی ام گفت فردا برو ارومیه، جلوی هتل رضا، نفری می‌آید با پژو سیاه و اسمت را به تو می‌گوید. سپس سوار شو هر کجا که تو را برد برو. رفتم ارومیه و همان نفر آمد. سوار شدم. مرا به یکی از روستاهای شهر سلماس به نام «اصلانیک» برد. آنجا یک شخص به نام افشار مرا تحویل گرفت و برد به خانه خودش. به خاطر اینکه هوا خیلی برفی بود چهار روز آنجا ماندم. ناگفته نماند آذر ماه ۸۱ بود. بگذریم ماندم خانه آن آقا. روز پنجشنبه بود که به من گفت آماده شو که داریم حرکت می‌کنیم. به من گفتن اسب سواری بلدی؟ کمی هم یک اسب سیاه داد تا سوار شوم.

حدود یک ساعت رفتیم. شب به یک کاروانی که حدود ۱۰۰ اسب سوار بود ملحق شدیم. بعد از شش ساعت به آن طرف مرز رسیدیم. مرا تحویل شخصی به بنام اسد دادند. چند روز هم آنجا ماندم تا اینکه دایی ام زنگ زد و گفت امروز می آیی پیش من. اسد مرا با یک ماشین برد شهر وان ترکیه. از دور دایی ام را دیدم ولی این طرف و آن طرف نگاه می کردم تا دختر دایی ام را هم ببینم ولی ندیدم. از روی خجالت به دایی ام هم نمی گفتم او کجاست.

دایی ام داستان های دروغی تحویل می داد تا اینکه گفت دختر دایی ات رفته یک دوره کوتاه زبان خارجه بخواند و بر گردد به ترکیه. گفتم کجا رفته؟ گفت، وقتی رفتی آنکارا به تو می‌گویند. در آنکارا به یک هتلی که اسمش قیزیل تاج بود، رفتم. آنجا به من یک گوشی و سیم کارت دادند. شب یک خانمی با لحن دوستی به من زنگ زد، احوال پرسی کرد و گفت من دوست دختر دایی ات هستم. الان او اینجا نیست وقتی آمد می گویم به تو زنگ بزند. سپس گفت، اگر چیزی دلت خواست بگو برایت فراهم کنیم. گفت دوستی داری به کاباره بری، گفتم اون چیه؟ گفت کسی می فرستم پیشت برو خودت می بینی چیه؟ یک جوان آمد با هم رفتیم تا اینکه دیدم اینجا جای من نیست برگشتم هتل.

 فردای آن روز از همان خانم که اسمش را نسرین معرفی می کرد پرسیدم از کجا زنگ می‌زنی؟ گفت، فرانسه، گفتم مگر دختر دایی ام فرانسه هست؟ گفت پس چه فکر کردی؟

بعد از چند هفته ای در آنکارا شب همان خانم یک سری نوار فرستاد، نگاه کردم، واقعاً گفتنش خجالت آور است، فردای آن شب مرا بردند سوار قطار کردند و به هوای فرانسه سر از خاک نفرین شده عراق و سامان در آوردم.

اولین بار اسم سازمان و منافقین را در قطار از زبان یکی از عراقی ها که از ترکیه به کشورشان می‌رفت، شنیدم. بگذریم بالاخره به عراق رسیدیم. ساعت ۳ شب ۱۶ آذر ماه ۸۱ بود. دو نفر از سازمان آمدند به سراغ من و مرا بردند به رستوران. آنجا غذا گرفتند و یکی از آن نفرات که اسمش آدین بود گفت، دختر دایی ات منتظر توست، زود باش الان او لحظه شماری می کند. آن هایی که عاشق شدند خوب می فهمند من در چه شرایطی بودم. بالاخره مرا به داخل سازمان بردند. البته بعدها فهمیدم اسم آن جا سازمان است. وقتی رسیدیم یک عده نظامی با اسلحه در را باز کردند. راستش را بخواهید ترسیدم. از آدین پرسیدم اینها عراقی هستند؟ گفتم اگر بفهمند من ایرانی هستم مرا می کشند. جواب داد نترس، اینها خودی هستند. گفتم مگر اینجا پادگانه؟ گفت، نه فقط برای محافظت از نفرات در حال دوره زبان خارجه هست! بحث مان همین طور ماند تا اینکه مرا به یک اتاق بردند و شب خوابیدم. فردای آن شب فهیمه اروانی آمد و خوش آمد گویی کرد. وقتی او را هم در لباس نظامی دیدم باز ترسیدم تا اینکه گفت، نترس بابا ما هم ایرانی هستیم، اسم ما سازمان مجاهدین هست مگر نشنیدی؟!

ماجرا سپری شد و من هر روز می پرسیدم دختر دایی ام کجاست؟ می گفتند دختر دایی ات سلام فرستاد و گفت چند روزه می آیم پیش تو. چند روز من شد نه ماه و خبری از دختر دایی نشد.

اوایل کلاس‌های توجیهی می‌گذاشتند و یک راست می رفتند سراغ مسائل ایدئولوژیک و بازی کردن با مغز من. سه ماه چیزی به آن ها نگفتم تا اینکه در یک نشست با مسعود رجوی، دختر دایی ام را از دور دیدم و البته از آنجا به بعد دیگر ندیدمش. به مسئولان می گفتم می خواهم او را ببینیم ولی جوابی نمی‌آمد.

یکی از نفرات سازمان چون به من خوبی کرده بود و نمی خواهم اسمش را بگویم به من گفت فرزندم اگر دوست داری یک بار دیگر پدر و مادرت را ببینی چیزی نگو تا ببینیم چه می شود.

چند مدت گذشت تا اینکه نادر رفیعی که خداوند او را لعنت کند مرا صدا زد. من او را نخواهم بخشید. رفیعی مرا به زندان فرستاد و مدت ۴۳ روز تنها در یک اتاق تاریک زندانی بودم. می گفت من نفوذی جمهوری اسلامی هستم. پس از ۴۳ روز مرا به نشستی که اسمش را دیگ گذاشته بودند، بردند. همه نفرات روی من هجوم آوردند و انواع تهمت ها، ناسزاها، فحش پدر و مادر و هر چیزی که حتی در جامعه عادی از گفتنش آدم خجالت می کشد را به من گفتند. آنجا من غش کردم.  

تنها گناه من تقاضای دیدار با دختر دایی ام بود. ای مردم آگاه دنیا اگر حقوق بشر دست شما بود چه حکمی صادر می‌کردید؟ آیا آن ها نمی توانستند حتی شده یک بار شرایط ملاقات برای من فراهم کنند؟ آن هایی که نمی توانستند مرا در داخل خود درک کنند چه طور می توانند مردم را درک کنند.

در آخر به طور خلاصه بیان می کنم که بعد از حمله آمریکا به خاک عراق، ما فرصت یافتیم به خاک مبارک و مقدس ایران به رهبریت حضرت آیت الله خامنه‌ای که همه چیزم از آن رهبری  هست، برگردیم و آزادانه زندگی کنیم.

عزیزان و دوستان، من نه از روی ترس و نه از روی احساسات همه خاطراتم را گفتم و خداوند را گواه گفتم هایم می دانم. حاضرم در همه دادگاه ها به گفته خود مهر صدق بزنم و بگویم که ایران تنها به وجود رهبری حضرت آیت الله خامنه ای زنده است که انشاالله سایه پر مبارک ایشان همیشه بر سر ما حاکم باشد.

کدام کشور آزادی با مخالفان دست به سلاح خود پس از برگشتن رئوفانه و دوستانه رفتار می کند.

پس از بازگشت به میهن عزیزم رفتم دانشگاه و درسم را تمام کردم، به لطف خداوند ازدواج کردم الان دارای چند فرزند ناز و خوشگل هستم. بعد از این همه سال خدا شاهد هست هیچ ارگانی به من نگفته بالای چشمت ابروست. زندگی خوبی دارم و اهل سیاست هم نیستم. سیاست مال سیاستمداران است نه من و امثال من. از خداوند آرزو می کنم هیچ جوانی گرفتار فرقه رجوی شنود. خانواده ها، مواظب فرزندان خودتان باشید. منافقین قدرت می خواهند و هر کسی که اهل قدرت باشد به فرزند خود هم رحم نمی‌کند.

دختر دایی ام الان هم در سازمان است و من دیگر به او به چشم منافق تا زمانی که در سازمان هست نگاه می کنم.

امیدوارم او هم روزی به این فکر برسد و به دنبال زندگی خودش برود. در آخر از سازمان حقوق بشر و نهادهای حقوقی چه در داخل و خارج از کشور خواهان غرامت عمر برباد رفته خودم از سازمان منافقین هستم.

انتهای پیام

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=44987