• امروز : جمعه - ۲۳ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 13 December - 2024

داستان سوختن در سرای جهل و تباهی

  • کد خبر : 17693
  • 16 اکتبر 2018 - 12:16

زمستان سال ۱۳۷۰ بود. فرقه رجوی پس از انقلاب ایدئولوژیک سال ۱۳۶۸ و استمرار آن که قریب به ۹۰ درصد اعضاء را تحمقیق و فریفته و با وعده و وعیدهای پوشالی سر کار گذاشته بودند و رهبران سازمان در اوج قدرت و مکنت و حمایت و ثروت، به سر می بردند و نفس کش که چه عرض کنم نفس نکش ها را هم به چالش فرا می خواندند و رهبری فرقه همچون دیو مست ز خون قربانیان، تنوره می کشید و غره از پیروزی جهل و خرافه بر عقل و مبارزه، بود و می رفت تا با حرمسرای نوین اش مبارزات خلق ها را تحقیر و لوث کرده و همه را به لوث حرمسرای آلوده به گناهش، بیالوید و از هیچکس هیچ چیز باقی نگذارد و تنها زور و دجالیت و فریب، میدان دار باشد، حرمسرایی که مانند همه راه های بسته، بدون قربانی باز نمی شد.

120در این حین، دو زن صیغه ای رهبر و مقبول انقلاب جهل و تباهی، مسئول برخورد با من بودند که یکی از آنان، نیکو و دیگری فرشته نام داشت. منظورم از زنان صیغه ای، توهین به زن نیست بلکه تمسخر جهل و فریب است که قرار بود با این گونه زنان حرم، بر مبارزه و مقاومت انسانی، پیروز گردد.

یکی از آن شب های بی رمق صحرا، فرشته به نیابت از  فرمانده ارکان که نیکو نام داشت از آسایشگاه صدایم زد تا به محل کارش که در ارکان قرارگاه قرار داشت بروم تا او در مورد انقلاب ایدئولوژیک و عدم مقبولیت در آن انقلاب، عتاب و خطابم قرار دهد. ساعت از نصفه شب گذشته بود و خسته و کوفته بودم بس که کار کرده و در عوض حقارت و شماتت شنیده بودم. دعوا بر سر این بود که همه از برکات انقلاب مریم، به درجات رفیع و توانمندی ده به توان بیست و هفت، رسیدند و تنها من ناتوان و شکست خورده ام. اشک از چشمانم سرازیر بود ولی انگار آن زن بدش نمی آمد مردی را به زانو در آورده و اشکش را در آورده باشد. پس از انبوه حقارت و ملامت، سکوتی مابین ما حاکم شد و سپس آن زن رو به من کرد و گفت، برادر مهدی! تو روزی که وارد سازمان شدی با چه کسانی همدوره بودی، یادت میاد؟ کمی فکر کردم ولی از میان ۱۰۰  تن از هم دوره ای ها کسی یادم نمی آمد. آن زن صبر کرد تا فکر کنم و یادم بیاید. پس از اندکی تفکر، بالاخره یادم آمد و گفتم، با این احمد فروغی هم دوره بودم. همین که فرشته اسم احمد را شنید، تبسم رضایتمندانه ای کرد و با تمسخر ادامه داد، خوب، احمد فروغی حالا کجاست؟ سرم را پایین انداختم و از شرم حرفی نزدم. او مجدداً ادامه داد، بگو ببینم احمد فروغی حالا کجاست، ها؟ از آنجا که می دانستم احمد فروغی کجاست، سازمان او را حسابی پمپاژ کرده و یک زن از رده بالا و یک کیلو رده داده و در ناز و نعمت به سر می برد و مثل من زار و پریشان نبود، همچنان به سکوتم ادامه دادم ولی فرشته که آتو دستش آمده بود ول کن معامله نبود تا این که بالاخره عصبانی شدم و برای اولین بار رو به نماینده رهبری سازمان، با اعتراض گفتم، ولی من برای رده اینجا نیامدم، من برای مبارزه آمدم!

فرشته با شنیدن این جملاتم  که من برای مبارزه اینجا آمدم، صورتش سرخ شد و تا بن استخوان سوخت و همه چیز را بهم زد و من نیز نفس راحتی کشیدم چون می دانستم بهتر از این نمی توانستم آتش درونم را بیرون بریزم. به خاطر همین گفتار و همین روحیه، آن ها نیز بیکار ننشسته و هر آنچه داشت و نداشتم را از من گرفتند اما متقابلا در خفاء و خلوتم، مصمم و امیدوار بودم به این که در جنگ نابرابر یاس و داس، این داس غره و حریص است که النهایه بازی را خواهد باخت.

سال ها گذشت. سال هایی بس طولانی و دراز، سال هایی که شب و روزش بدون مبارزه و تلاش نگذشت تا این که رسیدیم به روزی که امروز است. روزی که من هنوز هستم و اتفاقاً در جایی که باید باشم، اما آنان که در عرش بودند و قرار بود بالاتر بروند، به فرش رسیدند. منظورم از نقل این داستان، تلافی جویی نیست بلکه یادآوری حقایقی است از آنچه که در مرور زمان طبیعت و کیهان تلاش می کنند تا ثابت کنند و یا به عبارتی دیگر، جوجه را اول پاییز می شمارند و این پاییز است که فصل درو کردن است.

وقتی می گویم، جهل و تباهی، یعنی این که جهل آنان را تباه کرد. این جهل شان بود که آنان را تباه کرد و بیرون، بهانه است. آنچه که آنان را به این روز سیاه نشاند و به روز سیاهتر هم خواهد نشاند، لاجرم از دل سیاه شان نشئت می گیرد و دشمن، بهانه است.

مهدی خوشحال

انتهای پیام / ایران فانوس

 

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=17693