• امروز : جمعه - ۱۰ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 29 March - 2024

خاطرات کرم خیری بعد از ۲۵ سال اسارت در فرقه تروریستی رجوی قسمت دوم

  • کد خبر : 1470
  • 18 فوریه 2015 - 7:42

گوشه ای از خاطرات کرم خیری بعد از ۲۵ سال اسارت در فرقه تروریستی رجویKaramkheiri21

ادامه …

                به این ترتیب مارا توجیح کرده و روانه ی مرز مروارید و شهر کلور کردند. در آنجا مستقر شدیم.در شب عملیات،اوضاع وخیمی داشتیم و هر لحظه محاصره تنگتر میشد ولی به ما هیچ نوع کمکی نمیرسید .در آن شب خودم هم نفهمیدم که چگونه زنده ماندم و از معرکه جان سالم به در بردم. در این عملیات،از طرف فرمانده لشکر که در پادگان مروارید مستقر بود و اسم آن حسن رودباری بود ،دستور داده شد که تپه مروارید را زیر آتش گرفته و هرکسی را دیدید بزنید! من با تعجب پرسیدم آخر نفرات خودمان در آنجا مستقر هستند چگونه میخواهید آنجا را زیر آتش بگیرید؟! گفته شد تو فقط فرمان را اجرا کن و حرف اضافه هم نزن .. به فرمانده ام گفتم من که نمیتوانم به آن تپه شلیک کنم.چون رفیق های خودم هم آنجا هستند.یکی از فرماندهان تیپ به نام مفید که در صحنه حضور داشت و حرف من را شنید سراسیمه به طرف من آمد وگفت خیلی گستاخ هستی بیا پایین و یک چک زیر گوشم زد و مرا به داخل نفربر انداخت و خود فرمانده ام پشت سلاح نشسته و شروع به شلیک  کرد. پس از مدتی خبر آمد که شش نفرخودی در تپه های مروارید کشته شدند.پس از پرس و جو،شنیدم که رفیقهای خودم هم بر اثر شلیک خودمان به قتل رسیدند. خیلی به هم ریخته بودم وسه روز غذا نخوردم. از یک طرف تحت فشار بودم که چرا این اتفاق افتاد واز طرف دیگر میترسیدم به این شیوه ی کار اعتراض کنم این جا بود که عمق فاجعه را فهمیدم. متوجه شدم که چقدر آدم ها پیش اینها بی ارزش می باشند. از همان موقع از اینها تنفر پیدا کرده و نسبت آنها زاویه عجیبی پیدا کردم. پس از اتمام عملیات،فرمانده لشکربا فرماندهان پایین تر نشست گذاشته و پشت سر کسانی که در عملیات ترسیده بودند و یا خوب وارد به اصطلاح جنگ نشده بودند،محفل می زدند. وخودم شنیدم که فرمانده مستقیم من پشت سر من از خودم پیش فرمانده لشکر (حسن رودباری)گفت او ترسیده بود و از نفربر بیرون نمی آمد!!این کار از نظر ما کار بسیار زشت و ناپسند بود اما!؟ بعد از عملیات با اصطلاح مروارید،در جولا مستقر بودیم و بعد از مدتی به قرارگاه اشرف سازمان دهی شدم. در قرارگاه موسوم به اشرف،به محور ۹ منتقل شدم و حدود پنج سال در این محور مستقر بودم. در این محور که بودم،آموزشهای نامنظم شروع شد(آموزش تکاوری)من حدود سه ماه در این آموزش شرکت کردم. پس از اتمام آموزش،یک تعداد از کسانی که آموزش دیده بودند برای عملیات نامنظم پذیرفته شدند.ولی من به تعداد دیگر به دلیل تشکیلات ناپذیری و بنا به گفته ی خودشان ،عدم اعتماد به ما، ودر این زمینه نیز قبول نشدم.چون بعدا شنیدم به کسانی که قابل اطمینان نیستند اجازه کارهای این چنینی داده نمیشود.مگر اینکه چند آزمایش از تو به عمل می آورند, مورد قبول واقع شده باشی.

  در همین محور ۹ بودم، که سلسله نشست های بند «ف»(فردیت) که از طیق فرمانده هان مراکز برگزار میشد،شروع شد.در این نشست ها بایستی همه شرکت میکردند ، و یکی یکی سوژه شده و مورد حسابرسی شدیدالحن از طرف سایرین قرار میگرفتند. من حدود بیست و پنج روز به نشستها نرفتم و به آنها گفتم که نمی خواهم حرف مزخرف دیگران را بشنوم  اما بعد از بیست و پنج روز ، خود معصومه ملک محمدی و افسر اطلاعات آن زمان عسگر( محمد رضا حکیمی ) به سراغم آمد و من را تهدید کردند و گفتند اگر نشست نیایی روزگارت را سیاه خواهیم کرد . بالاخره پس از بیست و پنج روز به نشست برده شدم ، دو سه روز اول کاری به کارم نداشتند ولی بعد از آن به پشت میکرفون رفته و مورد شدیدترین حرفها و…. از طرف آنها قرار گرفتم .

در طول این نشست افرادی مجبور میکردند که به یک سری جملات اعتراف کنند ،از جمله اینکه نفرات حاضر در نشست را مجبور میکردند که بگویند : ” من نا آگاه بودم ، من بی شعور بودم و غیره”،شخصیت افراد را لگد کوب و اورا به صورت علنی تحقیر میکردند . دراین نشست ها میباید افراد از خود بی خود می شد ! یعنی اگر زنهای آنجا حتی فحش هم میدادند در مقابل نباید عکس العملی نشان میدادی وباید هرچه از طرف زنها میشنیدی هیچ چیز نگفته و حرف آنها را نیز اثبات میکردی.

در سال ۷۲یا ۷۳ بود که یک بندی آورده بودند بنام بند دفاع از شورای رهبری که می باید تمام زنهای موجود در قرارگاه بخصوص شورای رهبری را به رسمیت شناخته و از آنان دفاع میکردیم ، اگر کسی در صحبت کردن با آنان یک کمی کج می ایستاد و یا مستقیم به آنان نگاه میکرد ویا درحین صحبت کردن میخندید … پدرش را در می آوردند و او را به زیرضرب وشتم می بردند و نهایتا مجبورش میکردند بگوید غلط کردم و دیگر از این کارها نخواهم کرد.

اینقدر از این موارد زیاد هست که نویسنده هم سرکلاف را گم کرده ونمی داند از کجا وچگونه شروع کند ، چون از این نمونه ها آنقدر انبود بود که اولویت بندی بسیار دشوار؛ واجازه نمی دهد ذهن من راحت به یک چیز متمرکز شود و آن را تشریح کند و در هنگام نوشتن اینگونه موارد آدم بی حوصله شده وبه عمق مسخره بودن اینگونه حرفهای آنها پی میبرد.

به عنوان مثال در این پروسه به اصطلاح دفاع فعال از شورای رهبری ؛ حتی کسی جرأت نمیکرد آستین بالا بزند ویا یکی از دکمه های بلوزش را باز کند چون اقدام به این گونه کارها برابر بود با ریختن همه به سر او و آزار واذیت و تحقیر او منجر می شد. که این حرکت باعث میشد نفراتی برای خودشیرینی به فرماندهان ملحق شده وبا بدترین و رکیک ترین حرفهای ممکن  فرد مربوطه به  تحقیر میکردند ..

روزی یکی از نفرات بنام حسین علی علیزاده درسالن غذاخوری با یک زن بنام منیژه قنبری صحبت میکرد که لحظه ای خندیده بود، از طرف خانم فروزان علینژاد (که بعداً فهمیدیم چیکاره بوده است) مورد فحاشی قرار گرفت ودرسالن داد وفریاد راه انداخته و همه را به آنجا جمع کرد که حسینعلی دیگر نتوانست صبر کند واز ترس اینکه همه نریزند و کتکش نزنند ، صحنه را ترک کرد.

یک شب در این ایام ، داشتم به طرف سالن غذاخوری میرفتم در بین راه دو بچه گربه را دیدم و وآنها را به طرف سالن بردم ، در عین حال دو دختر بچه مدرسه ای که در محور ما بودند صحنه را دیده وبه طرف من آمدند و همزمان چند نفر از  مسئولین نیز این صحنه را میبینند ، ناگهان سراسیمه به سمت من آمدند وگفتند اینجا باغ وحش نیست اینجا جای اینکارها نیست آخرین بارت باشه از این غلطا میکنی ودر جوابشان گفتم خودتان غلط می کنید درست حرف بزنید .. و بعد حرف من به طرفم حمله کردند و مرا مورد ضرب وشتم قرار دادند که تعداد دیگری هم به آنها اضافه شدند وطرف آنها را گرفتند و کسانی که بی طرف بودن یا دلشان به حالم سوخت ، چون نمیشد کاری کرد؛ مجبور شدند فاصله بگیرند وقاطی معرکه نشوند. پس از این واقعه توسط آذر فرمانده محور احضار شدم وپس از فحاشی وتوهین و…. یک شب در بنگال آشپزخانه بازداشتم کردد وسپس ازم تعهد گرفته وآزادم کردند.

ادامه دارد… 

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=1470