• امروز : جمعه - ۱۰ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 29 March - 2024

خاطرات سفر به اسارتگاه اشرف ۳

  • کد خبر : 6725
  • 25 سپتامبر 2016 - 19:27

خاطرات سفر به اسارتگاه اشرف 

تقدیم به بانوی پایداری و صبر ثریا عبداللهی 

قسمت سوم

ya_sabourنویسنده: خانم حمیده عرب درگی

(جواد عرب درگی تحت اسارت فرقه ستیزه جوی مجاهدین در آلبانی)

چند روز از رفتنمان می گذشت که خبر دادند قرار است بچه هاى سیستان و بلوچستان را از اشرف به لیبرتى ببرند مدتى بود که اسیران را از اشرف به لیبرتى منتقل می کردند و قرار بود که اشرف خالى از سکنه شود و تحویل دولت عراق گردد.

 همه با راهنمایى خانم عبدالهى و دسته گلهایى که از قبل تهیه شده بود میان جاده اى که اسیران را از آنجا می بردند جمع شدیم سرود گذاشتیم و پسران جوان با گذاشتن آهنگهاى فارسى و بلوچى شروع به رقص و پایکوبى کردند تا شاید عزیزانمان این فضا را ببینند و متحول شوندو به آغوش خانواده برگردند. تا ساعت دو نیمه شب آنجا بودیم هوا خیلى خیلى سرد بود خبرى نشد.

همه به استراحتگاهمان برگشتیم، صبح متوجه شدیم که عده اى را دم دماى صبح و دور از چشمان ما منتقل کرده اند. سران فرقه مجاهدین خلق از رویارویی ما خانواده ها با اسیران وحشت داشتند!! بنابراین گذاشتند تا ما خسته شده و جاده را ترک کنیم بعد اقدام به انتقال عزیزانمان کنند.

شب بعد همه مصمم شدیم که دیگر فریب حربه سران فرقه رجوی را نخوریم. همه وسط جاده جمع شدیم شام و چاى را مثل شب قبل با خودمان بردیم و شروع به خواندن سرود و پایکوبى کردیم لباسهاى گرم پوشیدیم و تا پاسى از شب در محل ماندیم سران فرقه رجوی وقتی متوجه شدند مثل شب قبل بچه هاى ما را دور از چشمانمان نمی توانند از اشرف به لیبرتی ببرند مجبور شدند پرده هاى پنجره ى اتوبوسها را بکشند تا روزنه اى نباشد که اسیران خانواده ها را ببینند با سرعت اتوبوسها را حرکت دادند با رفتن اتوبوسها از مقابلمان گویى پاره اى از تنمان جدا می شد دوباره غم سراسر وجودمان را فرا گرفت. کم کم داشت صبح می شد با غم و اندوه به اتاقهایمان که همان کانکسها بود برگشتیم.

قرارگاه اشرف

 صبح نماز خوندیم و سر بر بالین گذاشتیم. دوست نداشتیم براى صبحانه یا هر چیز دیگر از اتاقهایمان بیرون بیاییم نزدیکیهاى ظهر باز با صداى خانم عبدالهى بیرون آمدیم.  الان دیگر بخوبى می دانستیم که ایشان می خواهند روحیه ما را عوض کنند به خاطر احترام به فکر و مرامشان از کانکسها بیرون آمدیم و کنار هم جمع شدیم پس از کمى خوش و بش به ما گفتند که امشب آخرین شب اىست که کنار هم هستیم فردا عازم کربلا خواهیم شد و بعد هم به وطن برمی گردید همه دلمان گرفت یعنى باید دست خالى برویم؟ خانم عبداللهی به ما دلدارى دادند و گفتند مطمئن باشید با حضورتان خیلى ها از فرقه رجوی جدا خواهند شد و به آغوش خانواده ها برمی گردند ایشان درست گفتند بعد از بازگشت ما ، برادر یک خواهر سیستانی و پسر یک خانم بلوچ که همسفر ما بودند با چند اسیر بلوچ به آغوش خانواده هایشان برگشتند.

 قرار شد دوباره سرى به تمام اطراف اشرف و محله هایى که ندیده بودیم ، بزنیم بعد از نهار ظهر و نماز و کمى استراحت سوار مینی بوسهای ون شدیم تا اطراف اشرف را ببینیم. زمین بسیار بسیار وسیعى اشرف را تشکیل میداد. دربهاى متعددى در اطراف اشرف وجود داشت. درون اشرف بسیار زیبا و منظم ساخته شده بود همه آنها  با دستان عزیزانمان بنا شده بود… خدا میداند چگونه ، در  چه شرایط روحى و جسمى این کار را کرده اند چگونه اوقات دلتنگى و غربت را با این کارها گذراندند. به طرف دو تا از دربها ، که یکى محل استقرار خانم ها بود و دیگرى هم در نزدیکىهاى آن حرکت کردیم … خاکریزها و کانالهاى بزرگى اطراف اشرف را در بر گرفته بود نزدیک یکى از درب ها ایستادیم از بالاى خاک ریزها بالا رفتیم آآنقدر فاصله ما دور بود که آنها نمی توانستند با سنگ زدن از ما استقبال کنند مادران پیر خودشان را به زحمت از خاک ریزها بالا کشیدند مادر من هم که به سختى روى زمین صاف حرکت می کرد به عشق دیدن فرزندش ، خودش را بالاى خاک ریز رساند.

همه با حسرت بدبخت هایى را نگاه می کردیم که از خود اختیارى نداشتند باز مثل روزهاى قبل فرزندان و برادران و خواهرانمان را صدا کردیم ضجه زدیم ولى آنها از ما عکس و فیلم می گرفتند یک لحضه یاد حضرت زینب کبرى (س) و تله زینبیه افتادم واى بر دل زینب چه ساعت و روز و هنگامه اى را گذراندند سلام بر دل زینب … از خاکریزها پایین آمدیم و به سوى درب دیگرى حرکت کردیم وقتى نزدیک آن درب شدیم دوباره سنگ بود که دارودسته رجوی نثارمان کردند!! همه ما اعضای خانواده ها تقریبا از سنگهایشان بى نصیب نماندیم. بعد به سوى گورستان رفتیم خانم نرگس بهشتى پشت سیم خاردارها ایستاد و خواهش کرد تا اجازه بدهند که سر مزار برادرش برود او میگفت برادرم پارسال همینجا کشته شده ، برادرم را سالیان هست که ندیده ام ، او فریاد می زد دستکم اجازه بدین مزارش را زیارت کنم ولى سران فرقه رجوی با گفتن (مزدور برو گمشو) جوابش را دادند. آه و فغان از سینه این خواهر داغدیده کنده شد و دل همه ما را بدرد آورد همه غصه خودمان را فراموش کردیم… آفتاب داشت غروب میکرد مجبور شدیم به طرف استراحتگاهمان برگردیم.

ادامه دارد …

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=6725