نامه ی ماه منیر ایران پور به مریم رجوی

امروز تصمیم گرفتهام ورای همهی خشمها، کینهها و ناراحتیهای عمیقی که از تو دارم با تو (مریم رجوی) سخن بگویم. یعنی الان که قصد نوشتن این نامه را داشتم و به اتاق محل مطالعهی خود آمدم با مساعی فراوان که برایم چندان هم راحت نبود؛
آن همه خشم و نفرت را پشت در اتاقم جاگذاشتم تا بدون آنها با تو سخن بگویم. اکنون تنها و تنها میخواهم از زاویهی نگاه یک انسان با انسانی دیگر سخن بگویم پس با بیان مقدمهای کوتاه سخن خود را آغاز میکنم.
همه ما انسانها بخاطر تجربهی زیستهمان و نیز بهخاطر بافت و زمینهی فرهنگی که در آن رشد کردهایم هم در شخصیت و هم در هویتمان دارای لایههای متعددی هستیم.
این لایهها در شخصیت ما ممکن است بر روی هم آمده باشند یعنی لایههایی از شخصیت ما به مرور زمان با لایههای دیگر پوشانده شده باشد طوریکه حتی از شدت پوشیدگی و مستوری تصور شود دیگر وجود ندارند.
این اصلی مسلم است که در این عالم هیچ اثری از ما گم نمیشود. ازین رو ما بار رجوع به خود و واکاوی درون خود میتوانیم به آن لایهها ی مدفون شده باز دست یابیم.
با توجه به رفتارها و کنشهای مشاهده شده از تو در سالهای اخیر، از جمله لایههای مدفون شده از تو وجه زن بودن و وجه مادری است.
بهنظر میرسد چنان خشونت و انگیزه برای مبارزه با آن چه دشمن خود میپنداشتهای تو را در بر گرفتهاست و این وجود را به اعماق درونت واپس زدهاست که حتی خودت هم گمان کردهای که دیگر نمیتوانی زن باشی به معنای حقیقی و نمیتوانی مادر باشی آنچنانکه یک مادر حقیقی باید باشد.
من میخواهم تو را به سراغ آن وجوه مدفونت ببرم. تو را برگردانم به حداقل چهل سال قبل به آن زمان که عطوفت زنانه و عشق و محبت مادرانه در وجود تو هم احتمالا موج میزد.
اکنون روی سخن من با آن مریم قجر عضدانلوی سالهای دور است. امیدوارم که بتوانی چنان در عمق وجودت غور کنی تا به این وجوه مدفون شدهی سالهای دور دستیابی.
بیگمان روزی مادر بودهای و اگر تلاش کنی حس مادرانه را به یاد خواهی آورد.
پس چگونه است که حس مادران چشم انتظار را که سالها به خاطر تو و همسرت در حسرت دیدار فرزندان خود ماندهاند را درک نمیکنی؟؟!!
تصور کن که فرزند خودت را بربایند و به تو بگویند مرده است و تو سالها چشم بهراه بمانی؛ چه حسی دارد؟؟!! آیا سوزش دردی را که تا مغز استخوان رسوخ میکند میفهمی؟!!
تصور کن فرزند تو و مسعود به جای زندگی در یک کشور اروپایی در کشوری ناامن و جنگ زده در عراق به سر می برد و تو به هیچگونه قادر به برقراری تماس با او نبودی،چه حالی به تو دست میداد؟؟!!
چگونه است که مادران پیر را که با هزاران امید به عراق و قرارگاه اشرف و اکنون لیبرتی، میآمدند و میآیند؛ پشت درها و تا چند قدمی عزیزانشان نگه میداشتی و میداری و با بیتفاوتی و بیرحمی، اجازهی ملاقات نمیدهی؟؟!!
یادت میآید در گذشتههای دور خواهر بودی و حس شیرین خواهرانه را به یاد میآوری؟؟!!




































