• امروز : جمعه - ۳۱ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 19 April - 2024

سفرنامه انتظار و امید (قسمتهای ۲-۳ و ۴)

  • کد خبر : 5229
  • 03 مارس 2016 - 7:30

سفرنامه انتظار و امیدقسمت دوم

راحله ایران پور، پنجم اسفند ماه ۹۴

مجاهدین خلق فرقه رجوی کمپ لیبرتی 2016مجاهدین خلق، فرقه رجوی، کمپ ترانزیت لیبرتی

امروز راس ساعت هشت تمام یاران همراه در مقابل هتل آماده ی حرکت به سوی کوی محبوب بودند .

پس از ساعتی انتظار ،برای همراهی عده ای خبرنگار رسانه های عراقی،وارد منطقه نظامی بغداد شدیم و قلب هایمان از شوق چون پرنده ای در سینه می تپید.

به قرارگاه لیبرتی می رسیم و به مقابل شکافی می رویم که بسیار نزدیک عزیزانمان است.

در دریای سینه های مشتاق جوششی و موجی می افتد و مقابل شکاف می ایستند و عزیزانشان را فریاد می زنند.

هوای کوی تو دارم نمی گذراندم

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

خانواده های مجاهدین خلق بغداد 2016

خدایا پناه و فریادرسی جز تو نداریم.خدایا تو جاذبه عشق را در دلهای ما نهادی،تو دوست داشتن را به ما ارزانی داشتی و ما اکنون به پاسداشت این نور الهی که  در سینه ی ماست و این رسالت سنگین که بر دوش ماست،برای دوست داشتن عزیزانمان و نثار عشق آمده ایم .اما راه بر ما بسته اند و دیوارها ی سنگی فاصله در مقابل ما قد علم کرده اند.

اینبار،بر خلاف ماه گذشته اعضای مجاهدین برای مقابله با خانواده ها نیامده اند گویی که سیل جمعیت آنها را به موضع سکوت کشانده است ودر بنگال ها پنهان شده اند.

من و  خواهرم هما در صف اول با اشک و آه برادران رشیدمان را صدا می زنیم و خبرنگاران اشکهای مارا به تصویر می کشند.همهمه و شوری در جمع افتاده است .باید این صدا ها را یکی کنم و به گوش عزیزان اسیرمان برسانم.

بر بالای سکوی هایل بین ما و مجاهدین می ایستم یاران را به سکوت فرا می خوانم و با رساترین فریادها می گویم که جوانان دلیر ایرانی ،نره شیران در زنجیر،مسعود کجاست،مریم کجاست رهبران پوشالی شما کجا هستند که شما را در بیغوله های عراق رها کرده اند و خود گریخته اند.برادر در بندم ،خواهر اسیرم خلق تو ماییم به سوی ما بیا ،نفرت را به رجوی وا بگذار و دمی در هوای عشق نفس بکش.

خانم کربلایی همسفر هفتاد و پنج ساله یزدی،عصا به دست و لنگان با دو چشم خیس و اشکبار خود را به جلو می رساند .جمع را ساکت می کنم تا لهجه ی شیرین خود را بگوش برادر اسیرش برساند و او را به دیدار دعوت کند.

خدایا چه غمی در رنج ناله های این زن نهفته است که چشمه های اشک حاضرین را می جوشاند و جاری می کند.

موهای خود را نشان می دهد جیغ می زند و می  گوید علیرضا موهایم سفید شد،پیر شدم ،پیر شدم برگرد.

سنگ اگر باشی در مقابل این خواهر پیر و ناله هایش آب می شوی.مردان همراه ما پا به پای او اشک ریختند .خدایا عزیزان در بند ما را چه می شود که این صحنه های جگر سوز را می بینند و یخ قلبهایشان آب نمی شود.خدایا اهریمن نفرت پراکن  ،رجوی ساحر با کدام ورد شیطانی دلبندان ما را جادو کرده است که تبدیل به مترسک های آدم نمای بی اختیار شده اند.

مجاهدین خلق فرقه رجوی کمپ لیبرتی 2016

رجوی می گوید خانواده ها مامورین نظامی ایران هستند که برای قتل فرزندانشان به عراق اعزام شده اند

شعار های ما جان می گیرند :

بیا بیا عزیزم ،به پایت گل می ریزم

آزادی رهایی حق مسلم توست

برادر عزیزم من تورو پس می گیرم …

شور عاشقانه جمع را در بر گرفته است

یاران را به سکوت فرا می خوانم و با صدای بلند می گویم:برادر عزیزم ،خلق تو اینجاست،خلق تو مادر دلتنگ توست ،خلق تو پدر خمیده ی توست ،به سوی ما بیا و آزادی را تجربه کن.

برادر عزیزم ،من یک زن آزاده ی ایرانیم ،از پس پرده ها بیرون بیا چهره ی پوشیده ی خود بگشا و با من سخن بگو.

خانواده های مجاهدین خلق بغداد 2016

بیا و از دستاورد سی ساله مسعود شیاد بگو که سرمایه عمر و جوانی تو را به یغما برده است.

ای نره شیران ایرانی،ای شیران در زنجیر ،خود را برهانید.

با هدایت و اتحادی بی مثال ،همه با هم بر اساس فهرست اسامی  اسیران،نام آنها را فریاد می زنیم.

خدای خوب مهربانم،پروردگار یگانه ام،مرا طاقتی ده و حنجره ام را قوتی ،تا رسالت خود به جا آورم و یزید زمانه را رسوا کنم.

هنگام ناهار و نماز فرا می رسد.هر کس معبودش را می خواند.

خداوندا به عزت و شرف آزادگانی که در این سرزمین آرمیده اند،نیاز همسفران هم دلم را بشنو و عزیزانشان را به آغوششان باز گردان.

آمین یا رب العالمین


سفر نامه انتظار و امیدقسمت سوم

راحله ایران پور، ششم اسفند ۹۴

امروز را با تفال بر دیوان خواجه ی اهل راز، حافظ شیراز، آغاز کردم، او حال من و خواهرانم را می داند  :

درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس

 امروز نیز چون روز پیشین، با دلی امیدوار و چشمی منتظر، کاظمین را به قصد لیبرتی ترک می کنیم. ساعت ده صبح از حصارهای بتنی می گذریم و خود را به زاویه ی دیگری از زندان سنگی لیبرتی می رسانیم. خانواده ها به سوی شکاف پرواز می کنند و شروع به فریاد زدن می کنند. هر کس عزیزی را فرا می خواند، محبوب من بیا، پسرم بیا، برادرم خواهرم بیا.

کاممان تلخ از غم و گلوگاهمان شرحه شرحه از فریاد است.

بر بالای بلندی می ایستم و یاران را به سکوت می خوانم، باز به ترتیب فهرست اسامی، نام هر اسیری را سه بار می خوانیم و باز مرثیه خوانی می کنیم و هماورد می طلبیم و به مناظره فرا می خوانیم: برادر مجاهدم، به مقابل من بیا، چهره مپوشان، با من سخن بگو، با من بگو پس از سی سال ماندن دربند مسعود شیطان صفت دستاورد تو چیست، نفرت و لعن را رها کن و به عاطفه و مهر سلامی دوباره کن.

خواهر مجاهدم، مهر خواهریت کجاست، آیین مادری چه شد، رسم همسری کجا رفت؟

باز آ و دلتنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

مجاهدین در سکوت به مقابله می آیند و پلاکاردهای عریض خود را در مقابل دیدگانمان می کشند تا  فاصله و جدایی با دلبندانمان به رسم آیین مسعود مار دوش و مریم ساحره، بر قرار بماند.

خداوندا پرده های غفلت و نادانی را تو با دستان توانمندت، که بالاتر از هر دستی است  پاره کن. این چه هنگامه است که حتی اشک سرباز عراقی را جاری می کند ولی قلب برادر هم وطنم را جریحه دار نمی کند.

جای آن است که خون موج زند در دل لعل

پس از سه ساعت تلاش و تکاپو، خسته اما امیدوار رهسپار هتل می شویم.

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
 آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟             
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
 آفتابی به سرم نیست
 از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ای دل بسته بودم…

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست


سفرنامه انتظار و امیدقسمت چهارم

راحله ایران پور، هفتم اسفند ماه ۹۴

صبحی دیگر دمیده است و خورشید امید در دل کاروان دلخسته همسفرانم طلوعی دوباره دارد. ما مصمم و امیدوار حرکت می کنیم و به لیبرتی می رویم.

باز هم ما را به گلوگاه پیشین می برند و همسفران مشتاق پر می کشند و خود را به پشت موانع حایلی می رسانند که نیروهای عراقی برای جلوگیری از هجوم کاروان عشق به درون لیبرتی بنا کرده اند.

هر کس عزیز اسیری را صدا می زند و من باز به آن سوی حایل می روم و روبروی خانواده های مشتاق می ایستم و آنها را دعوت به هماهنگی می کنم. صدا ها یکی می شود و شعار ها جان می گیرد:

برادر عزیزم، من تورو پس می گیرم
ای خواهر عزیزم، من تو رو پس می گیرم

مجاهدین خلق در سکوتی مرگبار به سر می برند، گویی خود را در برابر نیروی عشق ناتوان دیده اند زیرا با وجود این که بیست برابر ما جمعیت دارند از ترس این که مبادا عزیزان ما با ما رو در رو شوند و مشتاقانه به سویمان بیایند، آنها را در بنگال ها حبس کرده اند.

عده ای از همسفران بر بلندای سکوی ایجاد شده از روی هم چیده شدن دیوار های بتنی، با اشراف کامل بر کمپ، مشغول فعالیت هستند و مرا بر بالای بلندی می خوانند.
بالا می روم و چشم انداز زندان برادرانم را می بینم. خداوندا در کدام نقطه این قرارگاه، قلب بی قرار محبوبان شیرازیم برای من و خواهران دردمند و بهتر از جانم می تپد؟

با صدای بلند و با دادن نشانیهای سر و وضع ظاهری، مجاهدین خلق در حال تردد را صدا می زنم و به آزادی فرا می خوانم.

از فراز دیوارهای بتنی فاصله می بینیم که گویی ولوله و وحشتی در میان مجاهدین خلق روی پوشیده افتاده است، گویی که بیم آن دارند که خانواده ها به درون بریزند و شیربچه های خود را آزاد کنند.

با ترس و دلهره باز هم پلاکاردهایی می آورند تا پرده بر پرده های فاصله بیفزایند و مانع دید خانواده ها به درون شوند.

شعارها و فریاد های من و یارانم بر بالای دیوارهای لیبرتی که اشخاص مشخص را هدف می گیرد گاهی موثر می افتد و مجاهد مخاطب ،گویی با مکث سخن ما را می شنود.

از پنجره یکی از بنگال ها اسیری مخفیانه ما را نگاه می کند. پیداست که عزیزانمان هم مشتاق دیدار با ما هستند. تنها خدا می داند که ما رسولان عشق با حضور پر شور خود و با فریاد های جگر سوز خود تا چه اندازه امید به رهایی را در دل فرزندان اسیرمان زنده کرده ایم. بدون تردید در دل آنها نیز، که دیو سیاه نفرت، مسعود رجوی ملعون، از آغوشهای گرم ما محرومشان کرده است،غوغایی بر پاست.

چند خواهر مجاهد خلق نیز در پس پرده ها در رفت و آمدند و به برادران مجاهد خلق زیر دست خود امر و نهی می کنند. آنها را مخاطب قرار می دهم و می گویم: خواهر مجاهد، روسری های خود را به برادران مجاهد بدهید، در آنجا گویی مردی وجود ندارد و همه روی و سر خود را می پوشانند. خواهر مجاهدم گناه تو چیست که سالهاست از میان این همه رنگ و زیبایی محکوم به پوشیدن فقط یک جامه ای، چرا مریم به شما نمی پیوندد و در رنج و سختی های شما شریک نمی شود؟ چرا مریم فرانسه نشین و در رفاه است اما شما در میان گل و لای اردوگاه لیبرتی دست و پا می زنید؟ آیا این معنی جامعه ی بی طبقه توحیدی است؟ بیایید و حقوق زن از دیدگاه سازمان مجاهدین خلق را برایم تبیین کنید. بیایید و بگویید که هم اکنون و در  روز جهانی زن، مریم رجوی عفریته از کدام حق عینی شما دفاع خواهد کرد؟ از حق آزادی پوشش؟ از حق آزادی انتخاب دوست؟ از حق انتخاب همدم و همسر؟ از حق خداداد برای مادر شدن و حس کودکی در درون و لمس او در آغوش مادرانه؟

بیایید بگوئید دستاورد سی و چند ساله مریم رجوی برای زنان ایرانی و دستاوردهای مسعود رجوی برای خلق قهرمان ایران چه بوده است.

خواهرم حقوق بازنشستگی شما چند است؟ به کدام حساب واریز می شود؟ آی شمایانی که بهترین سالهای جوانی و بزرگترین سرمایه های معنوی خود یعنی عشق و عاطفه را فدای او کردید و در وجود خود سرکوب نمودید، در عوض چه دستاوردی برای خود و برای خلق ایران به دست آورده اید؟

اما اردوگاه در سکوتی عمیق سر فرو برده و پاسخی برای این همه استدلال منطقی ندارد.

خواهرم هما ایرانپور، در پای دیوارها، پرده ای دیگر از شور و عشق می آفریند و با خواندن شعرها و واسونک های شاد شیرازی سعی در به دست آوردن دل خواهران و برادران مجاهد دارد، شاید که یاد روزهای شیرین وطن، عروسی ها، تولدها و شادی ها در ذهنشان دوباره زنده شود.

من بر بلندای دیوار نعره می زنم و اشک می ریزم و برادرانم را طلب می کنم، آسمان آبی و زیبا سایه ی سترگ خود را بر سرم گسترده است، رو به آسمان، با صدایی که از شدت فریاد های چند روزه گوشخراش شده و بوی خون می دهد، بلند فریاد می زنم خداااا …خدااااا…خدااا

ای آسمان شاهد باش، ای آسمان گواه باش، گواه ظلم قابیلیان بر هابیلیان و توالی فاجعه در تاریخ.

 خواهرم ماه منیر همچون زینب گریان رو در روی سپاه یزید، مقتل خوانی می کند و علی اکبرها و قاسم ها را می خواند:

باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

نیروهای عراقی متاثر از این همه شور با ما همدل شده اند، به پایین می آیم و به پشت دیوار حایل باز می‌گردم، نیروی عراقی، نرگس بهشتی و برادرش را به نزدیک ‌ترین نقطه فرستاده، در یک قدمی مجاهدین خلق. با دیدن من به زبان عربی می‌گوید تو هم بیا. می روم و رو در رو و چشم در چشم می گویم: برادر مجاهدم، محبوبان بلند بالای شیرازیم را بیاور ببینم. اما او نه تنها توجهی نمی کند بلکه سرباز عراقی را فرا می‌خواند و به زبان عربی می گوید، این ها را عقب بران. خون در رگهای غیرتم به جوش می آید، به مقابل او می‌روم و می گویم، من ناموس احمدرضا و محمدرضا ایرانپورم، شرف و غیرت تو را چه شده است که با زبان مادری با من سخن نمی گویی و از سرباز اجنبی می خواهی مرا عقب براند. دلاور مردی مازندرانی خود را به جلو رسانده و از میان پرده دست دوستی به سوی یکی از مجاهدین خلق دراز می کند. او دستش را گرفته، دست داده و می بوسد.

خانم کربلایی کهنسال با عصا و لنگان خودش را جلو رسانده و از لا به لای پرده ها و به یاد برادرش دستی بر گونه ی یکی از مجاهدین خلق کشیده است.

خداوندا ،هنگامه ای بر پاست.

باز این چه شورش است که در خلق عالم است…

 منبع: بنیاد خانواده سحر

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=5229