• امروز : پنج شنبه - ۶ دی - ۱۴۰۳
  • برابر با : Thursday - 26 December - 2024
نامه‌ای تأثربرانگیز از «محمدرضا ترابی» به مادر مغزشویی شده خود در فرقه رجوی

برای مادر بیولوژیکم

  • کد خبر : 49203
  • 07 نوامبر 2024 - 10:28
torabi

محمدرضا ترابی از قربانیان فرقه تروریستی رجوی که در اثر انتخاب اشتباه پدر و مادرش دچار این سرنوشت شده، نامه‌ای تأثربرانگیز برای مادر خود، نوشت. 

به گزارش فراق، محمدرضا که با نام مستعار ری ترابی هم اکنون ساکن کشور آلمان است، در صفحه شخصی خود در شبکه اجتماعی ایکس، پیامی به مادرش زهرا سراج را منتشر و آرزو کرد که روزی مادرش متوجه راه اشتباهی که رفته بشود و او را دوباره به عنوان فرزندش قبول کند.

بخش‌های از نوشته محمدرضا ترابی به مادرش را در زیر می‌خوانید:

«نوشتن در مورد مادر بیولوژیکیم، زهرا برام سخته. ته ته دلم آرزو می کنم که دوباره یه روزی من رو به فرزندیش قبول کنه. اینکه متوجه بشه که راه اشتباهی رو رفته و تحت تاثیر مغزشویی رجوی، از پایه‌ای ترین احساسات انسانی تهی شده. ولی می خوام اینجا احساساتم رو کنار بذارم و حقایق رو بنویسم.

زهرا از نوجوانی هوادار مجاهدین شد. سال ۶۰ دو تا از برادرهاش اعدام شدند و خودش هم به جرم هواداری و تلاش برای فرار از کشور ۵ سال به زندان افتاد. من تقریبا یک سال اول زندگیم رو با زهرا تو زندان اوین گذروندم. بعد من رو فرستاد خارج زندان پیش مامان بزرگم.

بابام ۲ سال بعد زهرا از زندان آزاد شد. او می خواست به زندگی عادی و سادش تو مزرعه‌مون تو روستای گز برگرده ولی زهرا همچنان مبارزه در سر داشت. نهایتا خانوادگی تو سال ۶۸ از ایران خارج شدیم و به پاکستان رفتیم. اونجا بابا و زهرا به مجاهدین وصل شدن و به عراق فرستاده شدیم. زهرا به آرزوش رسید و یه مجاهد شد. تا سال ۷۰ که جنگ خلیج فارس شروع شد، من فقط آخر هفته‌ها زهرا رو میدیدم. تازه بعد از مدتی شد دو هفته یه بار.

ولی الویت زهرا من نبودم. برای همین هم وقتی رجوی به همه پدر و مادرها دستور داد که فرزندان خودشون رو رها کنن و به خارج بفرستن و خودشون بمونن و «بجنگند»، اون قبول کرد. اون این انتخاب رو داشت که همراه من بیاد ولی تصمیم گرفت بمونه.

در دنیای یک مجاهد، اون داشت برای مبارزش قیمت می داد و فداکاری می کرد، اما در دنیای یک انسان عاری از ایدئولوژی، اون داشت بچه خودش رو رها و فدای آرمان و اهداف خودش می کرد. برای درک این موضوع باید توضیح بیشتری در مورد تشکیلات و روش مغزشویی مجاهدین بدم. بماند برای روز دیگری.

در سال ۷۰ و برای بار دوم در زندگیم از زهرا جدا شدم. من به کانادا فرستاده شدم و در طول ۸ سالی که اونجا بودم زهرا فقط یک بار با من یک تماس تلفنی ۲۰ دقیقه‌ای داشت. تا اینکه روزی در سال ۷۸ زنی از طرف مجاهدین به خانه ما آمد و به من وعده دیدار با بابا و زهرا را داد.

اون موقع جوان ۱۶ ساله‌ای بودم که به هیچ کس و جایی تعلق نداشتم. آرزو داشتم که دوباره والدینم رو ببینم. برای همین حاضر شدم بهشت کانادا رو رها کنم و به جهنم عراق برم. برای وصل مجدد به خانوادم. مجاهدین هم از همین حس من سواستفاده و جذبم کردند.

یادمه که قبل از رفتن به عراق از یکی از زنهای مجاهدین مشخصا سوال کردم که آیا بابا هنوز زنده است یا نه، چون همیشه احساس می کردم دیگه نیست. اون هم با اعصبانیت به من پرخاش کرد و گفت این چه حرفیه می زنی و معلومه زنده است و منتظر دیدن مجدد تو.

من هم از خوشحالی دو ساعت طلا خریدم. یکی برای زهرا و یکی برای بابا. بالاخره در خرداد ۷۸ به عراق رسیدم و در بدو ورود به پایگاه مجاهدین زهرا رو دیدم. لحظه به آغوش کشیدن زهرا رو تو ذهنم هزار بار تصور کرده بودم. مانند یه فیلم هالیوودی. ولی لحظه که رسید آغوشش خیلی سرد و یخ بود.

 انگار رویش نمیشد جلوی چند ده مجاهد دیگر که دور ما حلقه زده بودن، من رو بغل کنه. بلافاصله پرسیدم بابا کجاست. گفت بابا کار داشته و نمی‌تونست بیاد. تا ساعت ۹ شب با هم بودیم و صحبت کردیم و بعد من را به مرد مجاهدی سپرد تا به آسایشگاه مردان ببرد و خودش به قسمت زنان رفت.

بله به یمن «انقلاب ایدئولوژیکی» درونی در مجاهدین حتی فرزند و مادر هم از هم جدا هستند، چه رسد به مرد و زن. صبح روز بعد دوباره در سالن غذاخوری همدیگر را دیدیم. اونجا بود که زهرا با گریه خبر بابا رو بهم داد. باور کنید که قبل از اینکه چیزی بگه، بهش گفتم که میدونم میخوای چی بهم بگی.

ولی زهرا حقیقت رو بهم نگفت. گفت بابات سال ۷۴ یه شب تو خواب سکته قلبی کرد و فوت کرد. باید اینجا بگم که زهرا هم خودش جزو اون ۲۰۰ نفری بود که مجاهدین دستگیر و شکنجه کرده بودن. یکی از هم سلولی‌هاش تو اون دوران میگه که زهرا رو کف راهروهای زندان مجاهدین از موهاش می کشیدن و جیغ می زد.

ولی وقتی مجاهدین بابا رو زیر شکنجه به قتل رسوندن، زهرا رو ۳ ماه به مکان نامعلومی بردن. بعد از اون زهرا دیگه زهرای قبلی نبود. تبدیل به یه مجاهد دو آتیشه شده بود و از رجوی دفاع می کرد. هیچ وقت نفهمیدم در اون ۳ ماه با زهرا چیکار کردن.

اما من دروغ زهرا رو باور کردم چون مادرم بود. پرسیدم قبر بابا کجاست، که گفت در جنوب عراق دفن شده و به دلیل امنیتی امکان رفتن به اونجا نیست. من حتی قبر بابا رو هم ندیدم.

من وارد تشکیلات مجاهدین شدم و پروسه مغزشویی آغاز شد که بعدا بیشتر توضیح خواهم داد. من ۱۸ سال در درون تشکیلات مجاهدین بودم. از ۱۷ تا ۳۵ سالگی. جزئیات را بعدا شرح خواهم داد که چطور ورود به مجاهدین راحت است اما خروج، بخصوص در عراق، تقریبا غیر ممکن.

در طول این ۱۸ سال، من سالی دو بار، آن هم برای چند ساعت زهرا را میدیدم. در تشکیلات مجاهدین روابط خانوادگی «ضد ارزش» محسوب میشد. بعدا بیشتر توضیح خواهم داد. در آن ساعات دیدارمان هم زهرا همش از «خوبی‌های» رجوی و تشکیلات مجاهدین حرف می زد. دیدارهای سرد و یخ و بی‌ احساس.

بالاخره در سال ۲۰۱۶ میلادی به همراه مجاهدین به آلبانی منتقل شدم و تصمیم به خروج از این فرقه رو گرفتم. پروسه سختی بود و چند ماه مستمر در نشستهای مسئولین مجاهدین بودم چون تمام تلاششان را می کردند تا کسی جدا نشود. نهایتا زورشان بهم نرسید و یک روز زهرا آمد به دیدارم.

ابتدا خیلی مهربان بود و می گفت پسرم بمان پیشم و تصمیمت رو عوض کن. اما بعد از نیم ساعت متوجه شد عزمم جزم است برای رفتن. ناگهان لحنش عوض شد و گفت تو خائنی و به خون پدرت داری خیانت می کنی. به شهدا داری خیانت می کنی و لکه ننگی هستی برای خانواده ما و اگر بری دیگر پسر من نیستی.

۱۸ سال دیدارهای سرد و یخ و پی بردن به ماهیت کثیف مجاهدین چیزی از رابطه بین من و زهرا باقی نگذاشته بود. من هم روبرویش ایستادم و گفتم تو هیچ وقت مادر من نبودی و فقط من رو به دنیا آوردی. اون آخرین باری بود که زهرا رو دیدم. من از مجاهدین خارج شدم و زندگی جدیدم رو شروع کردم

از آن لحظه به بعد هم دیگر هیچ رابطه و تماسی با زهرا نداشتم. پارسال یکی از دوستانم به آلبانی سفر کرد و مادرش را دید. در یکی از ملاقاتها زهرا هم بود. بحث در مورد ما، بچه‌هایی که علنی علیه مجاهدین حرف می زنیم، باز شد که زهرا بهش گفت من دیگه پسر ندارم و اون مزدور … شده.

بله این چنین است که مجاهدین با تشکیلات مخوف و ایدئولوژی پوسیده و سیستم مغزشویی‌شان طبیعی‌ترین رابطه انسانی، که رابطه مادر-فرزندی است رو از هم قطع میکنن و «انسان» های عاری از عواطف و احساس تولید می کنند تا بی چون و چرا خط رجوی را پیش ببرند و همه چیز خود را فدای آن کنند. لعنت و نفرین ابدی بر مسعود و مریم رجوی!

محمد رضا ترابی از شش سال پیش علیه ساختار فرقه‌ای تشکیلات مسعود و مریم رجوی افشاگری می‌کند.

پدر وی، قربانعلی ترابی نیز از اعضای اسیر در فرقه رجوی بود که به جهت اعتراض به سیاست‌های فرقه در شکنجه‌های درون سازمانی مجاهدین خلق کشته شد.

انتهای پیام

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=49203