• امروز : دوشنبه - ۲۱ آبان - ۱۴۰۳
  • برابر با : Monday - 11 November - 2024

زندگی در یک فرقه تروریستی و فرار از آن

  • کد خبر : 4898
  • 18 ژانویه 2016 - 23:51

زندگی در یک فرقه تروریستی و فرار از آن

 

توضیح: نشریه فیر آبزرور Fair Observer مصاحبه ای با دکتر مسعود بنی صدر در خصوص شیوه زندگی در یک فرقه تروریستی و نحوه فرار از آن به انجام رسانده که به تاریخ ۸ ژانویه امسال در این نشریه درج گردیده است. در زیر ترجمه مطلب این مصاحبه عینا از نظرتان میگذرد:

http://www.fairobserver.com/region/middle_east_north_africa/living-and-escaping-a-terrorist-cult-31041

Living and Escaping a Terrorist Cult

۸ ژانویه ۲۰۱۶

ترجمه: ابراهیم خدابنده

آنا پیووارچوک Anna Pivovarchuk معاون سردبیر، دبیر فرهنگی، و یکی از بنیانگذاران فیر آبزرور Fair Observer می باشد که قبلا دبیر اروپا بوده است.

مسعود بنی صدر 2014مسعود بنی صدر

مسعود بنی صدر یک نویسنده و عضو سابق سازمان مجاهدین خلق ایران است.

فیر آبزرور، در مصاحبه این شماره، با مسعود بنی صدر، عضو سابق سازمان مجاهدین خلق ایران، به گفتگو نشسته است.

مجاهدین خلق در سال ۱۹۶۵ در ایران در ضدیت با امپریالیسم آمریکا تأسیس شد. این گروه، در حالیکه مارکسیسم و اسلام را ترکیب کرده بود، در انقلاب ایران در سال ۱۹۷۹ شرکت نمود. بهرحال، بعد از گسستن از دولت انقلابی، مجاهدین خلق به تروریسم رو آورده و سپس مجبور به رفتن به تبعید گردیدند. این گروه بعد از حمایت از صدام حسین در جنگ ایران و عراق حمایت خود در داخل ایران را از دست داد.

مجاهدین خلق از جانب وزارت خارجه آمریکا در سال ۲۰۱۲ به عنوان یک سازمان تروریستی معرفی شد. دولت ایران برآورد می کند که مجاهدین خلق بر اساس اظهارات خودشان جان ۱۲۰۰۰ ایرانی را طی سه دهه گذشته گرفته اند.

این سازمان در حالیکه از تبعید عمل میکند تمامی خصوصیات یک فرقه را دارا می باشد. جوانان ایدآلیست مسلمان با شعارهای عدالت اسلامی و آزادی های اجتماعی جذب میشوند و آنگاه علائق خانوادگی و اجتماعی گسسته میگردند و اعضا مجبور میشوند تا همسران خود را طلاق داده و بستگان خود را ترک نمایند و کاملا به گروه که در ایزولاسیون و عدم دسترسی به اطلاعات قرار دارد وابسته شده و کاملا مانیپوله گردند.

مسعود بنی صدر، در زمانی که در انگلستان به تحصیل مشغول بود به مجاهدین خلق پیوست و در شاخه سیاسی نزدیک به ۲۰ سال خدمت نمود. نهایتا او در سال ۱۹۹۶ از این گروه جدا شد و حالا در خصوص تهدیدات تفکرات فرقه ای و افراطی گری قلم میزند. کتاب های او شامل “خاطرات یک شورشی ایرانی” و “فرقه های مخرب و تروریستی: نوع جدید برده داری” می باشند.

در مصاحبه این شماره فیر آبزرور با مسعود بنی صدر، وی در خصوص اینکه چه چیزی موجب جذب او به مجاهدین خلق شد و نهایتا چه چیزی او را مجبور به فرار کرد صحبت میکند.

آنا پیووارچوک: سازمان مجاهدین خلق چگونه با سایر سازمان های سیاسی متفاوت است؟ تعریف شما از فرقه چیست، و این سازمان چگونه در این تعریف میگنجد؟

مسعود بنی صدر: فرقه ها بیشتر برده داری را به ذهن متبادر میسازند تا احزاب سیاسی که بر مبنای ایده مشخصی شکل میگیرند. فرقه ها، در مقابل احزاب سیاسی، بر مبنای یک رهبر یا رفتار مشخص تشکیل میشوند. آنان ادعا میکنند که دارای ایدئولوژی هستند که البته این ایدئولوژی تنها برای جذب نیرو کاربرد دارد و وسیله ای برای مانیپولاسیون ذهن و چسبی برای حفظ اعضا می باشد. ولی زمانی که دقیق تر به آنها نگاه کنید، خواهید دید که حول یک رهبر، و یک مجموعه کدهای رفتاری که توسط رهبر دیکته گردیده است، شکل گرفته اند.

دگم های فرقه ای حول رفتارها شکل میگیرند. برای مثال، برای یک عضو فرقه، بیشتر مهم این است که چگونه به نظر میرسد تا اینکه چگونه فکر میکند. در سازمان مجاهدین خلق، شما میتوانید بگوئید که به فلان اصل اسلامی اعتقاد ندارید، و کسی اهمیتی نمیدهد. ولی اگر رفتاری متفاوت داشته باشید، اگر از رهبر اطاعت نکرده یا به اندازه کافی وفاداری نشان ندهید، حتی یک ثانیه هم نمیتوانید در سازمان مجاهدین خلق بمانید – همینطور در القاعده، همینطور در داعش. در تمامی این سازمان ها، شما خواهید دید که آنچه که برای بقای گروه مهم است وفاداری و طبعیت مطلق نسبت به رهبر می باشد.

تفاوت عمده دیگر این است که فرقه یک سبک زندگی است، و همانند برده داری هیچ راهی به بیرون تا زمان مرگ وجود ندارد. زمانی که عضو فرقه هستید، تمام وجود شما در اختیار فرقه است. مادر بودن یا خواهر بودن هم با عضویت در فرقه تعریف میشود. کار شما هم با عضویت در فرقه تعریف میگردد.

پیووارچوک: چه چیزی باعث میشود که افراد ابتدا به ساکن به یک فرقه ملحق شوند؟ آیا دلایل مشترکی برای همه افراد وجود دارد؟

بنی صدر: من فکر میکنم که افراد آزادانه به فرقه ها ملحق نمی شوند بلکه توسط فرقه ها جذب میگردند. بهرحال، به سه دلیل اصلی برخی افراد ممکن است به جهت افتادن در دام فرقه ها آسیب پذیرتر از دیگران باشند.

دلیل اول شخصی است: من ممکن است مشکل حس تعلق، هویت یا حس بی هدفی در زندگی داشته باشم. این روزها، بسیاری از جوانان فاقد حس تعلق هستند. وابستگی های خانوادگی مانند گذشته مد نظر نیست. مذهب به اندازه قبل حائز اهمیت نمی باشد. حتی ملی گرائی هم مانند گذشته دارای اهمیت نیست. این فقدان احساس تعلق ممکن است آنان را به سمت دسته ها، فرقه ها یا گروهائی از هر نوع بکشاند تا این خلأ پر شود. یک جوان مسلمان عادی را تصور کنید که هیچ تعلقاتی ندارد: وقتی او به یک گروه مانند القاعده یا داعش می پیوندد، ناگهان یک مبارز، یک شهید، یا یک قهرمان بزرگ میشود. این تغییر بزرگی است. به این ترتیب افراد یا عاشق شما هستند یا از شما متنفرند، اما حداقل شما دیگر فردی ناچیزی نیستید.

دلیل دوم هدف و انگیزه است: ایدئولوژی، سیاست، یا فلسفه، اساسا وسیله ای برای رسیدن به عدالت است. اگر شما بی عدالتی و تبعیض علیه خود یا جامعه یا مذهبتان را احساس یا مشاهده میکنید، به این نتیجه میرسید که باید کاری انجام دهید. بسیاری از جوانان مسلمان در خصوص فلسطینی ها در اسرائیل احساس بی عدالتی میکنند، یا شاهد گسترش اسلام هراسی در کشورهای غربی هستند و احساس میکنند که باید کاری در این خصوص انجام دهند. فرقه ها از بی عدالتی تغذیه میکنند و ادعا می نمایند که میتوانند راهی نشان دهند که مردم به عدالت برسند. فرقه ها همچنین سرابی را نشان داده و مدعی میشوند که آن راه رسیدن به عزت، افتخار و شرف برای یک فرد معمولی است و وی با پیوستن به آنها میتواند به یک زندگی عزتمند و شرافتمند دست یابد. او حتی اگر برای هدف خود بمیرد به عنوان شهید یا قهرمان در یادها خواهد ماند.

و دلیل سوم ممکن است این باشد که شما در یک فرقه بدنیا آمده باشید. والدین شما پیروان یک فرقه بوده باشند، و در نتیجه شما هم در یک فرقه رشد کرده اید.

پیووارچوک: شما در خصوص شخصیت یک رهبر فرقه صحبت میکنید که خیلی مهم است. شما باید مردم را وادار کنید تا خریدار حرف های شما باشند. این کار به چه صورت انجام میشود؟

بنی صدر: بعد از جذب نیرو، مانیپولاسیون ذهن شروع میشود. اگر چه آنها شما را با استفاده از یک نوع دکترین یا هدف جذب کرده اند و شما را وادار ساخته اند تا بپذیرید که اگر به فرقه آنها بپیوندید انسان بهتر و والاتری خواهید شد، اما آنها هنوز باید شما را به یک فرد وفادار یا بهتر است گفته شود به یک پیروی کورکورانه یا یک عضو متعصب بدل نمایند؛ و اینجا مانیپولاسیون ذهن وارد میشود که من آنرا به سه مرحله به هم تنیده تقسیم میکنم.

مرحله اول حقه های به ظاهر منطقی و تکنیک های نفوذ در ذهن انسان است که سیستم اعتقادی شما را عوض میکند. برای مثال، اگر شما به خانواده وابستگی داشته باشید، با استفاده از برخی حقه های به ظاهر منطقی، از طریق برخی تکنیک های نفوذ در ذهن، میتوانند شما را قانع کنند که خانواده جدید شما به عوض والدین و برادر و خواهرانتان اعضای فرقه هستند. آنان شما را متقاعد می سازند تا برای آنها بجنگید و این را تنها راهی می دانند که میتوانید عدالت را برای خود و جامعه تان کسب نمائید. سپس با استفاده از برخی تکنیک های نفوذ در ذهن، شما را وادار می نمایند تا کاری انجام دهید تا وابستگی خود به گروه را نشان داده باشید. آنان ممکن است با خواسته های کوچک شروع نمایند و به تدریج بر مبنای این قدم های کوچک شما را هرچه عمیق تر به داخل باتلاق خود بکشانند.

مرحله بعد “کنترل ذهن” است – کنترل محیطی و کنترل رفتاری. از آنجا که در این مرحله شما بین کسی که بودید و کسی که خواهید بود در نوسان هستید، احساسات و شخصیت شما عمل کرده و شما را به سمت آنچه که در گذشته بوده اید میکشاند.

لذا در این مرحله برای مقابله با تأثیرات مربوط به احساسات قبلی تان، رهبران فرقه ها می بایست شما را نسبت به جامعه و زندگی گذشته تان منزوی نمایند؛ این کار با کنترل محیطی صورت خواهد گرفت. یک مثل ایرانی است که میگوید “از دل برود هر آنکه از دیده برفت”. با ممانعت از ارتباط با والدین و دوستانتان، فرقه ها به تدریج مانع از این میشوند که شما احساسات خود نسبت به عزیزانتان را بخاطر بیاورید.

در مرحله آخر آنان می توانند با تغییر رفتار شما، شخصیت شما را به تدریج تغییر دهند. برای مثال، اگر به کسانی که به گروه داعش یا گروه القاعده پیوسته اند نگاه کنید، بلافاصله تغییر در ظاهر و رفتار آنها را مشاهده مینمائید. مثلا ریش و موی بلند دارند، یا موهای خود را خیلی کوتاه میکنند، لباس های آنها تغییر می یابد، و همچنین رفتار آنها تغییر خواهد کرد – در افراطی ترین شکل، که توسط داعش استفاده شده است. شما در رسانه ها دیدید که از فردی که در انگلستان بدنیا آمده بود خواستند تا گردن فرد دیگری را بزند، یا حتی مقابر مقدس اسلامی را تخریب کنند. به این ترتیب، داعش آن فرد را وادار میکند تا علیه شخصیت قبلی خود با تغییرات بنیادی در رفتارش قیام کند. این همچنین یک نوع تحقیر بیرونی ها به منظور ایزوله کردن پیروان جدید، نه تنها از جامعه، بلکه همچنین از تاریخ، سنت، قومیت و فرهنگ گذشته وی می باشد.

پیووارچوک: این ایزوله کردن از خانواده و دوستان در تغییر عقاید و هویت یک فرد چقدر مهم است؟ با توجه به تجربه شخصی خود، چه کاری از شما خواسته شد تا انجام دهید.

بنی صدر: زمانی که میگوئید یک شخص هستید معنی آن چیست؟ من یک شخص هستم بخاطر مجموعه ای از اعتقاداتم، بخاطر اصولم، بخاطر نحوه تفکرم، بخاطر آنچه که به آنها علاقمندم، بخاطر رابطه ام با خانواده ام، رابطه ام با والدینم، خواهر و برادر و همسرم و فرزندانم، و علی آخر. اگر شما این چیز ها را یک به یک را از دست بدهید، نهایتا به “غیرشخص” یا “هیچکس” تبدیل میشوید.

برای مثال، من سال آخر دکترا بودم. ولی آنچه مجاهدین خلق به من آموخته بودند این بود که من از اینکه دانشجوی دکترا هستم احساس شرم کنم و به آن افتخار ننمایم. چرا؟ زیرا آنها به من میگفتند که در حالیکه من تحصیل میکنم و مایلم دکترا بگیرم، هواداران گروه در زندان های شاه تحت شکنجه هستند. لذا به جای جنگیدن، به جای قربانی کردن زندگی ام برای مردم، خودخواهانه، مشغول تحصیل بودم. بنابراین به جای مفتخر بودن به آنچه که هستم، نسبت به آن شرم داشتم.

من حتی نسبت به خانواده ام هم شرم داشتم، بخاطر نام خانوادگی ام – بخاطر پسرعمویم، که رئیس جمهور ایران بود.

به این ترتیب شما شخصیت گذشته خود را از دست میدهید و به “هیچکس” تبدیل میشوید و در فرقه شخصیت شما بشکل جدیدی تعریف میشود. رده شما در فرقه چیست؟ رابطه بین شما و رهبر فرقه چگونه است؟ در فرقه چه رفتاری داشته اید؟ چقدر در برآورده کردن اهداف فرقه موفق بوده اید؟

من این را برده داری می نامم زیرا شما به “هیچکس” مبدل میشوید. رابطه شما با هر کس دیگر از طریق رابطه با رهبر فرقه تعریف میگردد. زیرا در رابطه با آنچه که انجام میدهید، چیزی برای خودتان یا حتی خانواده و جامعه تان بدست نمی آورید بلکه صرفا همه چیز برای رهبر فرقه است. مانند برده هائی که وجودشان از طریق رابطه شان با ارباب تعریف میگردد، و ثمره زندگی شان تماما متعلق به ارباب است.

در سازمان مجاهدین خلق، ما حتی اجازه نداشتیم به فرزندانمان و رفاه آنان فکر کنیم. منطق پشت این موضوع این بود که در حالیکه بچه ها در ایران رنج می برند، چطور جرأت میکنید که به بچه های خودتان فکر کنید. درست مانند برده داری، در فرقه شما پدر یا مادر هستید، ولی در عمل پدر یا مادر نیستید. شما فقط سرپرست کودکان خود هستید، کسی که مسئول آموزش یک کودک است به نحوی که او نیز یک هوادار/ برده برای رهبر/ ارباب باشد. شما باید به کودک خود بیاموزید که: به جای اینکه شما را دوست داشته باشد عاشق رهبر باشد. به جای بخاطر آوردن پدربزرگ یا مادربزرگ کسانی که جانشان را برای فرقه داده اند را بخاطر بیاورد.

در برده داری، حداقل در رؤیاهایتان، در آرزوهایتان، شما آزاد هستید. شما میتوانید آرزومند آزادی باشید زیرا مشاهده میکنید که برده هستید. در رؤیاهایتان، میتوانید زندگی قبلی تان را بخاطر بیاورید. کشورتان، خانواده تان. ولی در فرقه ها نمی توانید. زیرا از طریق مغزشوئی، آنها شما را به زندان بان خودتان تبدیل کرده اند. شما حتی خواب آزادی را هم نمی توانید ببینید چرا که آموزش دیده اید که تصور کنید آزادترین فرد روی زمین هستید.

پیووارچوک: در کتابتان اشاره میکنید که از یک “نیمه روشنفکر طبقه متوسط ” به یک متعصب آماده مرگ برای رهبر تبدیل شدید. به نظر نمیرسد کسانی که به فرقه ها می پیوندند احمق یا ساده باشند، اما یک روند روانی پیچیده در جریان است. چه چیزی موجب این دگرگونی که به آن اشاره شد گردید؟

بنی صدر: برای شخص من، حدس میزنم باید به سه شعار در گذشته در انقلاب ایران برگردم: استقلال، آزادی، و جمهوری اسلامی.

من در سالی به دنیا آمدم که اولین نخست وزیر انتخاب آزاد مردم ایران، محمد مصدق، با توسل به خشونت توسط کودتای سازمان سیا CIA سرنگون شد. این امر نسل من و بعد از مرا به شدت تحت تأثیر قرار داد. ما خواهان استقلال بودیم چرا که احساس میکردیم کشور ما توسط آمریکائی ها اداره میشود – نه به صورت فیزیکی، بلکه ما میدانستیم که شاه دست نشانده ایالات متحده است. لذا استقلال برای ما خیلی مهم بود.

شعار دوم آزادی بود، که مخالف دیکتاتوری و سانسور رژیم شاه است. ما آزادی سیاسی را بیشتر از هر آزادی دیگر درک میکردیم، احتمالا به این دلیل که فاقد آن بودیم. لذا وقتی در خصوص آزادی صحبت میکنیم، منظور ما آزادی های سیاسی است تا لیبرالیستی که در غرب مشاهده میشود، که بیشتر مربوط به آزادی های فردی است. در دوران رژیم شاه، تقریبا تمامی آزادی های فردی که جوانان غرب از آن برخوردارند را داشتیم، ولی فقدان آزادی های سیاسی کاملا وجود داشت.

شعار سوم جمهوری اسلامی بود، که عمدتا به عدالت اجتماعی مربوط میشد که در اسلام وعده داده شده بود. ما احساس میکردیم که مردم به دو طبقه فوق ثروتمند و فوق فقیر تقسیم شده اند، و اگر شما بخشی از سیستم بودید میتوانستید همه چیز داشته باشید. آنچه که موجب جذب من و بسیاری از سایر جوانان به انقلاب شد این سه ایده و این سه شعار بود.

بعد از انقلاب، از آنجا که من در انگلستان بودم، خودم نمیتوانستم شاهد آنچه که در ایران اتفاق می افتد باشم و قضاوت درستی از وقایع داشته باشم. نمیتوانستم بر اساس مشاهدات خودم قضاوت نمایم. تنها منبع اطلاعات که در خصوص وقایع ایران داشتیم نشریات مجاهدین خلق بود. حتی رسانه های غربی، از آنجا که مخالف انقلاب اسلامی و دولت جدید در ایران بودند، با همان نوع اخبار ما را تغذیه میکردند – که تماما منفی بودند. لذا حس میکردیم که کشور ما حتی از قبل هم بدتر شده است. بر سر آزادی و عدالت اسلامی چه آمد؟

حتی مجاهدین خلق میگفتند که دیر یا زود این دولت نیز دست نشانده آمریکا خواهد شد. زیرا آنها قادر به اداره کشور نیستند، آنان به کمک خارجی نیازمندند و نهایتا از آمریکائی ها و انگلیسی ها دعوت میکنند که به ایران بازگردند. همانطور که مشاهده میکنید، برای ما اینطور به نظر میرسید که همه چیز خراب شده و از دست رفته است.

پیووارچوک: چه چیزی موجب شد که تغییر عقیده دادید؟ چه عاملی باعث جدا شدن شما از مجاهدین خلق گردید؟

بنی صدر: همانطور که قبلا اشاره کردم، فرقه ها – من اعتقاد دارم که همه فرقه ها – یک نقطه ضعف دارند. آنها می توانند شما را تغییر دهند، آنها میتوانند مجموعه اعتقادات شما و هر چیز دیگری را تغییر دهند، میتوانند رفتار شما را تغییر دهند، ظاهر شما و غیره. ولی نمی توانند یک چیز مهم را تغییر دهند: نمی توانند خاطرات شما را پاک کنند. داستان های فانتزی وجود دارند که افراد مغزشوئی شده و خاطرات خود را از دست داده و شخصیت کاملا جدیدی بدست آورده اند. این ها داستان است.

اگر شما در خصوص احساسات نسبت به گذشته خود، دوستان، و خانواده فکر نمیکنید، این بمعنای مرگ ونبود آن احساسات نیست. این احساسات هنوز زنده هستند – اگر چه منفعل، از کار افتاد یا خفته باشند.

هر چیزی میتواند آنها را مجددا فعال نماید. یک بوی خاص که به مشام برسد میتواند خاطرات کودکی را زنده کند. یک گل، یک رنگ یا ابراز محبت از جانب یک غریبه. قدم زدن در خیابان ها، مشاهده کسی که شبیه به مادرتان است. دیدن ابراز عشق بین والدین و کودکان در خیابان. برای اغلب پیروان یک گروه مانند مجاهدین خلق، داعش، و القاعده که از جامعه و زندگی عادی ایزوله هستند (هم ذهنی و هم فیزیکی)، نجات یافتن بسیار مشکل تر است چرا که احساسات آنان نسبت به عزیزانشان نمی تواند با دیدن یک نشانه، برانگیخته یا یادآوری شود.

ولی برای کسی مثل من، که لازم بود به کشورهای مختلف سفر کند تا گروه را به لحاظ سیاسی در ملل متحد و در اروپا و آمریکا نمایندگی نماید، شرایط متفاوت بود، زیرا میتوانستم سایر انسان های معمولی را ببینم.

اولین چیزی که موجب شد من ابراز محبت معمولی را بخاطر بیاورم زمانی بود که از فرانسه به آمریکا می رفتم. آنقدر خسته بودم که در هواپیما تقریبا از اول پرواز تا آخر خوابیدم. وقتی بیدار شدم، یک خانم مسن در کنار من نشسته بود، و متوجه شدم که او هرآنچه خوراکی داخل هواپیما داده اند را برای من نگاه داشته است. این یک محبت طبیعی و معمولی بود، ولی مرا به شدت تحت تأثیر قرار داد تا زندگی معمولی و رفتار معمولی انسانی را به یاد آورم. چرا که در فرقه شما انسان های معمولی را قدری بالاتر از حیوان دسته بندی میکنید. در فرقه ها کسانی که خارج از فرقه هستند را تحقیر میکنند، لذا پیروان آمادگی انجام هر کاری برای فرقه را دارند. همانطور که متوجه شده اید، پیروان داعش آمادگی گردن زدن سایر انسان ها بدون هرگونه احساس تردید یا پشیمانی را دارند.

در سازمان مجاهدین خلق، اگر شما را عادی خطاب کنند، این بدان معنی است که شما را مثلا سگ یا خوک صدا کنند. عادی بودن بدتر از هر فحش دیگر است. و ناگهان، من با زیبائی عادی بودن مواجه شدم. زیبائی عشق، درک مفاهیم، یکدلی ساده و شفقت.

و دومین چیزی که مرا نجات داد دیدن دخترم و دوستان قدیمی در انگلستان بود. من عشقم به دخترم، به خانواده ام، و به دوستانم را به خاطر آوردم.

و همچنین بعد از آن، خوش شانس بودم چرا که مشکل درد کمر پیدا کردم و مجبور شدم در بیمارستان بستری شوم. و از آنجا که گروه به شدت درگیر دیدارهای سیاسی مختلف مریم رجوی (همسر مسعود رجوی رهبر مجاهدین خلق) در لندن بود، مرا فراموش کرد. لذا به مدت تقریبا یک ماه، یا سه هفته، من در بیمارستان بدون هیچ ارتباطی با گروه بودم.

در بیمارستان میتوانستم افراد دیگر را هم ببینم. بخاطر می آورم که یک نفر کنار من بود که تصادف بدی کرده بود و دستانش در گچ بود. من ناهارش را به او میدادم و حتی به او کمک میکردم تا ریشش را اصلاح کند. او نیز محبت خود را به من نشان میداد. این چیز ها ناگهان شما را وادار میکند تا بخاطر بیاورید که چه کسی بودید و واقعا چه کسی هستید: یک انسان.

بخاطر آوردن احساسات ناگهان مرا وادار کرد تا از یک خواب خیلی بد بیدار شوم. اگرچه من باید اعتراف کنم که هنوز متوجه نمی شدم که چه اتفاقی دارد می افتد یا چه چیزی اتفاق افتاده است. من نمی توانستم فریب سیاسی را بفهمم؛ نمی توانستم نفاق گروه را بفهمم. ولی میتوانستم احساسات قدیمی ام را ببینم، و فکر میکنم این جرقه ای بود که موجب ترک گروه شد.

پیووارچوک: چقدر فکر میکنید تمامی این روند اتفاقات که اشاره کردید طول کشید؟

بنی صدر: خیلی طول کشید. میگویند شما هر زمان بخواهید میتوانید فرقه را ترک کنید، ولی اینکه فرقه هم شما را ترک کند خیلی طول میکشد. زیرا که در ذهن شما، قلب شما، فلسفه شما، طرز تفکر شما رسوخ میکند، و خلاص شدن از شر آن خیلی مشکل است.

من فکر میکنم به مدت حدود یک سال درکی از فرقه نداشتم. نمی توانستم کارکرد مغزشوئی و مانیپولاسیون ذهن را بفهمم. بعد از اینکه شروع به نوشتن خاطراتم کردم – به تدریج، چرا که مرحله به مرحله آنچه که اتفاق افتاده بود را بخاطر می آوردم – فکر میکنم در خلال نوشتن آخرین فصل کتاب بود که نهایتا احساس کردم این یک فرقه است و من مغزشوئی شده بودم.

پیووارچوک: این درک و دریافت چه احساسی به شما داد؟

بنی صدر: عالی و وحشتناک با هم بود. اگر شما بفهمید که یک دوست خیلی نزدیک سرتان کلاه گذاشته است خیلی ناراحت میشوید، اگر متوجه شوید که او به اعتماد شما خیانت کرده و عزت شما را خدشه دار نموده و سالهای سال شما را فریب داده خیلی بیشتر ناراحت میشوید. حالا اگر تصور کنید کسی که شما فکر میکردید معصوم ترین و مقدس ترین فرد بر روی زمین است صرفا یک شارلاتان بوده که میخواسته با مانیپوله کردن ذهنتان شما را برده خودش بنماید و نه تنها دارائی و سلامتی و شادی بلکه فردیت، شخصیت و انسانیت شما را هم بدزدد چه حالی خواهید داشت. آیا حالا میتوانید درک کنید که من چه حالی داشتم؟

بعد از این مرحله احساس پوچی، تنهائی، و ناتوانی بوجود می آید. شما احساس میکنید که آزاد هستید هرکاری که مایل هستید بکنید، ولی شما نه آن فرد قبل از پیوستن به فرقه و نه عضو فرقه هستید.

لذا از خود می پرسید، من کیستم؟ اگر میخواهم لباسی برای خودم بخرم، چه باید بخرم؟ چه غذائی را دوست دارم؟ ناگهان احساس میکنید که اتخاذ کوچکترین تصمیمات مشکل عظیمی میشود. حتی غیرممکن. من همیشه از دخترم کمک می گرفتم. از وی میخواستم تا برایم انتخاب کند تا من لباس بخرم.

برداشت شما از عزت و شرافت چیست، و به چه چیزی افتخار میکنید؟ اعتقادات سیاسی و فلسفی شما کدام است؟ و زندگی روزمره تان را چطور می گذرانید و چگونه ارتباطات جدید برقرار می نمائید؟ تمامی این ها سؤالات بزرگی هستند.

وقتی مردم به شما نگاه میکنند، یک فرد بالغ و جا افتاده می بینند. ولی می توانم بگویم که شما یک کودک تازه متولد شده هستید که از حمایت والدین هم برخوردار نمی باشید. هیچ دیوار محکمی که بتوانید به آن تکیه کنید وجود ندارد. واقعا آسیب پذیر هستید، و هیچ کس نیست که به شما بگوید چه بر سرتان آمده و چگونه راهتان را پیدا کنید.

ناگهان بدون هیچ پشتوانه ای از فرقه خارج شده اید – آنچه که من میدانستم تماما منسوخ شده بودند. برای مثال، من برای مصاحبه کاری رفتم، و از من پرسیدند، “چه میدانی؟”. من جواب دادم: ریاضیات، مهندسی شیمی، برنامه ریزی کامپیوتر و غیره. مصاحبه کننده گفت، “باشد، خیلی خوب است، عالی است، چه نوع برنامه ریزی بلد هستی؟” من جواب دادم، “فورترن، اسمبلی، بیسیک و …”، و او به من نگاه کرد و گفت: “از کجا آمده ای؟”.

ناگهان متوجه شدم که هیچ چیز از علم روز نمی دانستم. حتی حس مشترک افراد معمولی را هم نداشتم. آنرا کاملا از دست داده بودم. اگر میخواستید با من در خصوص موسیقی یا سینما صحبت کنید، یا برنامه تلویزیونی مورد علاقه، هیچ ایده ای نداشتم که چه بگویم. بنابراین چه نوع ارتباطی می توانستم با شما برقرار نمایم.

بعد از آن با یک مشکل دیگر روبرو میشوید: چگونه از شر فرقه در ذهن خلاص شوید. چگونه رفتار خود را تغییر دهید. چگونه طرز فکر خود را عوض نمائید و جهان بینی سیاه و سفید خود را به جهان بینی طیفی از رنگ ها مبدل سازید. چگونه می توان بد و خوب را در کنار هم پذیرفت. چگونه میتوان از شر طرز فکر فرقه ای، آنچه که مجبور به باور و قبول آن به عنوان واقعیت گردیده اید، خلاص شد. همه اینها زمان زیادی می طلبد.

پیووارچوک: از قضا، آنچه که آنها میخواستند شما را نسبت به آنها منزوی نمایند – خانواده تان، فرزندانتان – چیزی شدند که شما را به شرایط عادی بازگرداند. همانطور که گفتید، نمی توان خاطرات را نابود کرد، لذا این امید وجود دارد که افراد بتوانند نجات یابند.

بنی صدر: من اینطور فکر میکنم. و توصیه من به والدین تمامی این فرزندانی که توسط فرقه ها جذب شده اند اینست: به آنها عشق را نشان دهید. به جای بحث و فحص حول مسائل سیاسی، مذهبی و فلسفی، به آنها عشق بدهید. بگذارید نوع رابطه و نوع عواطفی که با شما داشتند را بخاطر بیاورند. احساسی که بین شما وجود داشته است. به این ترتیب، می توانند بخاطر بیاورند که چه کسی بوده اند، و به این ترتیب می توانند راهی برای خلاص شدن از شر مانیپولاسیون فرقه ای بدست آورده و مجددا کسی باشند.

پیووارچوک: جالب است که به این نکته اشاره کردید، زیرا طبعیتا توجه زیادی به افراطی گری اسلامی و گروه هائی نظیر القاعده، الشباب و داعش شده است. چگونه می توانیم افراد را از پیوستن به آنها منصرف کنیم؟ این نبرد بین قلب ها و مغزهایشان کجا شروع میشود؟

بنی صدر: اولین چیزی که باید درک کرد اینست که چه چیزی مسلمانان جوان را به این گروه ها جذب میکند. من فکر میکنم که پاسخ عدالت باشد – بی عدالتی علیه مسلمانان در کشورهای مختلف. خیلی مهم است که این را به رسمیت بشناسیم. پذیرش این موضوع توسط سیاست مداران و رسانه ها مهم است که بله، بی عدالتی علیه مثلا فلسطینیان در اسرائیل وجود دارد. تبعیض در برخورد با اسرائیل وجود دارد. ما این را می فهمیم، ما اینرا می پذیریم. این پذیرش خیلی مهم است.

همینطور باید دین اسلام و مسلمانان را از این گروه ها مجزا کنیم. اسلامی و مسلمان خواندن این ها کار وحشتناکی است. چرا؟ چون آنان را قادر می سازیم تا از یک ظرفیت ۱٫۶ میلیارد نفری به عضو گیری بپردازند. اگر آنان را مسلمان بنامید، با توجه به ایده و مذهب مشترک آنان با ۱٫۶ میلیارد مسلمان، برایشان ایجاد سمپاتی میکنید. حتی این مسلمانان ممکن است آنان را به مثابه فرزندان خود بدانند – ممکن است آنان را هم مذهبان خود که نیاز به کمک و حمایت دارند به حساب بیاورند.

لذا اشتباه بزرگی خواهد بود که متأسفانه بسیاری از رسانه ها و برخی سیاست مداران این اشتباه را مرتکب میشوند و به نوعی به این گروه ها کمک میکنند تا جذب بیشتری داشته باشند. با مسلمان خواندن این گروه های تروریستی و استفاده از عنوان “دولت اسلامی” آنها قادر خواهند بود تا جذب بیشتری انجام دهند. در عین حال، اسلام هراسی را در میان جوامع غیر مسلمان ترویج می نمایند، و عاقبت مسلمانان معمولی را نسبت به بقیه جامعه بیگانه میکنند.

بنابراین، مسلمانان در غرب بیشتر خود را مسلمان میدانند تا مثلا یک انگلیسی. حتی اگر رسانه ها بخواهند در خصوص ایدئولوژی این گروه ها صحبت کنند، باید از نام ایدئولوژی خود آنها استفاده نمایند – وهابی یا تکفیری و نه اسلام. درست همانگونه که وقتی می خواهند در خصوص سایر گروه ها مانند فرقه دیوید کورش یا فرقه جیم جونز یا در خصوص فرقه مونی ها صحبت کنند آنان را مسیحی نمینامند.

دوم اینک ما باید به جوانان خود در خصوص اسلام به عنوان یک دین صلح و تحمل پذیری غیر آموزش بدهیم، و در عین حال باید در خصوص فرقه ها و مانیپولاسیون ذهن آنان را آگاه سازیم تا آنها را در برابر مانیپولاسیون ذهن توسط فرقه ها مصون نمائیم.

به آنان باید یاد داد که افراد چگونه مانیپوله ذهن می شوند و چگونه با ترفندهائی که به ظاهر منطقی به نظر می رسند تحت نفوذ فکری قرار میگیرند. چگونه یک فرد مغزشوئی میشود.

عاقبت اینکه، باید به آنها راه خروج از یک فرقه را نشان دهیم. نه اینکه آنان را مجرم بدانیم، چرا که موجب میشود هرگز باز نگردند. ما باید درک کنیم که پیروان یک فرقه نیز خود قربانی هستند – یک قربانی مانیپولاسیون، و نه مجرم. اگر به آنها کمک کنیم و به آنها محبت نشان دهیم و آنها را آموزش دهیم، آنان به ضد فرقه و ضد تروریسم تبدیل خواهند شد. مهم است کسانی که داعش یا القاعده را ترک کرده اند بگویند که چه دیده اند و سایرین را آموزش دهند تا در دام فرقه ها نیفتند.

اگر آنها را مجرم بدانیم، یا آنان را به زندان بیندازیم، آنان را به قهرمانان نسل بعدی فرقه های تروریستی تبدیل خواهیم کرد. با اعدام آنان، ما از ایشان “شهید” فرقه ای خواهیم ساخت.

پیووارچوک: آیا ایران و آمریکا می توانند علیه داعش کار مشترک موفقیت آمیزی داشته باشند؟

بنی صدر: برای خلاص شدن از شر داعش و القاعده در خاور میانه، برای یافتن صلح و ثبات پایدار در منطقه، آمریکا و ایران باید با هم مذاکره و کار کنند. ولی آیا خواهند توانست؟ این درست است که هر هفته در نماز جمعه ایرانی ها شعار “مرگ بر آمریکا” سر داده میشود، ولی آنچه که منظور آنانست این است که “مرگ بر آمریکائی هائی که تلاش کردند کشور ما را تخریب کنند و هنوز هم می خواهند همین کار را انجام دهند”.

بعد از همه اینها، در حالیکه تاکنون هیچ آمریکائی توسط یک ایرانی کشته نشده است – بجز آنهائی که توسط مجاهدین خلق در زمان شاه کشته شدند، ولی در مقابل: سازمان سیا اولین نخست وزیر منتخب دموکراتیک ایران را سرنگون کرد؛ آمریکا دیکتاتوری شاه را روی کار آورد و از آن حمایت نمود؛ از جنگ صدام حسین علیه ایران و استفاده از سلاح شیمیائی توسط وی حمایت کرد، آمریکائی ها حتی هواپیمای مسافربری پرواز شماره ۶۵۵ ایران را که از تهران عازم دبی بود در سال ۱۹۸۸ سرنگون کرده و ۲۹۰ مسافر آنرا بدون حتی یک عذرخواهی کشتند.

و حالا برخی سیاستمداران جنگ طلب آمریکائی از مجاهدین خلق حمایت میکنند، که نیروی لابی گری در پشت تحریم ها علیه ایران بوده و کشورهای غربی را لابی میکند که به ایران حمله نماید و برای نابودی ایران تلاش میکند تا بتواند در این کشور به قدرت برسند. آنان در ایران از همه کس بیشتر منفور هستند، و من معتقدم که این بر عدم اعتماد ایرانیان نسبت به آمریکا می افزاید.

تا زمانی که آمریکا در سیاست خارجی اش بازنگری نکرده باشد، و درک نکند که چه کسی دوست و چه کسی دشمن است، و رسانه های غربی تبلیغات خود علیه ایران را که بر مبنای عشق به پترو دلارهای سعودی استوار است متوقف نکنند، ما شاهد هیچگونه پیشرفتی در روابط ایران و آمریکا نخواهیم بود. و متأسفانه باید شاهد رشد گروه های تروریستی وهابی با پشتیبانی سعودی و عدم ثبات و درد و رنج بیشتر در منطقه باشیم.

(پایان)

منبع: ایران اینترلینک

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=4898