• امروز : جمعه - ۳۱ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 19 April - 2024

برگی دیگر از جنایات تروریستی منافقین

  • کد خبر : 4817
  • 05 ژانویه 2016 - 10:54

لعنت خدا بر رجوی و منافقین

Koohmare

سید رسول جعفری‌فرد ۱۳۳۷ در خانواده‌ای فقیر و مذهبی در یکی از روستاهای شهرستان کوهمره ‌سرخی استان فارس در ماه مبارک رمضان بدنیا آمد. مادرش خانه دار و پدرش کشاورز بود.

او در کودکی پدرش را ازدست می‌دهد و از‌‌ همان دوران برای تامین مخارج خانواده به کارگری روی می‌آورد.

در ۱۳۵۶ به عنوان معلم به استخدام آموزش پرورش درآمد.

۱۳۶۰با دختری مومنه ازدواج کرد و در روستا خوانین قشقایی مشغول خدمت معلمی بود.

او در‌‌ همان روستا در مسیر مبارزه با ضدانقلاب نقش موثری داشت.

سرانجام در ۱۴ تیر ۱۳۶۱ با دهان روزه، لب تشنه و تکبیرگویان در درگیری مسلحانه‌ای که گروه بسیج با ضد انقلاب داشتند، به شهادت می‌رسد.

سرگذشت پژوهی تیم بنیاد هابیلیان (خانواده ۱۷۰۰۰شهید ترور) با همسر شهید جعفری فرد:
بعد از تماس و هماهنگی با خانم موسوی همسر شهید به منزلشان که در یکی از شهرک‌های تازه احداث شده شیراز بود رفتیم.
خانم موسوی با صمیمیت ما را راهنمایی کردند، گرم صحبت با ایشان شدیم با لهجه شیرینی که داشتند صحبت‌هایشان را اینگونه آغاز کردند:
سید رسول اولین فرزند خانواده بود. مادرش می‌گفت: «همزمان با شیر دادن به او روزه می‌گرفت.»
سختی دوران کودکی سید رسول با فوت پدر کشاورزش در سن شش سالگی دوچندان شد.

مادرش زیر بار تأمین مخارج زندگی سه فرزند بر اثر کار زیاد که به پشم ریسی و جاجیم بافی مشغول بود، یکی از چشم‌هایش را از دست می‌دهد. خواهر یک ساله او بر اثر گرسنگی جان می‌سپارد.
سید رسول نیز برای تامین مخارج خانواده به کارگری روی آورده بود. که بر اثر بی‌تجربگی او در نوجوانی یکی از انگشتانش قطع می‌شود که بعد‌ها به این دلیل از خدمت سربازی معاف می‌شود.
همه این سختی‌ها و ناملایمات زندگی نتوانست او را از تحصیل بازدارد. بعد از گذراندن کلاس پنجم ابتدایی در مدرسه عشایری به چوپانی وشاگردی در مغازه و کارگری می‌پردازد.

در ۱۳۵۶ موفق به قبولی در دانشسرای عشایری وگذراندن دوره یکساله این دانشسرا در آموزش و پرورش استخدام می‌شود.
اوایل دوران معلمی خود را در روستاهای دور افتاده آذربایجان، کردستان و فارس می‌گذراند.
سید رسول پسرعمویم بود و پدرم از بچگی علاقه خاصی به او داشت و همین باعث شد که جواب مثبت به او بدهم.
شهریورماه سال ۶۰ من ۱۸ سال و سید رسول ۲۲ سال داشت، ازدواج کردیم. که مدت این زندگی مشترک نه ماه بیشتر نبود.
اوایل ازدواج مشکلات مالی زیادی داشتیم. شیرینی زندگی با سید رسول پررنگ‌تر از مشکلات آن زمان بود. همه زندگیش سرتاسر ایثار و مهربانی بود. به یتیمان ارادت خاصی داشت.
اگر می‌دید خانواده‌ای سایه پدر بر سر ندارد و کار کشاورزی انجام می‌دهند، برای آن‌ها تراکتور می‌برد و به آن‌ها کمک می‌کرد چون که خود در کودکی طعم تلخ یتیمی را چشیده بود.
طوری با بقیه رفتار می‌کرد که انگار خواهر و برادر خودش هستند. همسایه‌ای داشتند که پدر خانواده با اینکه کار می‌کرد ولی از عهده هزینه‌های زندگی برنمی آمد، به من تاکید کرده بود بیشتر غذا درست کنم و اول برای آن‌ها غذا ببرم و بعد خودمان غذا بخوریم.
هیچ وقت عصبانیت سید رسول را ندیدم، همیشه آرام بود.
با شروع جنگ تحمیلی من هفت ماهه باردار بودم که صحبت جبهه رفتنش را مطرح کرد، اما قرار گذاشتیم تا بدنیا آمدن فرزندمان بماند، فرزندی که هیچ‌گاه پدرش را ندید.
قبل از شهادت سید رسول، عمویش چند روزی مهمانمان بود.

ساعت‌ها در اتاقی می‌نشستند و با هم صحبت می‌کردند. عمو بعد از شهادت سید رسول موضوع صحبت‌های چند ساعته‌اش را با بقیه در میان گذاشت؛ پدرش به خوابش آمده بودند و گفته بودند به سید رسول بگوید آماده شود ما چند روز دیگر می‌آییم و با خود می‌بریمش.

اما عمو جرأت نداشت که خوابش را به سید رسول بگوید. بعد از دو سه روز که گذشته بود باز پدرش از او می‌پرسد که «به سید رسول گفتی؟» عمو دلیل نگفتنش را می‌گوید.
عمو برای سومین بار که خواب پدرش را می‌بیند خواب خود را به سید رسول می‌گوید.
روز ۱۴ تیر سال ۱۳۶۱ که سیزدهمین روز از ماه مبارک رمضان بود که گروه مقاومت بسیج خبر دادند که ضد انقلاب قسمت‌هایی از زمین‌های روستا و اطراف را گرفته‌اند.

برادر سید رسول به پاسگاه می‌رود تا به پاسگاه خبر دهد و تقاضای کمک کند. سید رسول هم با ماشین ژاندارمری عازم منطقه درگیری حوالی روستا می‌شود.

خوانین مسلح بودند و مهمات زیادی با خود داشتند.
گروه مقاومت باید کسی را می‌فرستاد تا انبار مهمات و اسلحه‌ها را پیدا کند و به آن‌ها خبر دهد، سید رسول با شجاعتی که داشت این مسئولیت را بعهده می‌گیرد.
در مسیر سید رسول چند بار تکبیر سر می‌دهد و گروه مقاومت با هر تکبیر موفقیت مرحله‌ای او را با جواب دادن تکبیر‌هایش تحسین می‌کردند.
در حالی که ضد انقلابیون کمین کرده بودند و بطرف او شلیک می‌کنند و او را در حال گفتن سومین تکبیرش با دهان روزه به شهادت می‌رسانند. ناصر خان عامل اصلی این ترور بود که بعد از این اتفاق از کشور خارج می‌شود. او اجازه هیچ فعالیت مذهبی را به افراد روستا نمی‌داد.

او خفقانی در روستا ایجاد کرده بود که سید رسول یکی یکی آن فضا را با برگزاری نماز جماعت و تکبیر گفتن با صدای بلند می‌شکست و این چنین در مقابل ظلم‌های ضدانقلابیون ایستاد.
دو ماه بعد از شهادت سید رسول پسرش بدنیا می‌آید مادرش نام او را رسول می‌گذارد و بعد از مدتی با برادر شهید ازدواج می‌کند.
یکی از اسیران که همسایه ما بودند آزاد شده بود، کوچه خیلی شلوغ بود و خانواده‌شان جشن گرفته بودند.
پسرم دم در ایستاده بود و آن شور و حال را می‌دید، رو به من کرد و با بغضی که در گلو داشت گفت: «مامان کاش بابای منم اسیر بود و حالا برمی گشت…»

شنیدن آن جمله در آن زمان یکی از سخت‌ترین لحظات زندگی‌ام بود. لعنت خدا به منافقین خدا از جنایت‌های آن‌ها نگذرد.

افتخار می‌کنم که چنین کسی را داشتیم که فدای دین و وطنمون کنیم.

منبع: صفحه فیسبوک پایانی برپایان

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=4817