• امروز : پنج شنبه - ۹ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Thursday - 28 March - 2024

زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین ولی نه در اشرف و عراق ! – قسمت ششم

  • کد خبر : 4121
  • 21 اکتبر 2015 - 14:26

زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین

ولی نه در اشرف و عراق ! 

خاطرات سحر ادیب زادگان – قسمت ششم

بعد از رفتن پیش خواهرها قرار شد فردای آن روز من را به یک محلی به نام موزه شهدا ببرند که ظاهرا تازه درستش کرده بودند و تمام نشده بود ، به طور اتفاقی هنگامی که داشتم زندگی نامه یکی از شهدا را نگاه می کردم همان کسی که در تهران مجاهدین من را سراغش فرستاده بودند که بهش یک شماره تلفن بدهم برای تماس را آنجا دیدم ، اول فکر کردم اشتباه کردم ولی نه اون هم من را شناخت و گفت که شما عضو مجاهدین هستید که ایران آمده بودید که من گفتم نه چند جمله که حرف زدیم به من گفت که اینها آدم نیستند اگر کسی را اینجا داری از اینجا ببرش !! و این را خیلی دوستانه و یواشکی گفت ، خواهری که با من بود زود آمد سراغ من و نگذاشت ما ادامه صحبت را بدهیم و گفت که باید چیزهایی را به من نشان بدهد ، در ضمن دخترش هم همراهش بود که حدود ۳۰ سال داشت .

همان روز برای شام مجدد قرار شد برویم پیش همان خواهر فرمانده که مخ من را قبلا زده بود ، باز مثل قبل با من برخورد کرد و باز خیلی من را تحویل گرفت ، این بار از پول با من حرف زد و گفت که وضعیت خانواده و خودم در چه حال است و معیشت ما چگونه می گذرد ؟ من گفتم که خدا را شکر بد نیست ، گفت که می دانی مجاهدین به هیچ عهدی وابسته نیستند و مردم ایران حمایتشان کردند و باز هم حمایت می کنند و هوادارهای خارجشان سنگ تمام برایشان می گذارند به علاوه پولی که بچه ها از مردم اروپا و آمریکا برای بچه های مجاهدین جمع می کنند .
 
گفت که می خواهند برای خانواده ام ماهانه مقداری را در نظر بگیرند و برای خودم هم همینطور چون به هر حال من به خاطر کارهایی که برای اینها انجام می دهم مشغول هستم و وقت نمی کنم که بروم سر کار و یا … من هم حقیقت قبول کردم و گفتم باشه فقط اندازه ای که زندگیم بچرخد و مجبور نباشم سر کار بروم که و مشکلات زندگی دست و پای من را بگیرد . پولی که به من پیشنهاد کرد خیلی زیاد بود و خوب اول فکر کردم که شاید از وضعیت ایران خبر ندارند و برای همین زیاد گفت ولی بعدا فهمیدم که اتفاقا خیلی خوب هم خبر داشته فقط برای تشویق من به کار در ایران این پول را می داد به من .
 
بعد از این صحبت به من گفت که چه مدتی دوست دارم در اشرف بمانم ؟ من خندیدم و گفتم هر چی شما بگویید ، اون هم گفت نه اگه برای همیشه بخواهی بمانی که من نمیگذارم چون تو بهترین نیروی داخل هستی و اگر مدتی می خواهی با این خواهرها باشی خوب بمان تا وقتی که خودت می خواهی . من گفتم پس من چند روز دیگه می مانم و بعد هم می روم چون خانواده ام خبر ندارند من کجا هستم . گفت یکسری کارهای مهم با من دارد که یک روز قبل از رفتنم بروم پیشش که با هم صحبت کنیم .
 
و گفت که یکسری بچه هایی که مسول مسایل داخل ایران هستند با من یکسری صحبت دارند که اونها هم خوشحال می شوند من را ببینند ، وقتی که گفت که مسول مسایل داخل فکر کردم پس اون کسی که با من همیشه در تماس هست هم را می بینم و سوالاتم را ازش می پرسم ، و به این خواهر گفتم چقدر خوب چون کلی سوال دارم از زهرا بپرسم و خوشحالم که می بینمش چون تا حالا که فقط صداشو شنیدم ، و خیلی ازش سوال دارم ، خندید و گفت باشه حتما کسانی که باید را می بینید و دیگه اونجا هر چی سوال داشتی ، ابهام داشتی بپرس ، چه در مورد قبل و چه در مورد از این به بعد .
 
دقیقا فردای همان روز ساعت ۲ بعد از ظهر بود که من خانمهایی که مسول داخل ایران بودند را ملاقات کردم . حدود ۱۰ نفر بودند که یکی از آنها فرمانده بود و معلوم بود که داره به همه فرمان می ده ، اون و بقیه اون خواهرها من را حسابی تحویل گرفتن ، برام مرتب دست می زدند و روی میز بزرگی که اطرافش نشسته بودیم پر بود از میوه و شیرینی . به حدی تحویلم گرفتن که خودم خجالت می کشیدم ، من گفتم بابا من را خجالت ندهید من کاری نکردم ، باز همه شروع کردن دست زدن و گفتن که تو یکی از بازوهای این مقاومت در داخل ایران هستید و باعث افتخار ما هستی ! شاید تا ساعت ۳ فقط تعریف و تمجید و دست زدن برای کارهایی بود که من واقعا نکرده بودم ، مثلا به من می گفتن که عکس خواهر و برادر را که هوا فرستادی کار بزرگی کردی و می دانی چقدر این کار می تواند تاثیر گذار باشد و چقدر می تواند تکرار همین کار هوادار و اعضا برای ما در داخل درست کند ! ولی آخه اینجوری نبود که اونها می گفتند ، من وقتی که عکسهایی که با بالن هوا می فرستادم توی یک بیابان بود و یا یک جنگل و یا اگر در تهران بود جایی که کسی مطلقا نباشد و من را نبیند و فقط به خاطر یک عکس بود و بعد هم نگاه می کردم بالن یک جایی گیر می کرد و یا اگر هم می افتاد خودم جمعش می کردم و داخل سطل آشغال می گذاشتمش و یا اگر عکسی به دیوار می زدم شاید یک دقیقه نمی شد که بعد از گرفتن عکس آن را از دیوار برمی داشتم و هیچ کسی توجه نمی کرد ، نمی دانم و واقعا هنوز نمی دانم که چرا اونها این حرکت را خیلی بزرگ جلوه می دادند ! شاید عکسی که می گرفتم برایشان ارزش زیادی داشت ولی پیش من نمی گفتند که فقط اون عکس ارزش داره و می گفتند که تاثیرات کاری که من انجام می دهم بر روی مردم اهمیت دارد ولی هیچ تاثیری کارهای من بر کسی نداشت ، می گفتند که رژیم ذهن خیلی ها را که نسل جدید هستند و مجاهدین را نمی شناسند خراب کرده نسبت به مجاهدین و باید آنها را به اعضای مجاهدین تبدیل کرد و اینها می گفتند که من از پس این کار یعنی عوض کردن ذهنیت مردم نسبت به مجاهدین بر می آیم !!.
 
یکی از همانها گفت که همینکه عکس خواهر مریم را می بری و جایی می چسبانی این یعنی اینکه از جانت گذشتی و مگر آسان است اگر دستگیر بشوی و ما قدر این کارهایی که تو می کنی را می دانیم . به هر حال من گفتم حالا یک سوال دارم و دوست دارم بدونم که زهرا کدام یک از شماها هستید ؟ من اول و قبل از هر چیزی دوست دارم زهرا را ببینم ، همه با هم خندیدند و گفتند که زهرا اینجا نیست و اون خارج هست و از همانجا هم با تو تماس می گیره . خیلی ناراحت شدم چون دوست داشتم چهره آن کسی که سالیان با من در تماس هست را ببینم بعد هم گفتم از همه حرفهایی که بین من و اون هست شما خبر دارید ؟ گفتند تا حدودی ، گفتم زهرا به من گفته بود که یکسری نفرات را بفرستم ترکیه و نفرات زهرا در ترکیه این نفراتی که من می فرستم به ترکیه را می برند خارج که هم هوادار مجاهدین باشند و هم به لحاظ حقوق بشری به آنها کمک می کنند ، به لحاظ تحصیل و اقامت و بعد هم هوادار مجاهدین هستند .
 
به من گفت حقیقت ما خیلی خبر نداریم ولی فقط می دانیم که اگر زهرا این را گفته حتما انجام می دهند چون خیلی از بچه های ایرانی که در ترکیه هستند را کمک می کنیم و می فرستیم خارج ، حتی اگر از ما هواداری نکردن هم اشکالی نداره ، مهم این هست که ایرانی هستند و باید از زیر ظلم و ستم آخوندها آنها را در آورد و به خارج فرستاد ، و گفت مجاهد و مجاهدت یعنی همین . گفتم آیا می توانم با آنها در تماس باشم و صحبتی داشته باشم ، گفت که از زهرا این را بپرسم وآنها خبر ندارند از این مسله !! کلا خودشان را به کوچه علی چپ زدند و من هم به شدت می خواستم بدانم چه بر سر آن آدمهایی که من باعث رفتنشان به ترکیه شدم آمده است ولی خوب فایده نداشت و اینها می گفتند که خیلی بی خبر هستند از این مسله و فقط زهرا خودش می داند و اون قسمتی که در خارج کار می کنند .
 
این چیزی بود که ناراحتم می کرد و دلم می خواست که هر جور که شده از آنها خبر بگیرم . بعد هم شروع کردیم راجع به ایران و وضعیت داخل صحبت می کردیم ، آنها حرفهایی را می زدند که من به خودم و عقلم و چشمام شک می کردم ، آنها از جو انفجاری جامعه ای صحبت می کردند که اگر من خودم در ایران زندگی نمی کردم باور می کردم که همین هفته ایران از داخل منفجر خواهد شد ، منظورم ملت در خیابانها علیه جمهوری اسلامی می ریختند ، نمی دانم چرا اینها این حرفها را به من می زدند که از ایران آمده بودم ، شاید واقعا خودشان این را باور داشتند ، در داخل ایران به شدت مشکلات اقتصادی و … به مردم فشار آورده است و در تمامی تظاهراتهای داخل ایران حتی کوچکترین تظاهرات برای مجاهدین و یا هر گروه دیگری نبود ، همه تظاهراتها برای موسوی و کروبی بود که خودشان از نفرات قدیمی جمهوری اسلامی هستند ، از نفراتی که از اوایل انقلاب بودند ، پس اون جوی که اینها صحبت می کردند این نبود ، خیلی چیزها به مردم ایران فشار آورده است و تحریمها ماهایی که در ایران بودیم را را له کرد ولی باز این باعث نشد ه است که مردم به سمت گروهای خارج از ایران بیایند و اونها اصلاحات می خواهند و نه انقلاب ، این یک حقیقتی است که خیلی ها نمی خواهند قبول بکنند .
 
یکی از زنهایی که در جلسه نشسته بود از من پرسید مردم راجع به خواهر مریم چی می گویند ؟ چون یک زن هست و داره سازمان را به عنوان ریس جمهور اداره می کند ! من گفتم اصلا کسی خانم مریم رجوی را نمی شناسد ! که یکی دیگه از زنها خواست حرف را عوض کند من گفتم نه بگذارید بهشون توضیح بدهم ، گفتم حاضرم براتون قسم بخورم که مردم اصلا از مجاهدین خبر ندارند جز تعدادی انگشت شمار اون هم به خاطر اینکه کسی را در اشرف دارند ، ولی کسی نمی داند مریم رجوی کی هست و چون سالیان سال است که شما در ایران نبودید فکر می کنید که شاید اینجوری باشد ، من گفتم اتفاقا باید شما این را قبول کنید که کسی مجاهدین را نمی شناسد و کسی نمی داند که مریم رجوی کیست ، پس شما باید تلاش کنید خودتان را به مردم معرفی کنید و شما را بشناسند . بعد هم گفتند که خوب حالا اینجوری هم نیست چون با جو اختناقی که رژیم در ایران درست کرده است هوادارهای مجاهدین هرگز نمی آیند بگویند که ما هوادار مجاهدین هستیم و می گفتند که برای همین است که من فکر می کنم که مجاهدین هوادار ندارد ، ولی باز هم بهشان گفتم که اگر هوادار دارید باید در تظاهراتی که در زمان خاتمی بود باید هوادارهای شما هم یک تظاهرات برای شما می کردند !
 
خانمی که فرمانده بود گفت که سحر ما می خواهیم کارهایی که تو در داخل ایران بایستی انجام بدهی را اینجا روی تابلو بنویسیم وتو هر سوال و ابهامی داشتی را انجام بدهی .
 
– روی تابلو نوشت که راه انداختن جرقه تظاهرات در داخل بازاریهای تهران : اینگونه که اول می بایست که تعدادی اعضا برای مجاهدین جمع کنم که به آنها به شدت اعتماد دارم و بعد هم به داخل بازار تهران برویم و چون زن هم هستیم و کسی به ما شک نمی کند ،قسمتی را به آتش بکشیم که باعث شود مردم جمع شوند و وقتی که جمع شدند بر علیه جمهوری اسلامی شعار بدهیم و بعد از گرونی و از فشارها بلند بلند بگوییم که درد مردم تازه شود ، بگوییم که پس پول نفت که قرار بود سر سفرمان باشه چی شد و خلاصه جرقه را تبدیل کنیم به یک تظاهرات و بعد هم عکس و فیلم تهیه کنیم . می گفت که سرمان چادر کنیم عمرا اگر کسی ما را بشناسد و یکی از زنها گفت که بذار چادر اجباری را علیه خودشان استفاده کنیم .
 
ما روی اینکه چطوری این کار را بکنیم به صورت خیلی مفصل صحبت کردیم و من کلی سوال داشتم و اونها جواب دادند و قرار شد که یک نفر هم که خودشان در تهران دارند را با من آشنا کنند و ما باهم کار کنیم . ولی من همه صحبتهایی که اونجا کردم را ننوشتم و سعی کردم که به صورت خلاصه بنویسم .
 
– یکسری جاها در ایران مرغ و یا یکسری مواد غذایی را کوپونی می گیرند و صفهای خیلی زیادی بعضا ایجاد می شود ، می گفتند که باید قسمت پایین شهر تهران برویم و از این صفها پیدا کنیم که جمعیت غوغا می کند و در آن شلوغی شروع کنیم داد و بیداد کردن و از فقر و گرسنگی و بدبختی و …. شروع کنیم و همینکه بقیه هم با ما شروع کردند صحبت کردن و از بدبختی گفتن ما هم شروع کنیم شعار علیه رژیم بدهیم ، اینجوری شاید بشود تظاهرات را ایجاد کرد و می گفتند اگر دیدیم که صحنه یخ هست بهتر است که سریع محل را ترک کنیم .
 
– در هر تجمعی که باشد مثلا بعضا معلمین تجمعاتی در رابطه با حقوقشان دارند ما باید در این تجمعات شرکت کنیم و از تجمع تظاهرات درست کنیم .
 
– هر موقع که رژیم یکسری تجمعات دارد مثلا راهپیمایی ۲۲ بهمن و یا از این چیزهایی که مربوط به خود رژیم است و یا هفته دفاع مقدس و یا حمایت از فلسطین و یا … ما باید از این هم چیزی علیه خود رژیم درست کنیم ، ماشینها را به آتش بکشیم و …
 
– جمع کردن خانواده ها و مادران شهدا در بهشت زهرا و یا در خاواران … و تهیه فیلم و عکس .
 
خلاصه تا توانستند برای من کار روی تابلو نوشتند و به من هم یک دفتری داده بودند و گفتند که اول یادداشت کنم و بعد هم به صورت کد یک جایی یادداشت کنم و با خودم ببرم .
 
من از یک طرف نمک گیر شده بودم به قول معروف و محبتهایی که بهم می کردند را دوست داشتم جبران کنم و از طرفی هم اون خواهری که پیشش می رفتم و بیشتر اون با من صحبت می کرد را خیلی دوست داشتم و به شدت مخ من را زده بود و دوست داشتم که هر کاری که از دستم بر می آید را برایشان انجام بدهم ، از طرفی هم می دانستم که تا چه حد این کارها نشدنی است ، نمی خواستم قول الکی بگویم و گفتم تلاشم را می کنم ولی آنها اصرار داشتند که نه می توان و باید و سرنگونی و آزادی باید ، من می دانستم که این کارها نشدنی است ، کی حوصله تظاهرات توی تهران را دارد ، مخصوصا بازاریها آنقدر سرشان شلوغ هست که زلزله بشود بازار را ول نمی کنند . و چطوری روزهایی که جمهوری اسلامی مراسمها و برنامه های خاص خودش را دارد می شود کاری انجام داد ؟ واقعی نبود این حرفها ولی خوب من هم با این همه تعریفی که ازم کرده بودند و با این همه پولی که بهم می دادند خیلی ناجور بود اگر می گفتم که من نمی توانم این کارها را بکنم . از طرفی هم یک جورهایی باور کرده بودم که اینها آدمهای صادق و ساده ای هستند و واقعا برای آزادی مردم ایران تلاش می کنند ، یک جورهایی جو گیر شده بودم به خاطر اون همه محبت و تعریف و می گفتم که باشه شاید من فکر می کنم که سخته و نمی شه ولی عملا اگر بروم و شروع به کار کنم بشود و بتوانم انجام بدهم . اونها به من می گفتند که اثبات کن که یک زنی هستی که روی همه اونها یی که به زن می گویند ضعیف و ناتوان را سیاه می کنی ، از این حرفهایی به من می زدند که هر زن به نظر من از شنیدنش خوشحال می شود و انگیزه می گیرد .
 
ادامه دارد
 
سحر ادیب زادگان

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=4121