• امروز : سه شنبه - ۲۸ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Tuesday - 16 April - 2024

خاطره ای از قساوت رجوى در حق اعضا: واى به بروز دادن انتقاد به فرقه و عملکرد رهبرى

  • کد خبر : 10741
  • 20 سپتامبر 2017 - 11:13

به علت کارهاى سنگین و طاقت فرسا در تشکیلات مجاهدین زانوى راستم دچار آرتروز شدید شد بصورتى که گاهاً زانویم حین کار یا راه رفتن قفل میکرد و توان تحرک را از من میگرفت و مجبور بودم با درد آن بسازم و بسوزم چرا که سران مجاهدین مطلقاً سلامتى افراد برایشان مهم نبود و فقط بعنوان برده براى استفاده و پیشبرد پروژه هاى خود و مشغولیت افراد که در راستاى منافع فرقه اى شان بود، از نفر نهایت کار را میکشیدند و وقتى هم که بر اثر همین فشارهاى جسمى یا روحى نفر به مشکل میخورد و مریض میشد، نباید از کار یومیه و مسئولیتى که به او سپرده میشد، زده شود در غیر اینصورت مارکهایى به نفر میزدند و فشارهایى در نشستها به او وارد مى آوردند که سوژه صدها بار آرزوى مرگ بکند.

یک روز حین کار روى سقف زدن سالن امجدیه که براى برگذارى برنامه هاى جمعى میساختند، زانویم قفل کرد بطورى که نمیتوانستم بلند شوم، درد شدیدى داشتم و دو تا انگشت دست خود را از شدت درد گاز میگرفتم، بعد از تقریبا ده دقیقه، زانویم از حالت قفل خارج شد و توانستم حرکت کنم و با کمک یکى از دوستان، پائین رفتم. اتفاقا فرزانه میدانشاهى که فرمانده اف ما بود، آن لحظه آنجا بود و وضعیت مرا دید و مشکل زانویم را براش توضیح دادم. از اینکه نمیتوانستم به کار کردن ادامه دهم، از او خواستم که بگذارند به مقر بروم، فرزانه هم به افشین ابراهیمى که برادر ارشد در آنجا حضور داشت، گفت بفرستید استراحت برود ولى شب براى نشست لایه اى حتما بیاید.

با ماشین فرزانه برگشتم  به مقر، قرص مسکن خوردم و بعلت خستگى جلوى تختم روى کف اتاق خوابم برد تا بچه ها براى شام و نشست عملیات جارى برگشتند، از خواب بیدار شدم. شام نتوانستم مسیر دویست مترى از آسایشگاه تا سالن غذا خورى را با وضعیت درد زانویم  راه بروم، لذا شام نخوردم اما براى رفتن به نشست لایه اى آماده بودم چون میدانستم دست از سرم بر نمیدارند.

در آن وضعیت، مرگ خودم را از خدا میخواستم ولى با هر دردى که تحمل کردم براى نشست رفتم. نشست لایه اى سه تا مرکز که با هم بودیم خود فرزانه برگذار می کرد.

از قبل به همه گفته شده بود که باید در رابطه با لپر خوردن هاى سیاسى پروژه نویسى کنید و در جمع بخوانید. من هم تقریباً سى و هشت فاکت با نقطه آغاز و واقعیتها و در پایان یک جمعبندى نوشته بودم و آماده بودم در جمع بخوانم.

با تحمل فشار به راه رفتن تا سالن نشست اف ـ ام، ادامه دادم. نشست شروع شد. همان ابتدا یکى از برادران به اصطلاح مسئول به اسم نقى الله وردى که به نشست آمده بود، دست بلند کرد و گفت خواهر فرزانه الان نشست پروژه خوانى این لایه است اما من  انتقاد به عبدالکریم دارم که امروز خودش را به تمارض زد و وسط کار ول کرد به آسایشگاه آمد. همین کافى بود که اوباش  شناخته شده و حاضر در نشست قیام کنند و مثل لاشخورها بر سرم بریزند. میدانستم این سناریویى است که توسط فرزانه طراحى شده است لذا گفتم، من خودم که نیامدم با ماشین خواهر فرزانه تا مقر آمدم و الان هم نمیتوانم زانویم کاملا راست کنم.

همین بهانه اى شد که چرا در نشست وقتى سوژه هستى جواب میدهید. بالاخره نشست من با این جواب به نشست دیگ تبدیل شد و چنان تهمت و بد و بیراه نثارم شد و داد و فریاد بر سرم که توان نگهداشتن جسمم  سر پا نداشتم، با توجه به زانو دردم از پشتى صندلى کمک گرفتم که بتوانم سر پا بایستم اما کو انسان آزاده و با وجدانى که مرا در آن وضعیت درک کند، البته افراد مجبور بودند در تشکیلات چنین موضع گیرى داشته باشند.

بالاخره از این همه فشار و تهمت و دروغ  و داد و فریاد کلافه شده بودم. از یک طرف درد جسمى و از طرف دیگر فشار بیش از حد روحى بى حوصله ام کرده بود. از خدا جز مرگ انتظارى نداشتم، هر چه وضعیت زانویم و تشخیص پزشک را یادآورى میکردم، نه اینکه فایده نداشت بلکه بدتر هم میشد. چون قصد سازمان از سوژه کردن افراد خرد کردن آنها تا سرسپارى کامل بود، تنها راه این بود که باید خودم به دروغ میگفتم من مشکل زانو ندارم و خودم را به قول مسئول نشست، مجاهد گونه در جمع فردیتم را خرد و له و لورده میکردم، آنوقت به نقطه مجاهدى مریمى میرسیدم.

این وضعیت فشار چندین ساعت طول کشید و من باید با آن وضعیت درد زانو، هم  فشار روحى تحمل میکردم و هم درد جسمى، این است جنایاتى که در حق افراد تشکیلات میشد و هنوز هم ادامه دارد و تا زمانى که سر سپار هستید و مثل هرکول کار میکنى، حلوا حلوا میشوى به محض اینکه کارایى را از دست دادى، بارى بر دوش تشکیلات خواهی شد و جواب یک عمر زحمت در این تشکیلات تو سرى خوردن و حقارت است، آنهم اگر منتقد نباشید.  واى به بروز دادن انتقاد به فرقه و عملکرد رهبرى آن که جوابى در حد حذف فیزیکى فرد را در بر دارد.

میخواهم بگویم که فرقه کنونى رجوى، از زمان اربابش صدام تا همین الان رویه اى بس ناجوانمردانه با افراد تشکیلات خود دارد و هیچوقت مشکل و تضاد فرد را به رسمیت نشناخته و تا زمانى که توان کار جسمى برایشان دارى و خطوط سازمان را مو به مو اجرا میکنى، حق حیات دارید در غیر اینصورت مطلقاً حقوق افراد را به رسمیت نمیشناسند و کسانى هم که الان به هر نحوى خواهان ماندن در تشکیلات البانى نیستند و تا کنون عمر خود را در آن گذرانده و به نقطه پیرى رسیده اند، رجوى با آنها به ناجوانمردانه ترین صورت ممکن برخورد میکند حتى افرادى که در این سازمان نقض عضو شدند و توان هیچ کارى را در بیرون فرقه ندارند و با این وجود، الان از این تشکیلات در آلبانى جدا شده اند هم قربانى این شقاوت رجوى در حق افراد هستند.

در مقاله یکى از جدا شده ها در آلبانى، خواندم که یکى از نفرات جدا شده که یک پایش را در عملیاتهاى داخله موسوم به سحر و راهگشایى، بخاطر رفتن روى مین از دست میدهد، الان در آلبانى پایش عفونت کرده و نیاز به عمل جراحی دارد چرا که در سازمان مانع مداواى درست میشدند تا وابسته به خود کنند. الان همین فرد که بیرون آمده و نیاز مبرم به مداوا و عمل دارد و کسى بیرون هم ندارد او را کمک کند، به سران فرقه مراجعه کرده و از روى ناچارى از آنها مدد میخواهد اما مسئولین مربوطه با وقاحت تمام به این فرد جواب میدهند که اینجا سازمان خیریه نیست که به یک بریده کمک کند.

این است فرقه اى که افراد زندگى و عمر خود را براى آن گذاشتند. چنین آنها را رها میکند و از مخارج درمانى معلولین و قطع عضو شده هاى خودش نیز سر باز میزند و آنها را بى کس در کنار و گوشه خیابان رها می کند.

از وجدانهاى آزاد بخصوص خانواده اسراى فرقه رجوى استدعا دارم به یارى چنین افرادى در آلبانى بروند و نگذارند تا کسانی بى یار و یاور بخاطر جنایات رجوى پرپر شوند.

یادداشت از عبدالکریم ابراهیمی

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=10741