عاطفه سبدانی تنها یکی از دست کم هفتصد کودک از والدین مجاهد خلق است که کل زندگیشان همواره تحت تاثیر آسیبهای روانی ناشی از ارتباط با تشکیلات مجاهدین خلق است.
به گزارش فراق، آسیب روانی بزرگ شدن در یک گروه مخرب واقعی و ماندگار است. این جمله را استیون حسن، کارشناس فرقههای مخرب درباره کودکانی که در این فرقهها بزرگ میشوند میگوید. به باور او کودکان منابع لازم برای محافظت از خود را ندارند و نیازمند کمک بزرگسالان هستند. بسیاری از کودکانی که در گروههای مخربی چون مجاهدین خلق بزرگ میشوند خود انتخاب نکردهاند که به این گروهها بپیوندند و رشد کردن در چنین گروههایی موجب آسیب های روانی طولانی مدت برای آنها شده است.
عاطفه سبدانی اکنون در دهه چهارم زندگی خویش، زنی خود ساخته، موفق و دارای خانوادهای شاد است اما همواره معترف است که ترومای سالهای کودکی، نوجوانی و جوانی او را رها نمیکند. عاطفه در مصاحبه اخیرش با فرح شیلاندری روانشناس و پژوهشگر ایرانی، از عمق و ماندگاری آسیبهای حاصل از ضربههای روحیای که از ۵ سالگی تا ۲۵ سالگی از سوی مجاهدین خلق بر او روا شده است، میگوید.
فرح شیلاندری به عنوان متخصص در حوزه روانشناسی کودکان در مقدمه این مصاحبه اذعان میکند که بر عمق مصیبتی که بر عاطفه رفته است واقف است: «در این گفتگو با احترام به همه سختیهایی که عاطفه کشیده و نظر به فشارهائی که ممکن است هنوز هم در معرض آنها باشد از او خواهش کردم تا آنجا که احساس راحتی میکند و به اندازهای که لازم میداند به سئوالات پاسخ دهد. از او خواهش کردم کاملا باز، راحت و آزاد به پرسشها پاسخ داده یا هر کجا مایل نیست، پاسخ ندهد.»
دختر بچه ۵ سالهای را در نظر بگیرید که به اجبار از مادر خود جدا میشود و در یک لحظه بالغ و تبدیل به سرپرست دو برادر کوچکترش میشود که یکی شیرخواره است و در مسیر عراق تا اروپا هر زنی را میبیند در پی شیر به سینههای او میچسبد. اینها را عاطفه به مجله سوئدی فمینا میگوید. عاطفه و برادرانش پس از شش ماه آوارگی در عراق، اردن و اروپا بالاخره به سوئد میرسند، جایی که آسیب های جسمی و روانی در نزد خانواده ای هوادار مجاهدین خلق برای نزدیک به ۲۰ سال ادامه پیدا میکند. عاطفه ماجرا را چنین روایت میکند: «وقتی هنوز در اُردن بودیم تا برایمان خانوادهای در یکی از کشورهای اروپایی یا امریکای شمالی پیدا کنند، مجاهدین تصمیم گرفتند که من و برادرانم را از هم جدا کنند. چون هیچ خانواده ای حاضر نبود سه بچه را به فرزندی بپذیرد. شب اولی که ما را از هم جدا کردند، من خیلی حالم بد شد تا جایی که مجبور شدند با مادرم تماس بگیرند. مادرم به آنها توصیۀ اکید کرده بود که عاطفه را از برادرانش جدا نکنید.
بنابراین، وقتی آن خانواده در سوئد قبول کردند که ما هر سه را بپذیرند، مجاهدین خیلی خوشحال شدند. این را به ما هم می گفتند به طوری که من خودم را وامدار این خانواده می دانستم. به جز من و برادرانم، آنها یک خواهر و برادر دیگر را هم به فرزندی گرفتند، پس ما پنج کودک بودیم که تحت سرپرستی آن خانواده در سوئد زندگی می کردیم. به همین دلیل، آن خانواده نزد مجاهدین بسیار محبوب بودند و برای همین رتبۀ بالایی هم در ردۀ مناسباتی خود در مجاهدین گرفتند. رابطۀ ما پنج تا بچه خیلی با هم خوب بود. چنان به هم نزدیک بودیم که احساس خواهر و برادری کامل داشتیم.
دولت سوئد برای ما پنج کودک، کمک هزینۀ ماهانه تعیین کرده بود که طبیعتا و قانون به حساب پدرخوانده و مادرخوانده ام ریخته می شد. حالا، وضعیت ما درعین حال که قانونی بود، بسیار ویرانگر هم بود، زیرا بسیاری از این حامیان، ما را راهی برای پول درآورن میدانستند. منظورم این است که خانواده ای که من و برادرانم را به سرپرستی گرفته بود، به خرج ما به سفرهای کلاس بالا و لوکس می رفتند، از آن نوع محل های تفریحی میلیون کرونی در ویلایی بزرگ در منطقه ای که فقط سوئدی ها توان پرداخت آن را داشتند. این موضوع تنها مختص ما پنج نفر نبود، بلکه بسیاری دیگر از فرزندان مجاهدین هم چنین تجربه ای داشتند. بنابراین پولی که دولت می داد که واقعاً باید برای ما می بود، دود آن را هم ندیدیم. من که هرگز این پول را ندیدم، کودکی من در فقر گذشت، اما خانواده ای که سرپرستی من را بعهده داشت در ناز و نعمت زندگی می کرد. پدرخوانده و مادرخواندۀ من به همراه فرزند خودشان به تعطیلات می رفتند، اما ما پنج تا را در خانه می گذاشتند.
این ماجرا مختص عاطفه نیست، بسیاری از کودکان مجاهدین خلق تجربههای مشابهی نزد خانوادههای هوادار مجاهدین یا در خانههای تیمی مجاهدین در کشورهای اروپایی، آمریکا و کانادا دارند که تنها برخی از آنها چون یاسر عزتی، محمدرضا ترابی، امیر یغمایی، امین گل مریمی، زینب حسین نژاد، حنیف عزیزی تا کنون آن چنان جرات ورز بوده اند که سرگذشت خود را رسانه ای کنند. آسیب های روانی که بر این افراد رفته است به سادگی قابل جبران نیست و چنان که از خاطرات عاطفه سبدانی پیداست حتی درمانگران سوئدی از شنیدن سرگذشت او به گریه میافتادند. به گفته او «آنها نمیدانستند به کدام تروما رسیدگی کنند.»
سوء رفتار با کودکان مجاهدین در خانههای هواداران علاوه بر خود قربانیان شاهدان دیگری هم دارد. سعید بهبهانی در مصاحبه با امیر یغمایی در تلویزیون میهن از خانوادهای هوادار مجاهدین میگوید که در زمستان سرد دانمارک فرزند خوانده خود (کودکی از والدین مجاهد که از عراق به دانمارک قاچاق شده بود) را برای کار به بیرون از خانه میفرستادند یا مورد ضرب و شتم قرار میدادند.
یاسر عزتی کودک سرباز سابق مجاهدین خلق از زنی هوادار به نام فروغ میگوید که مادر ندا حسنی – دختر جوانی که در اعتراض به دستگیری مریم رجوی در سال ۲۰۰۳ خودسوزی کرد و کشته شد—است. یاسر پس از قاچاق شدن از عراق به کانادا مدتی به فروغ سپرده میشود. او در خاطرات خود از خشونت ورزی های فروغ نسبت به خود مینویسد: «در سال ۱۹۹۳ من در شهر اتاوای کانادا، پیش خانواده فروغ زندگی می کردم. یک روز در زمستان همان سال من اتوبوس مدرسه را از دست دادم و رفتم به فروغ اطلاع بدهم که من ده دقیقه نمی رسم مدرسه و اتوبوس بعدی را می گیرم که بروم مدرسه. همان لحظه فروغ بلند شد و یقه من را گرفت و روی زمین کشید و من را برد توی گاراژ و همانجا شروع کرد به کتک و ضرب و شتم. آنقدر من را زیر لگد و مشت قرار داد که من توان ایستادن روی پا را نداشتم که من را بلند می کنند روی تخت خواب می گذارند. در آن مقطع من هنوز ۱۳ سالم نشده بود و فروغ بارها و بارها به خاطر مسائل بسیار جزئی شروع می کرد به کتک زدن من.»
عاطفه سبدانی از سوء استفاده جنسی در خانوادهای که او و برادرانش را به فرزند خواند گی پذیرفته بودند میگوید. از روزهایی که مجاهدین حرف او را باور نمیکردند. بسیار شبیه به این روایت را در اظهارات امین گل مریمی، سعید محصل، امیر یغمایی و محمدرضا ترابی پیش از این در کلاب هاوس شنیدهایم. از سوء استفاده جنسی در خانوادههای هوادار مجاهدین گرفته تا تعرضات جنسی برادران بالغ مجاهد به کودک سربازانی که از اروپا و آمریکا به کمپ اشرف در عراق باردیگر قاچاق شده بودند.
عاطفه در این باره به شیلاندری میگوید: «من تازه نوزده ساله شده بودم و کار به جایی رسید که بسیار طرد شده و منفور آن خانواده بودم. دوره ای از زندگی من بود که همه چیز بسیار تاریک و سنگین بود، من تازه یکی از متجاوزانم را افشا کرده بودم اما هیچکس حرفم را باور نکرد. همۀ اعضا خانواده اش حتی هواداران مجاهدین که با ما در ارتباط بودند طرف او را گرفتند. تصمیم گرفته بودم دیگر به زندگیم خاتمه دهم. در تمام دوران کودکیام با خودم حساب کرده بودم که باید تا بیست سالگی صبر کنم تا برادران کوچکم هم به سن رشد و استقلال برسند و بعد خودکُشی کنم. اما یکی از برادرانم در شانزده سالگی از این خانه بیرون انداخته شده بود و برادر دیگرم که آن موقع هفده ساله بود، پسر آرامی بود و با آن خانواده کنار می آمد و در آنجا ماند. بنابراین، در نوزده سالگی، درست پس از اتمام دبیرستان بود که تصمیم گرفتم وسایل شخصیام را در یک ساک دستی بگذارم و آن خانه را ترک کنم.»
عاطفه هنوز تحت تاثیر تروماهای کودکی و نوجوانی و سرکوبهای شدید روانی عاطفی است . حتی امروز که همه تلاش خود را میکند که مادری شاد و آگاه برای فرزندانش باشد: «عکسی که در پایان کتابم گذاشتم یکی از همین عکس ها بود که در ایران گرفته شده بود. عکس دیگری هم در آن پاکت بود که کتابم را با نگاه کردن به آن عکس نوشتم. به این فکر می کردم که دخترم الان در همان سنی ست که من در این عکس هستم و بسیار گریستم چون در آن لحظه به دخترم فکر می کردم و می گفتم هنوز نمیدانی چه فاجعه ای در انتظارت است. اما در واقع این را به خودم، به کودکی خودم می گفتم. تمام مدتی که با آن خانواده زندگی کردم، اجازه نداشتم از آنچه به سرم میامد غمگین باشم یا گریه کنم. دائم از من می خواستند قوی باشم. اما اکنون می توانم با حس غم ارتباط برقرار کنم و به خودم اجازه دهم گاهی شکننده باشم. این کتاب مرا با خودم و عواطف و احساساتم آشتی داد.»
شوربختانه شمار اندکی از کودکان قربانی مجاهدین خلق تا کنون شجاعت این را یافتهاند که از گذشته تاریک خود، تجربه تلخ زیسته در سازمان مجاهدین خلق سخن بگویند. اما آنچه مسلم است این است که با آغاز سیر نگارش زندگینامهها وجدان عمومی نمیتواند در قبال نقض آشکار حقوق بشر در فرقه مسعود و مریم رجوی سکوت کند. پس از انتشار زندگینامه حنیف عزیزی با عنوان «پلیس حومه شهر»، «دستهایم در دست خودم» به قلم عاطفه سبدانی دومین زندگینامه خود نوشت یک کودک مجاهد است که روایتی مستند از رنج کودکان مجاهدین خلق به زبان سوئدی ارائه میدهد.
مزدا پارسی
انجمن نجات مرکز فارس
انتهای پیام