ساعت شش عصر ۱۸ فروردین سال ۱۳۹۰ بود که من به فرمانده وقت مرکز یازدهم یعنی مریم اکبری و فرمانده بالاتر او یعنی پروانه شهابی گفتم که چندین دستگاه کامیون با نیروهای زیاد عراقی از درب شمالی وارد شدند که گفت آمریکایی ها آن جا هستند و به ما قول داده اند که خبری از حمله نیست و اگر هم بخواهند کاری بکنند آمریکایی ها مانع می شوند.
ساعت هشت شب شد تحرکات نیروهای عراقی بیشتر شد که به مسئولین گفتم نزدیک به بیست دستگاه کامیون وارد شده و نیروی پیاده آوردند که باز گفتند خبری نیست بروید استراحت که تا صبح هیچ کدام از نفرات نخوابیدند.
ساعت نزدیک به چهار و نیم صبح بود که صدایی از نزدیک میدان تیر اشرف آمد که توی گرگ و میش هوا بود که متوجه حمله عراقی ها شدیم که صدای زد و خورد زیادی به گوش می رسید و خبری از سربازان آمریکایی که مانع آنان بشوند نبود و حمله به ما شروع شد که بعد از یک ساعت دیگر جنگ جدی شد به این معنی که شلیک از طرف عراقی ها شروع شد و هوا دیگر روشن شده بود که متوجه شدم نیروهای خودی تعدادی از مجروحین را توی آیفا انداختند و دارند عقب نشینی می کنند که یک تعداد هم پیاده دارند به عقب می آیند و خودروهای عراقی آنها را زیر می گیرند و یک تعداد هم به دست سربازان عراقی دارند کتک می خورند.
بعد متوجه شدم که هیچ فرمانده ای نزدیک ما نیست و همه به آن طرف خیابان ۱۰۰ فرار کرده و پشت خاک ریزی پناه گرفته اند که وقتی متوجه شدند که من تنها ایستاده ام و زیر گلوله قرار دارم گفتند بیا که اگر به حرف آنها گوش می کردم رجوی خائن از خون من هم سوء استفاده می کرد. ایستادم تا نیروهای عراقی وارد گودالی شدند که روی من دید نداشتند بعد حرکت کردم و رفتم نزد نفرات دیگر.
وقتی نزدیک امداد شدم دیدم تمام فرماندهان از جمله مریم اکبری و پروانه شهابی با یک خودروی دیگر از پشت دارند می آیند که آن موقع حرف مسعود رجوی خائن یادم آمد که گفته بود فرماندهان زن شما خیلی شجاع هستند و همیشه در خط مقدم هستند. دیدم که فرماندهان ما چه جنگی کردند. با به کشتن دادن نفرات آنچنان پا به فرار گذاشته بودند که نگو و نپرس. فقط خواستند خون برای آن خائن بزدل و ترسو به زمین بریزند و نفرات را به کشتن بدهند.
جالب تر از آن این بود که جنگ متوقف شده بود که پروانه شهابی نزدیک سه راهی امداد ایستاده بود و با هیاهو فریاد می کرد که من اینجا هستم و این چادر را آتش بزنید که دست عراقی ها نیفتد. من برگشتم و گفتم آنها تا جایی که قرار بود جلو آمده اند و دیگر به این سمت نمی آیند و متوقف شده اند که باز گفت نه این چادر را آتش بزنید تا دود همه جا را بگیرد. فقط داشت صحنه سازی میکرد که بگوید من هم در صحنه بودم که خیلی ها به دستور او به کشتن داده شدند.
صحنه دیگر در خیابان ۱۰۰ که یکی از فرماندهان که نفرات را به داخل صحنه می فرستاد و خودش عقب نشسته بود علی رضا امام جمعه بود که دست کم بیست نفر را به کشتن داد ولی خودش قهرمان جنگ شد که ترسو تر از همه بود و یک قدم به آن طرف خیابان ۱۰۰ نگذاشت ولی نفرات را دم گلوله عراقی ها داد و به همین دلیل مورد تعریف و تمجید قرار گرفت.
رجوی خون خوار نیاز به خون داشت و خودش خوب می دانست چگونه افراد را گوشت دم توپ عراقی ها بکند. همانهایی که رجوی می گفت هم خون ما هستند. این بود هم خون او ولی خودش خون خوار بود و هست.
مجید آتش افروز
نجات یافته از فرقه رجوی در آلبانی
انتهای پیام