• امروز : سه شنبه - ۴ شهریور - ۱۴۰۴
  • برابر با : Tuesday - 26 August - 2025

این مسیر بن‌بست است / بازگشتم، اما خیلی دیر

  • کد خبر : 53010
  • ۰۴ شهریور ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۷

در کوچه‌ای ناشناس گام برمی‌داشتم، با امیدی مبهم که مسیرم درست است. ذهنم درگیر دغدغه‌های روزمره بود: درس‌هایی که باید به سرانجام می‌رساندم، پولی که باید مراقبش می‌بودم، و انتخاب دوستانی که باید با دقت انجام می‌شد، چرا که حساسیت والدینم هر خطایی را با سرزنش و شاید تنبیهی سخت پاسخ می‌داد.

mo 6 1

در همین افکار غرق بودم که پیرمردی با لحنی دلسوزانه به من نزدیک شد و پرسید: «جوان، کجا می‌روی؟» پاسخ دادم که به سوی خانه دوستم می‌روم. او با جدیت گفت: «نرو، این کوچه بن‌بست است!» با اطمینان به آدرسی که داشتم، گفتم که مسیر درست است، اما او با همان لحن پدرانه افزود: «از ما گفتن بود، بعداً نگویی کسی به تو هشدار نداد!» سپس دور شد و از نظرم محو گردید.

من اما بی‌توجه به هشدارش، به راه خود ادامه دادم. هرچه پیش رفتم، به جایی نرسیدم تا اینکه به دیواری رسیدم که آینه‌ای بر آن نصب بود. در آینه خود را دیدم: موهایم سفید شده، چهره‌ام پر از چین و چروک، چشمانم ضعیف و بدنم پوشیده از گرد و غبار روزگار. آنجا بود که دریافتم واقعاً به انتهای کوچه رسیده‌ام، اما با دستانی خالی و عمری از دست‌رفته. هیچ دستاوردی نداشتم و گذشته‌ام را به‌کلی باخته بودم.

بااین‌حال، شکرگزار بودم که هنوز زنده‌ام. در مسیر، بسیار دیده بودم که افتاده و زخمی شده بودند. تصمیم گرفتم بازگردم و این خبر را به والدینم بدهم، اما خواهرم گفت که آن‌ها سال‌ها پیش از فراق من درگذشته‌اند. می‌گفت آن قدر در جست‌وجویم بودند که دق کردند. بازگشتم، اما خیلی دیر. آنچه از دست داده بودم – جوانی، فرصت‌ها و عزیزانم – دیگر با هیچ قیمتی بازنمی‌گشت.

در آن لحظه، جوانی را دیدم که به همان کوچه می‌رفت. با تمام وجود فریاد زدم: «نرو، این کوچه بن‌بست است!» او نگاهی عمیق به من انداخت و گفت: «زود برمی‌گردم.» اما من می‌دانستم که این کوچه، بسیاری را در خود بلعیده است.

علی

بازگشته از بن‌بست مجاهدین خلق

انتهای پیام

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=53010