«الان بیش از دو دهه است از واقعه حمله به برجهای دوقلومی گذرد و نه تنها رویای خیالی رجوی برای رفتن به ایران و سرنگونی محقق نشد بلکه تمامیت فرقه با خفت و خواری به فرسنگها فاصله از مرزهای ایران واقع در کشور آلبانی و در مکانی ایزوله شده منتقل شدند تا دوران کهولت را بگذرانند و قطعا در همانجا به مرور محو و به زباله دان تاریخ خواهند رفت»
به گزارش فراق، حمید دهدار حسنی از اعضای جدا شده فرقه رجوی در خاطرهای درباره تصمیم حمله آمریکا به عراق و وعدههای پوشالی مسعود رجوی روایت میکند: ۲۰ شهریور سال ۸۰ دقیقا یک ماه و چند روز از زندانی شدن من در زندان انفرادی فرقه در کمپ اشرف میگذشت و من به جز چهار دیواری اتاقی که در آن بودم، خبری از دنیای بیرون نداشتم.
به یاد دارم چند روز بعد از آنکه به این زندان منتقل شدم و داشتم از تنهایی کلافه میشدم به مسئولین عمدا گفتم میدانم داشتن رادیو و تلویزیون برای اعضا ممنوع است، اما من که از تشکیلات شما جدا شدم حداقل برایم رادیو و تلویزیون بیاورید تا مشغول باشم که این درخواست من با واکنش شدید مسئولین فرقه مواجه شد و گفتند: «این چه درخواستی است که داری؟ ما چنین امکاناتی را نمیتوانیم برایت فراهم کنیم.»
به هرحال روزها و شبها کار من نگاه کردن به در و دیوار اتاق بود و در افکار خودم سیر میکردم، اما مصمم بودم تا شرایط سخت زندان را تا روز رهایی از فرقه تحمل کنم. تا اینکه غروب روز ۲۰ شهریورماه سال ۸۰ رسید و یکی از مسئولین به نام آرمان جم، نفس زنان در حالی که دو برگه کاغذ در دست داشت با عجله وارد اتاق من شد و گفت: «خبرهایی برایت دارم که اگر بدانی سریعا به تشکیلات بر میگردی!»
وی ادامه داد: «برجهای دوقلو در آمریکا را زدند و آمریکا تهدید کرده به عراق حمله خواهد کرد و الان برادر مسعود اعلام آماده باش داده و گفته برای رفتن به عملیات سرنگونی آماده شوید که به محض حمله آمریکا ما هم به ایران برویم! بنابراین توصیه میکنم سریعا به تشکیلات برگردی. اگر ما به ایران رفتیم تو اینجا جا میمانی و آن وقت کسی نیست که حتی برایت غذا هم بیاورد!»
وی برگه را به من داد و گفت: «بیا خودت هم بخوان.» من که آشنایی به ترفندها و از این دست آماده باشهای توخالی رجوی داشتم با لبخند طعنه آمیزی نگاهی به وی انداخته و گفتم: «انگار یادتان رفته که قبل از اینکه مرا یه این زندان منتقل کنید چه برخوردهایی با من کردید! اصلا زندان لایق من بود؟» و در ادامه با طعنه به او گفتم: «از این آماده باشها زیاد دیدم، اما این بار هر وقت خواستید به ایران بروید درب این اتاق را باز کنید. وقتی مطمئن شدم که به ایران رسیدید یک جوری خودم را به تهران میرسانم. نگران خورد و خوراک من هم نباشید.»
او با لحن تندی گفت: «یعنی این قدر بیغیرت شدی که حتی دیگر حرفهای برادر مسعود برایت اهمیتی ندارد؟!» من با عصبانیت جواب دادم: «لطفا برو که حال و حوصله این چرندیات را ندارم.» البته درطی شش ماهی که من در زندان بودم مرتب مسئولین مختلف نزد من میآمدند و هر کدام با فریبکاری و دادن وعدههای مختلف سعی میکردند مرا متقاعد به بازگشت به تشکیلات فرقه کنند. به هرحال بعد از آنکه مسئول مربوطه پاسخ مرا شنید، گفت: خودت میدانی اگر جا ماندی به ما ربطی ندارد و بعد رفت.»
بعد از رفتن او خبرهایی که در برگه نوشته بود را یکبار دیگر مطالعه کردم که فقط نوشته بود دو هواپیما به برج های دوقلو برخورد کردند و تعدادی کشته شدند و از این بابت مرحله حساسی است. برگهها را به کناری انداخته و به فریبکاری و حقه بازیهای رجوی و مسئولین فرقهاش خندیدم. اما از طرف دیگر هم خودم را به خاطر اینکه سالها وقت، عمر و جوانیام را در فرقه بیهوده هدر داده و اینکه چرا زودتر از اینها جدا نشدم سرزنش کردم. بعد از ۶ ماه سران فرقه مرا به زندان ابوغریب فرستادند تا شاید فشارهای آن زندان مرا شکسته و مجبور به بازگشت به تشکیلات شوم.
اما نهایت چی شد؟ من بعد از چندین ماه تحمل سختترین شرایط زندان ابوغریب به لطف و یاری خدا و البته با دعای خیر خانوادهام به وطن بازگشتم و برای همیشه از شر فرقه رجوی نجات یافتم. ولی سرنوشت فرقه چی شد؟ الان بیش از دو دهه است از آن واقعه حمله به برجهای دوقلومی گذرد و نه تنها رویای خیالی رجوی برای رفتن به ایران و سرنگونی محقق نشد بلکه تمامیت فرقه با خفت و خواری به فرسنگها فاصله از مرزهای ایران واقع در کشور آلبانی و در مکانی ایزوله شده منتقل شدند تا دوران کهولت را بگذرانند و قطعا در همانجا به مرور محو و به زباله دان تاریخ خواهند رفت. اما امیدوارم تا آن زمان، آن دسته از اعضایی که هنوز در فرقه ماندهاند بتوانند با تصمیم درست زندگی خود را با جدایی از فرقه نجات داده و زندگی جدیدی را در هر مکانی که دوست دارند آغاز کنند.
انتهای پیام