• امروز : سه شنبه - ۲۷ شهریور - ۱۴۰۳
  • برابر با : Tuesday - 17 September - 2024
روایتی از علی اکرامی

سرزمینی که عشق به همسر میوه‌ای ممنوعه بود

  • کد خبر : 48300
  • 09 سپتامبر 2024 - 13:50
ekrami

ساعت ۱۹:۴۵ شب محل کارم در ساختمان قلعه را ترک کردم و وقتی به سمت سالن غذاخوری ستاد سر رشته داری می رفتم، سر و صدایی از داخل کتابخانه نظرم را جلب کرد. صدا و فریاد چند نفر با ضجه و شیون نفر دیگری در هم آمیخته بود!

«پدر سوخته، نامرد، باز رفتی سراغ آن عفریته؟ مگر توی نامرد انقلاب نکرده بودی؟ دوبار برگشتی به سمت آن استفراغ خشک شده؟»

مرد سکوت کرده بود و با هر مشت و لگدی که می خورد مجددا صدای فریادش بلند میشد، آخ آخ! به دادم برسید. در سکوت شب در حالیکه بر جایم میخکوب شده بودم به کتابخانه نگاهی انداختم. اکنون دیگر می توانستم او را بشناسم، شکرالله بود. بچه اصفهان که بچه های ستاد سر رشته داری او را شکری صدا می زدند. همانند هر اصفهانی دیگر شوخ طبع، بذله گو و صمیمی بود. مسئولیت وی علیرغم سابقه تشکیلاتی زیادش رانندگی ماشین یخچال دار بود. روی زمین در گوشه ای از کتابخانه و در حالیکه سر و صورتش را با دستانش گرفته تا از ضربات لگد در امان باشد نشسته بود. بر اثر سر و صدای زیاد چند نفر دیگر از بچه ها به محل کتابخانه آمده بودند. محمد تسلیمی، سیروس فتحی و محمد نجفی که از مسئولین ارشد در ستاد سررشته داری بودند او را در میان گرفته و ضرباتی به سر و صورت او وارد می کردند.

صدای سیروس فتحی سکوت شب را شکست، نامرد مگر نمی دانستی زنی را که طلاق داده ای دیگر در حریم رهبری است و متعلق به اوست؟ چرا مجدد به ناموس رهبری نگاه انداختی؟ محمد تسلیمی لگدی به سمت شکری پرتاب کرد و پرسید؟ از سلام و احوالپرسی با آن عفریته چه هدفی را دنبال می کردی؟ و شکری همچنان سکوت کرده بود. صدای مارش شام از بلندگوی سالن غذاخوری پخش شد. ولی من انگیزه ای برای رفتن و خوردن شام نداشتم. از آسایشگاه ها و دیگر اتاق های کار سیل جمعیت به سمت سالن غذاخوری در حرکت بود. صدای آهنگی غم انگیز تر از همیشه از سالن به گوش می رسید.

بار دیگر نگاهی به کتابخانه که درب آن نیمه باز بود انداختم، شکری داشت التماس می کرد که بخدا هدفی نداشتم، فقط یک لحظه تصورات گذشته بذهنم زد و به یاد گذشته و خاطرات مشترکی که با همسرم داشتم به او سلام کردم. و بعد در من همان کشش و علاقه سابق بوجود آمد، تازه دوزاری ام افتاد که جریان چیست؟ دگمه های پیراهن شکری کنده شده بود و خونی به آرامی از بینی اش جاری بود. محمد تسلیمی برسرش فریاد میزد هر کسی که به انقلاب خواهر مریم خیانت کند حکمش اعدام است. میدانی چه خیانت بزرگی را مرتکب شدی؟ تو اکنون فردی ضدانقلابی شده ای که در مقابل رهبری ایستاده ای.

zanan ashraf3

شکری با شنیدن کلمه ضد انقلاب عرق سردی بر پیشانی اش نشست، او می دانست که چه بهای سنگینی را باید بپردازد. چهره همسرش لحظه ای از مقابل چشمانش گذشت، روزی را بیاد آورد که بعد از ماهها تلاش به خواستگاری او پاسخ مثبت داده بود. و از خوشحالی در پوستش نمی گنجید، یک دست کت و شلوار نوک مدادی که همان روز خریده بود را پوشید و با یک جعبه شیرینی و دسته گل به اتفاق پدر و مادرش به خانه آنها رفته بود. و بعد از سالها مجردی می رفت تا زندگی مشترک جدیدی را تجربه کند. همسرش نیز اهل اصفهان بود، اکنون دیگر در دیار نصف جهان در کنار همسر مورد علاقه اش هیچ کمبودی را احساس نمی کرد و خودش را خوشبخت ترین انسان روی کره زمین می دانست. خیلی رویاها برای خودش ساخته بود، رویاهایی که او را به بهشت آرزوهایش پیوند می زد. فریادهای محمد نجفی او را به خود آورد و او را از آن دوران شیرین بار دیگر جدا کرد. به چه فکر می کردی؟ نکنه رفته بودی به دنیای قبل و خاطرات گذشته با آن عفریته را مرور می کردی؟ در اولین نشست عملیات جاری وغسل هفتگی که برایت گذاشتیم وقتی در دیگ تو را انداختیم تمامی این خاطره ها دود میشود وبه هوا میرود!

دیگر حوصله هیچ چیز را نداشتم. تمامی لحظات من را شکری پر کرده بود. و تمام ذهنم درگیر این تناقض بود که چرا و به کدامین گناه؟ من به کدامین سرزمین نفرین شده ای آمده ام؟! سرزمینی که عشق به همسر میوه ای ممنوعه بود!

دیگر تمایلی برای رفتن به سالن غذاخوری و خوردن شام نداشتم، دوباره بسمت اتاق کار برگشتم و پشت میز کار خودم را روی صندلی رها کردم. چهره شکری لحظه ای از ذهنم کنار نمی رفت، سکوت شب فضای ستاد را گرفته بود و گنجشکان هم بر سر درختان بلند ستاد ساکت و گویی با من و شکری هم داستان شده بودند، همچنان به قصه شکری فکر می کردم و صدها شکری دیگر.

به ساعتم نگاهی انداختم. دیگر وقت زیادی به شروع نشست های عملیات جاری نمانده بود، هنوز گزارشم را ننوشته بودم. با هزار زحمت و کوبیدن به سر و مغز خود تلاش کردم که با مرور و یادآوری لحظاتی که در طول روز داشتم چند فاکت آبکی از طلب کاری ها و کار های نکرده ام برای رفع تکلیف در دفترم بنویسم. عقربه های ساعت ۲۱:۳۰ را نشان می داد، باید برای نشست به اتاق کبری طهماسبی معروف به هاجر فرمانده سررشته داری می رفتم. با بی حوصلگی به سمت اتاق نشست راه افتادم در حالیکه یک لحظه یاد شکری از خاطرم محو نمیشد.

نگاهی به نفرات شرکت کننده در نشست انداختم، شکری روی صندلی ردیف جلو نشسته بود. تجربه به من می گفت که او سوژه اصلی نشست امشب است، با ورود کبری طهماسبی نشست شکل رسمی بخود گرفت. محمد تسلیمی، یادداشتی به کبری طهماسبی داد و خودش ردیف آخر در کنار محمد نجفی و سیروس فتحی نشست. شکری سرش را پایین انداخته و با خودکار خودش بازی می کرد، صدای کبری طهماسبی بلند شد؛ چه کسی می خواهد گزارش بخواند؟ دستها با تاخیر و یک در میان بالا می رفت، نگاهی به شکری انداخت و گفت شکری بیاید گزارشش را بخواند!

شکری به سختی از روی صندلی بلند شد و با بی میلی کنار دیوار ایستاد و دفترش را باز کرد تا فاکت هایش را بخواند. داشت فاکت های کارهای نکرده اش را می خواند که صدای نعره محمد تسلیمی از ته نشست بلند شد، چرا چرت و پرت می خوانی؟ چرا روی فاکت های اصلی ات نمیروی؟ چرا از افتضاحی که امروز به بار آوردی گزارش نمی خوانی؟ اگر من لب تر کنم بچه ها همین جا تکه تکه ات می کنند! یا بگویم سقف سالن را روی سرت خراب کنند؟ بهتر است خودت شروع کنی، همهمه ای در میان جمعیت پیچید.

کبری طهماسبی که انگار از موضوع چیزی نمی داند خطاب به شکرالله گفت. موضوع چیه شکرالله؟! اینها چی میگن؟ شکری کاملا سکوت کرده بود، سیروس فتحی از جایش بلند شد و خطاب به کبری طهماسبی گفت: خواهر او یک ضد انقلاب خواهر مریم هست. نگاه نکنید که خودش را به موش مردگی زده است. او دزد ناموس رهبری است. صدای چند نفر از عوامل رجوی که دور شکری حلقه زده بودند بلند شد، تف بر تو خائن، مجازات تو اعدام است، به ناموس رهبری چشم داری؟ بعد به سمت او حمله ور شده و آب دهان بصورتش انداختند! شکری سرش را پایین انداخته بود و با دستش صورتش را پاک کرد و باز در سکوت فرو رفت.

ashraf 1 5

صدای عوامل رجوی باز بلند شد. خواهر خودش باید صحبت کند وهمه چیز را بگوید. کبری طهماسبی در حالیکه سعی داشت عوامل رجوی را ساکت کند به شکری گفت: صحبت کن ببینم اینها چی میگن؟ شکری در حالیکه همچنان سرش را پایین انداخته بود با صدای لرزان گفت: مدتها بود که باز به خاطرات گذشته برگشته بودم. و در تمامی این مدت با آن خاطرات زندگی می کردم، از تنهایی و زندگی تکراری در اشرف خسته شده بودم، به انتخاب روز اول مبارزه شک کردم، دیگرعلاقه و انگیزه ای برای ماندن در مناسبات نداشتم، افکارم در خلوت خودم به روزهایی برگشت که بعد از سالها زندگی مجردی زن مورد علاقه خودم را پیدا کردم، و بلافاصله به خواستگاری اش رفتم تا زندگی جدیدی را شروع کنم. ازدواج کردم و بعد خداوند به ما فرزندی داد که شیرینی خاصی به زندگی ما داد. خودم را به هر لحاظ خوشبخت ترین انسان اصفهان می دانستم. عصر که از کار برمی گشتم صدای داد و فریاد بچه ها و لبخند محبت آمیز همسرم خستگی تلاش کار روزانه را از تنم خارج می کرد.

سکوت مرگباری فضای نشست را فرا گرفته بود. نفرات حاضر در نشست با شنیدن صحبت های شکری از گذشته یکبار دیگر به گذشته خود برگشته و در خاطرات آن سالها سیر می کردند. شکری ادامه داد: زندگی با همین روال می گذشت تا اینکه از طریق یکی از دوستانم با سازمان آشنا شدم، فعالیت های من با کمک های مالی شروع شد. بعد رفته رفته به یک هوادار حرفه ای تبدیل شدم. با ورود سازمان به فاز نظامی و انفجار ساختمان حزب جمهوری اسلامی و دفتر نخست وزیری و موج ترورها من هم دستگیر شدم و به زندان افتادم. شرایط زندان و دوران محکومیت را به عشق آزادی و رفاه و خوشبختی مردم که در اهداف مجاهدین خلق می دیدم، سپری کردم. فکر می کردم با تحمل شرایط زندان دینم را به مردم ادا می کنم.

از نشستی که برای شکری برگزار کردند گفتم. او گفت با ورود سازمان به فاز نظامی و انفجار ساختمان حزب جمهوری اسلامی و دفتر نخست وزیری و موج ترورها من هم دستگیر شدم و به زندان افتادم.

شکری ادامه داد: بارها تا مرز اعدام رفتم، تا اینکه بعد از آزادی از زندان خودم و بدون کمک از سازمان اقدام به خروج از کشور نمودم و سپس به عراق اعزام شدم، مشکلات من بعد از عملیات فروغ جاویدان شروع شد، از لحظه ای که احساس کردم با شکست نظامی و بدنبال آن شروع آتش بس بین ایران و عراق دیگر امیدی به سرنگونی نیست و ماندن ما در خاک عراق بی فایده است! در ادامه زندگی فرسایشی و تکراری و بن بستی که احساس می کردم در آن گرفتار شده ایم، من را نسبت به انتخاب روز اولم دچار شک و تردید کرد. در مسئله انقلاب با اجبار و از سر استیصال وارد شده بودم و طلاق همسری که خیلی دوستش داشتم را هیچگاه از ته قلبم قبول نداشتم، در ادامه دچار تردید شدم که مسئله اصلی که نتوانستیم رژیم را سرنگون کنیم موضوع زن است؟! من در نقطه مقابل رهبری علت اصلی شکست در عملیات فروغ را نه عقیدتی بلکه اشتباه بودن خط و خطوط و از جمله آمدن به خاک عراق می دانستم. اگر به خاک عراق نیامده بودیم با برقراری آتش بس دچار مشکل و بن بست نمیشدیم، تحلیل ما از روند جنگ ایران و عراق و اینکه ایران هیچگاه با عراق صلح نمی کند اشتباه بود!

در ادامه به ذهنم زد که شروع مبارزه مسلحانه در سال ۶۰ هم اشتباه بوده است، همیشه در اعماق وجودم دلم برای اعضایی که کشته و یا اعدام شدند می سوخت و سازمان را مسبب مرگ آنها می دانستم، شکری یکسره می گفت و سالن در سکوت عمیقی فرو رفته بود تا اینکه چند نفر از آدم فروشان رجوی که از شدت خشم رگ های گردنشان متورم شده بود، دستها را بلند کردند. ولی کبری طهماسبی به آنها اجازه صحبت نداد و آنها را به سکوت دعوت کرد و شکری ادامه داد: همیشه این تناقض را با خود حمل می کردم که سرنگونی چه ربطی به طلاق همسرم دارد؟! مگر در تمام سازمانهایی که مبارزه مسلحانه می کنند زندگی زناشویی وجود ندارد؟ چرا باید طلاق اجباری باشد؟ آیا ماندن ما در قرارگاه اشرف طی این سالها بخاطر همسرانمان بوده یا دولت عراق به ما اجازه عملیات نمی داد؟ هیچگاه نتوانستم این تناقض را برای خودم حل کنم که چرا باید ماندن در سازمان و پادگان اشرف اجباری باشد؟! چرا ما حق نداریم آزادانه مسیر زندگی آینده را خودمان انتخاب کنیم؟ چرا انتخاب ما باید یا زندگی اجباری و تکراری در اشرف باشد و یا رفتن به زندان ابوغریب؟ چرا منی که سازمان و مبارزه را آگاهانه و داوطلبانه انتخاب کردم نمی توانم آگاهانه و داوطلبانه هم از آن جدا شوم؟ چرا هر کسی که نخواست دیگر در اشرف و سازمان بماند خائن، مزدور و مهره وزارت اطلاعات و یا طعمه آن شناخته میشود؟ چرا دیگران می باید بجای من و همسرم برای ادامه زندگی مان تصمیم بگیرند؟

شکری یکساعت بود که صحبت می کرد و در حالیکه آب دهانش را بسختی قورت می داد، گفت: من دچار این تناقض شدم که برادر (رجوی) برای توجیه شکست های نظامی بخصوص عملیات فروغ و بن بست حضور در عراق و سرگرم کردن نیروها موضوع انقلاب و طلاق را مطرح کرد؟ تا همگان خودشان را مقصر اصلی بن بست کنونی بدانند! من هدفم از رابطه زدن با همسر سابقم این بود که می خواستم با تاثیر گذاری بر او نظرش را برای جدایی جلب کنم، من طی هفته های گذشته صحنه های طلاق از همسرم و در آوردن حلقه ازدواج مان را بارها با خودم مرور کردم. خیلی برایم سخت بود که حلقه ای را از انگشتم خارج کنم که سالها قبل با چه شور و احساس و خوشحالی و در جشن بزرگ خانوادگی به دستم کرده بود، لحظات نشست طلاق خیلی برایم سخت و دردناک بود، به یاد لحظات دوران نامزدی و جشن ازدواج اشک در چشمانم نشسته بود، حدس میزدم همسرم نیز همین وضعیت من را داشت چون همدیگر را خیلی دوست داشتیم.

این جمله شکری که تمام شد سالن نشست منفجرشد، هجوم گرک های رجوی به شکری شروع شد، کبری طهماسبی (هاجر) به آهستگی و البته کاملا آگاهانه از نشست خارج شد تا آنها دست بازتری برای حمله و هجوم و دریدن شکری داشته باشند! شکری بین گرگ های انسان نمای رجوی دست به دست میشد و هر کدام ضربه ای به سر و صورت او می زدند، محمد تسلیمی بهمراه سیروس فتحی، شکری را که دکمه های پیراهنش کنده شده بود و قطره خونی از بینی اش جاری بود از سالن خارج کردند و به کانکس ایزوله نیروهایی که شرایطی مشابه شکری داشته و مسئله دار شده بودند، بردند. من به تنهایی روی صندلی ردیف آخر سالن نشسته بودم و به حرف های شکری فکر می کردم.

رجوی برای انحراف اذهان نیروها از شکست مفتضخانه عملیات فروغ جاویدان و بن بستش که مجاهدین خلق در آن گرفتار آمده بودند، انقلاب و طلاق را در مناسبات جاری ساخته بود! در ذهنم به این فکر می کردم که حتما در سالن و نشستی دیگر همسر شکری را هم با همین وضعیت و با سر و صورت خونین از نشست خارج کرده اند. خودم را برای انتخابی که کرده بودم لعنت کردم و از سالن خارج شدم.

علی اکرامی

انتهای پیام

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=48300