درست دو دهه از آماده باش و پراکندگی ۱۳۷۸ و سلسله کلاس های مغزشویی یک و نیم ماهه زنان توسط مسعود رجوی در قرارگاه های «اشرف و بدیع زادگان» می گذرد.
پیشتر شرح دادم که سال ۱۳۷۶ چگونه با پروژه چهار مرحله ای سلسله عملیات های تروریستی «سحر» طی شد و چه ضربات سنگینی برای مجاهدین به همراه داشت و چرا با منع صدام حسین مواجه گردید، و نوشتم که چهار ماه پس از توقف این پروژه (ابتدای سال ۱۳۷۷)، مسعود که خود را با نیروهایی در حال ریزش مواجه می دید، در گام اول آنان را به سمت تکرار آموزش های پیشین هل داد تا برای آنان امیدی واهی برای شروع جنگی تازه به شیوه کلاسیک فراهم کند. اما با گذر زمان که هیچ چشم اندازی دیده نشد، در گام بعد با طرح ترور اسداله لاجوردی، بحران جدیدی برای نیروهایش تدارک دید که نهایتاً به جابجایی بزرگ و نقل و انتقال از بخش های جنوبی به قرارگاه اشرف راه برد. ماهها از آن ماجرا گذشت و دوباره سرخوردگی ها زنگ خطر را برای مسعود به صدا درآورد.
شعارهای تکراری و بی رمق وی برای سرنگون کردن هم چندان امیدبخش نبود و نوروز ۷۸ عملاً استیصال نیروها را دوچندان کرد. بنابراین مسعود نیاز به بحران جدیدی برای برون رفت از این رکود تشکیلاتی داشت که برنامه ریزی برای ترور سرهنگ صیاد شیرازی جلوی چشم فرزندش، شرایط لازم برای پرتاب مجاهدین به بیرون قرارگاه اشرف را مهیا کرد. مسعود مدعی شد که جمهوری اسلامی با این ضربه بزرگ، دست به اقدام انتقام جویانه خواهد زد و ما برای در امان ماندن از حملات هوایی یا موشکی احتمالی باید در خارج قرارگاه مستقر شویم تا تلفات به حداقل برسد!.
مردان در بیابان، زنان در کلاس های زنانه
انتقال هزاران نفر به خارج مقر و استقرار آنان به مدت طولانی، کار بسیار حجیمی بود که همه دستگاه ها را بسیج و درگیر می کرد. به جرات می گویم که هیچکس با این کار موافق نبود و از سر اجبار وارد آن شدند. در این میان موضوعی بسیار عجیب به نظر می رسید: اگر خطری مجاهدین را تهدید می کند، چرا باید بدنه سازمان بیرون قرارگاه مستقر شود اما بخش فرماندهی در داخل اشرف؟ آیا زنان شورای رهبری نباید در محیط امن باشند و فقط مردان باید خارج از محدوده خطر سنگر بگیرند؟ از آنجا که این مسئله در ذهنم سنگینی می کرد آنرا مطرح کردم ولی پاسخی دریافت نشد جز اینکه باز هم آنرا به حساب از خودگذشتگی و ایثارگری مسعود رجوی بگذارند، چیزی که هرگز مرا قانع نکرد ولی آنرا یک موضوع محرمانه قلمداد کردم. بزودی مشخص شد که این یک نقشه از سوی مسعود رجوی برای برگزاری نشست های سری با زنان بوده است تا حضور مردان در قرارگاه باعث آشکار شدن این موضوع نشود.
نقل و انتقالات آغاز گردید و در بخشهای شمالی، شرقی و جنوبی اشرف اردوگاههایی فاقد حداقل امکانات بهداشتی، رفاهی و تأسیساتی برپا شد. آماده باش نزدیک به یکماه و نیم به طول انجامید و در این مدت تنها دو روز اول مسئولین زن حضور داشتند و سپس از نیروها خداحافظی کردند و گفتند که برای مدتی در مأموریت خواهند بود. از آن پس مردان در شرایطی بسیار دشوار و نامتعین بسر می بردند. عدم وجود سرویس بهداشتی و آب کافی برای استحمام، گرمای شدید توأم با وزش شدید باد، توفان های خاک (که به صورت مستمر به درون چادرها و مواد غذایی می پاشید و حتی شستشوی ظروف را نیز ناممکن می کرد)، برنامه های تکراری و بسیار محدود، روحیه ها را تضعیف کرده بود. غم و اندوه در چهره اکثر نفرات موج می زد و لبخندهای تلخی که گاه دیده می شد، نمایش دردناکی از وضعیت موجود بود. در طی این مدت، فقط فرماندهان محور به اردوگاهها سر می زدند و دیگر هیچ زنی به آنجا تردد نداشت. برای نمونه از جبهه جنوب فقط حمیده شاهرخی (افسانه) تنها به مدت ۲-۳ ساعت با منشی اش تردد داشت و دوباره به مقر بازمی گشت. نکته قابل توجه اینکه حتی برای همین دو ساعت حضور، یک سرویس بهداشتی کامل شامل: حمام، توالت صحرایی و منبع آب مستقل برای وی تدارک دیده شده بود در حالی که برای بیش از ۲۰۰ نفر که شبانه روز آنجا حضور داشتند تنها ۳ حمام صحرایی وجود داشت که بیشتر روزها فاقد آب بودند. چادرها غرق خاک و وعده های غذایی توأمان با وزش باد و ریزگردها بود. برای بیماران هیچگونه امکانات رفاهی فراهم نمی شد و فرد بیمار محکوم بود در همان شرایط برای بهبود خود تلاش کند. همه اردوگاه ها وضعیت مشابهی داشتند.در چنین شرایطی که برای مردان مجاهد فراهم شده بود، مسعود و مریم رجوی در امن و آسایش کامل کلاس های تشکیلاتی جهت مغزشویی زنان برگزار کرده بودند. این سلسله کلاس ها در مدارهای مختلفی برگزار می گردید که هدف اصلی آن وابسته کردن هرچه بیشتر زنان (بلحاظ شخصی) به مسعود رجوی بود. افشاگری خانم بتول سلطانی در سالهای بعد آشکار کرد که بازی «رقص رهایی» زنان شورای رهبری در همین ایام توسط مریم قجرعضدانلو صورت گرفته است که طی آن تعدادی از زنان شورای رهبری جهت عقد با مسعود به قرارگاه بدیع زادگان منتقل شده اند. گردنبند اهدایی مسعود به این زنان که ۱۵ سال بعد توسط خانم زهرا میرباقری به نمایش درآمد رسوایی زیادی برای رجوی به دنبال داشت و خشم مریم قجر را بشدت برانگیخت. وی با طلاهای اهدایی ملک فهد (پادشاه وقت عربستان سعودی)، صدها گردنبند با تصویر خودش سفارش داده بود تا به گردن زنان بیاویزد.
یکماه و نیم زندگی در این شرایط، بسیاری از مردان در رده های بالای تشکیلاتی را درخود فروبرده بود و بجز افسر ارشد عملیات هر قرارگاه (که در نبود فرماندهان زن خود را در شرایط پیش از انقلاب مریم می دیدند و احساس راحتی می کردند)، مابقی فرماندهان بشدت افسرده بودند. علت افسردگی، وصل مستقیم نبودن به زنان شورای رهبری، و تحت فرماندهی افسر عملیات قرار داشتن بود. این مسئله برای مردان یک درجه افت به حساب می آمد (یادآور می شوم، سالها پس از عبور از انقلاب ایدئولوژیک مریم، مردان مجاهد همگی پذیرفته بودند که زنان یک مدار تشکیلاتی یا ایدئولوژیکی بالاتر از آنان قرار داشته باشند و لذا وصل بودن به یک زن شورای رهبری خود یک امتیاز معنوی یا تشکیلاتی محسوب می شد. در این دوران به دلیل اینکه همه زنان در مأموریت بودند، بجز افسر ارشد عملیات هر قرارگاه که خود را فرمانده بلامنازع مقر می دید، بقیه فرماندهان مستقیم به وی وصل می شدند و این مسئله آنان را درگیر تناقض کرده بود.)
در هفته های پایانی بهار ۷۸، کلاس های زنانه مسعود و مراسم «رقص رهایی» برای زنانی خاص، به پایان رسید که بلافاصله دستور داد همگی برای نشست عمومی به قرارگاه باقرزاده منتقل شوند. هرچند این اقدام تنشی بزرگ برای کل قرارگاه ها ایجاد می کرد اما از شرایط راکد پیشین بهتر بود و حداقل این احساس در ما شکل گرفت که از این بیابان نشینی و بی برنامگی رها خواهیم شد.
ورود به مرحله سرنگونی!
قرارگاه باقرزاده در سال ۱۳۷۲ و پس از حمله هوایی به قرارگاه اشرف از صدام حسین تحویل گرفته شد. این مقر در نزدیکی قرارگاه پارسیان، محل سکونت مسعود رجوی و مابین پادگان های نظامی عراق قرار داشت. در این مقر تنها ۳ سوله بزرگ بود که پس از تحویل به مجاهدین گسترش پیدا کرد و ساختمان های زیادی در آن احداث گردید. به دلیل عدم وجود امکانات رفاهی و بهداشتی، شرایطی بسیار دشوار به افراد تحمیل می شد بخصوص که نشست های مسعود رجوی به مدت ۹ سال در همین محل بیشترین فشارهای روحی را به نیروها وارد می کرد… زنان مجاهد پس از دوماه غیبت با چهره ای افسرده تر و نگران تر از گذشته ظاهر شده بودند. به نظر می رسید در این مدت تناقضات زیادی آنان را به خود مشغول کرده باشد. نشست مسعود به مدت یک هفته به طول انجامید و هیچ چیز جدیدی جز فشارهای بیشتر برای ما به همراه نداشت. تنها چیزی که وی به آن اشاره کرد، شروع دور جدیدی از عملیات های مرزی و اقدامات تروریستی بود که عملاً مبحث سال گذشته اش که «آمادگی برای سرنگونی» بود را زیر سوآل می برد، چرا که دوره کردن هزاران کلاس آموزشی برای پیشبرد جنگ کلاسیک انجام گرفت، و اینک دوباره سخن از جنگ های نامنظم بر زبان می آورد که نقض استراتژی پیشین خودش بود.
مسعود در سلسله مباحث مختلف مدعی شد که بخاطر محاکمه عبداله نوری، جمهوری اسلامی وارد شقه و شکاف جدیدی شده و از این پس می توان «دکل سرنگونی» را مشاهده کرد. وی با بررسی مجموعه مسئولیت هایی که عبداله نوری در جمهوری اسلامی داشت، به این نتیجه رسید که با محاکمه او فضای سیاسی وارد مرحله سرنگونی شده است و مجاهدین باید برای اینکار آمادگی کامل پیدا کنند!. این سخن برای کسانی که سابقه کمتری در مناسبات مجاهدین داشتند، شور و شوق زیادی ایجاد می کرد چون احساس می کردند بزودی از این زندان خلاصی خواهند داشت، اما برای من و بسیاری دیگر، سخنانی تکراری و خسته کننده بود. امکان طرح تناقض و اعتراض علنی وجود نداشت چرا که بی تردید مسعود واکنش منفی از خود نشان می داد و عده ای را علیه فرد معترض تحریک می کرد. نمی دانم چه تعداد مشابه من بودند اما شخصاً سوالی برای من ایجاد شده بود که چرا دوباره مدعی ورود به مرحله سرنگونی است در حالی که قبلاً ورود به این مرحله را اعلام کرده بود!. لذا در همان نشست به صورت مکتوب و غیرآشکارا برایش نوشتم که در اواخر تابستان ۱۳۶۵، در پایگاه عراقچیان واقع در شهر کرکوک، جلسه ای با مسئولیت «سیدی کاشانی» برگزار گردید که در آن از ورود ما به مرحله سرنگونی سخن گفت و اینکه علت ورود رهبری به خاک عراق است، و الان ۱۳ سال از آن تاریخ گذشته و مجدداً از ورود به همان مرحله سخن گفته می شود!. آیا چیزی تغییر کرده است؟
اما مسعود حتی اشاره ای هم به آن نوشته نکرد و من به تجربه حدس زدم که او بشدت عصبانی است و به دنبال نویسنده است تا با وی برخورد کند، ولی با توجه به همان تجارب، متن را طوری نوشته بودم که نه با خط من شباهت داشته باشد و نه با ادبیات نوشتاری ام، هرچند آنرا نه از موضع ضدیت با تشکیلات که به عنوان یک سوآل جدی طرح کرده بودم… بالاخره نشست به پایان رسید و به قرارگاه حبیب در بصره بازگشتیم. بقیه نیروها نیز به قرارگاههای خود بازگشت خوردند.
خودکشی و خودزنی
پس از برگشت به قرارگاه ها، مجدداً ترددات مرزی آغاز شد. همه شب تیمهای عملیاتی به مرزها می رفتند تا معابر جدیدی برای ورود به داخل ایران بیابند. مرزهای جنوب در این زمینه بسیار راحت تر از سایر مرزها بود و به همین خاطر بود که تیم های ترور اسداله لاجوردی و سرهنگ شیرازی از قرارگاه های جنوب انتخاب شده بودند و از همان مسیر به داخل نفوذ کردند. مرزهای شمالی تر به دلیل عمق زیاد و دارا بودن تپه ماهور و یا کوهستانی بودن، امکان نفوذ کمتری داشت. اما تهدید اصلی مرزهای جنوبی، وجود انبوه میادین مین پاکسازی نشده و بدون نقشه بود. به همین خاطر چندین تیم مهندسی دچار آسیب های شدید شدند. گشت های مجاهدین به صورت مستمر شبها در جاده های مرزی تردد داشتند و گاه کمین گذاری می کردند. اما همین هم باعث بروز حوادثی تلخ برای مجاهدین می شد که برای نمونه در یک شب ضربه سنگینی به یک تیم چند نفره وارد آمد و براثر انفجار موشک، چندین کشته و مجروح برجای ماند. یکی از مجروحین که بسختی آسیب دید «خدام گل محمدی» نام داشت که به مدت یکسال در بیمارستان بستری شد، و بعد به دلیل درخواست برای جدایی از مجاهدین، در سالن غذاخوری ارتش هفتم در قرارگاه اشرف، به شدت مورد برخورد قرار گرفت و تهدید به قتل شد و او را وادار به توبه کردند. وی زیر فشار سنگین روحی، اشتباه خود را پذیرفت اما دو روز پس از آن، حین تنظیف سلاح، با بنزین دست به خودسوزی زد و در حالی که بشدت آسیب دیده بود به بیرون منتقل گردید و دیگر از وی خبری نیامد. چند روز بعد به نقل از نفرات اسکورت به صورت توهین وار گفته شد که خدام سقط شده است.
به این ترتیب مشخص شد که برای مخفی ماندن خودکشی، او را تمام کش کرده اند و در محلی نامعلوم (احتمالاً در قبرستان بغداد) دفن نموده اند.
خودکشی محدود به خدام گل محمدی نمی شد، پیش از آن هم یکی از اعضای تیم گشت به نام «کریم پدرام» به دلیل شلیک گلوله به سرش کشته شد. در مراسم خاکسپاری دلیل آنرا شلیک ناخواسته عنوان کردند اما کریم خودزنی کرده بود. شلیک گلوله به صورت خودبخودی در حین تردد به دلیل ضامن بودن سلاح ها غیرممکن بود. سلاح ها در حالت افقی نگهداری می شدند و دست اندازها به هیچوجه منجر به مسلح شدن سلاح نمی شد. در قرارگاه اشرف نیز دختر جوانی به اسم آلان محمدی در حین نگهبانی کشته شد که به شلیک ناخواسته ربط دادند در حالیکه هیچ سلاحی در پست نگهبانی به حالت مسلح وجود نداشت تنها آنرا از ضامن خارج می کردند. آلان محمدی بخاطر فشارهای روحی زیاد خودزنی کرده بود.انهدام اتوبوس مجاهدین و انفجار قرارگاه حبیب شطی
تیرماه ۷۸ زمینه ای مهیا شد تا مسعود رجوی با صدور انواع پیام های شبانه خطاب به دانشجویان، بازی جدیدی را در مناسبات تحت این عنوان که مردم بپا خاسته اند و مجاهدین باید فعال تر از همیشه برای سرنگونی آماده سازی کنند، آغاز کند. استمرار آشوبها در تهران بیشتر وی را به طمع انداخت. مسعود از یکسو دانشجویان را به درگیری مسلحانه ترغیب، و از آنسو تیم های عملیاتی را برای نفوذ و سازماندهی تظاهرات اعزام می کرد تا آشوب ها را هرچه بیشتر به سمت خشونت و ترور هدایت کند. وی معتقد بود که اگر در این زمان ۲۰ تیم آماده در داخل داشته باشیم، براحتی می توانیم اعتراضات را سازماندهی و به سوی جنگ گسترده مسلحانه سوق دهیم. اگرچه درگیری ها در ایران پس از چندین روز تحت کنترل درآمد، اما انگیزه جدیدی برای مسعود رجوی داشت تا به فکر ایجاد تیم هایی جهت برپایی شورش و یا نفوذ در تظاهرات ها بیفتد (مدتی بعد هم وی از صدام حسین درخواست مجوز برای تسخیر چند شهر در ایران داشت که خود بحث مفصلی است که به سالهای بعد از آن بازمی گردد و در جای خود به آن خواهم پرداخت) اما در آن زمان، خاموش شدن اعتراضات در تهران، عصبانیت مسعود را در پی داشت، به نحوی که از دانشجویان به عنوان مشتی سوسول که به درد کنار دیوار می خورند، یاد کرد. او شورای رهبری را نیز نکوهش کرد که چرا نتوانسته اند تیم هایی برای چنین مواقعی آماده داشته باشند (البته ده سال بعد همین تجربه را در اعتراضات ۱۳۸۸ بکار برد و پس از آن نیز نقش کلیدی در آشوبهای داخل عراق و مشاوره برای تروریست های سوری داشت.)
تابستان ۷۸ روی خوشی به مجاهدین نشان نداد. انهدام یک اتوبوس سازمان در جاده بصره – بغداد، وحشت و نگرانی زیادی برای مجاهدین به همراه داشت. دهها مجروح و ۶ کشته از بین اعضای قدیمی مجاهدین که دوتن آنان زن بودند، شور و شعف مسعود رجوی را خشکاند اما پاییز با آتش بیشتری فرارسید. در یکی از شبهای پاییزی، نور شدیدی در آسمان قرارگاه حبیب شطی درخشید و صدایی مهیب این قرارگاه کوچک و زیبا را درهم کوبید. در یک لحظه نیمی از قرارگاه تخریب و ۵ تن کشته و ۵۰ تن بسختی مجروح شدند. رئیس ستاد قرارگاه (بهشته) نیز که خرده شیشه به چشم او اصابت کرد جزء مجروحین بود که بلافاصله جهت مداوای چشم به فرانسه منتقل شد. از مردان هم دو نفر شیشه به چشمان اصابت کرده بود که یکی از آنها زیر ۲۰ سال داشت اما اقدامی جهت مداوای آنان در خارج عراق صورت نگرفت و هردو از یک چشم نابینا شدند. کسی خبر نداشت چه اتفاقی رخ داده است. فرمانده جبهه جنوب (حمیده شاهرخی) در محل حضور نداشت و «سارا» فرمانده مقر به جای او کارها را دنبال می کرد. از پادگان همسایه (نیروهای عراقی) نیز صدای فریاد به گوش می رسید. یک سرباز کشته و ۲۵ تن زخمی شده بودند. تنها چیزی که به ذهن می زد حمله موشکی به قرارگاه بود. اما پس از بررسی مشخص شد که کامیون انفجاری از داخل فرماندهی نیروهای عراقی بوده است. مابین پادگان و مقر مجاهدین تنها یک دیوار بلوکی وجود داشت که عملاً مبدل به هزاران ترکش شده بود و بخشی از جراحت ها ناشی از اصابت خرده سنگها به بدن افراد بود. سارا سراسیمه و وحشت زده پیام های مختلفی به ستاد فرماندهی ارسال می کرد. همه چیز از جمله چندین ژنراتور بزرگ برق نابود شده بود و امکان حفاظت از قرارگاه وجود نداشت و نیروهای باقیمانده در حال مداوای مجروحین بودند. لذا از قرارگاه های دیگر درخواست نیروی کمکی شد. حمیده شاهرخی به همراه نیروهای کمکی رسیدند و همزمان آمبولانس های زیادی هم از بصره برای انتقال مجروحین به بیمارستان در محل حاضر شدند.
در میان این بحران عظیم، خبر دیگری هم منفجر شد و آن فرار دو تن از مجاهدین بود که بلافاصله توسط استخبارات صدام دستگیر شدند. با این رخداد، بلافاصله دستور انتقال کل نیروها به قرارگاه اشرف ابلاغ گردید که کمتر از موج انفجار حبیب برای ما نگران کننده نبود چرا که می دانستیم هرچه با رنج و درد در طی یکسال و نیم ساخته ایم به هدر رفته است. نقل و انتقال صدها زرهی و خودروی نظامی به همراه انبارهای تسلیحات و نیز تمامی لوازم استقراری به اشرف کاری بسیار سنگین بود.
سالی که مسعود رجوی در آن نوید «سرنگونی» داده بود، به بزرگترین ضربات نظامی برای مجاهدین تبدیل شد. ضربه ای که مسیر فشارهای هرچه بیشتر تشکیلاتی را رقم زد و بر شدت خودکشی و سکته ها افزود.
حامد صرافپور
انتهای پیام / انجمن نجات مرکز فارس