در دهه ۸۰ چند سالی نزد یکی از زنان سرسپرده به نام «ماندانا» بهعنوان منشی و امور پرسنلی فعالیت داشتم.
در آن روزگار هرساله تعداد کثیری با شناخت ماهیت فرقه اعلام جدایی کرده و با تحمل مشقات فراوان از جمله رنج حبس شش ماه تا دو سال در محلی موسوم به خروجی تشکیلات، اگر شانس میآوردند اجازه پیدا میکردند بروند به دنبال زندگی. بعد از اینکه خروجیها زیاد شدند و عرصه بر رجوی تنگ شد. در جلسهای گفت هر کس به اینجا آمده یعنی یک گرم مجاهدی داشته و ما دیگر بریده نداریم و اگر کسی هم بخواهد برود تکلیفش با جمع است و آنها باید آن یک گرم مجاهدی او را زنده کنند (بخوانید با چماق به او حالی کنند.)
پس از آن بود که دو زاری همه افتاد که دیگر خروج و جدایی به این سادگیها نیست ولی آدمهای شجاعی بودند که همچنان باعث دردسر رجوی و نسرین خانم و سایر رؤسا بودند.
در مقر ما هم چند نفر از این افراد خواهان رفتن داشتیم که مشکل هر روزه ماندانا بودند ازجمله فردی به نام حمید که از قضا در گذشته جز فرماندهان بود. خلاصه پس از اینکه ماندانا حریف حمید نشد و او همچنان برای رفتن پافشاری میکرد قرار شد از آن جلسات معروف برایش ترتیب داده شود.این بود که دریکی از همان روزها صبح زود ماندانا اهالی ستادش را به دفترش صدا زد و گفت همه کارها تعطیل است فرمانده دستههای مرکز را جمع کنید و به آسایشگاه میروید و تا حمید را برنگردانید ازآنجا بیرون نمیآیید.
جماعت قدارهبند مرکز به سمت آسایشگاه مردان رفتند و جلسات تعیین تکلیف و حالی کردن یک گرم مجاهدی حمید خان در آسایشگاه شروع شد. یکی از مردان قدیمی که مشاور تشکیلات و معاون ماندانا هم بود خبر بیار جلسه شد و هر ساعت میآمد گزارشی را به عرض ماندانا میرساند که بله هنوز مقاومت میکند و دوباره خط و خطوط جدید میگرفت و به سراغ حمید بیچاره میرفتند. ظهر شد و عصر شد ولی آقا حمید از خواستهاش کوتاه نمیآمد شب شد و داستان ادامه داشت درحالیکه ۱۶ ساعت از شروع جلسه گذشته بود او هنوز مقاومت میکرد. افراد ناهار و شام را در آسایشگاه خوردند و ماندانا دستور داد کسی شب نمیخوابد و جلسه ادامه دارد . آنقدر با او سر و کله بزنید تا از اعلام بریدگیاش دست بکشد و بگوید مجاهد است و از حرفش کوتاه بیاید.
نزدیک صبح که یک سری خسته و درمانده شده بودند بچهها را نوبتی برای استراحت میفرستادند ولی آقا حمید اجازه نداشت پلک بزند جلسه تا ظهر روز بعد ادامه داشت که چندساعتی آتشبس دادند درحالیکه او همچنان مقاومت میکرد و ماندانا نیز برای گرفتن نشان خودش خدمتی و لیاقت کوتاه نمیآمد.
پس از سه روز متوالی بالاخره با تهدید و زور آنها حرفش را پس گرفت و او ظاهراً سربهراه شده بود و جمع موردنظر یک گرم مجاهدی او را زنده کرده بودند! و با تنزل رده در گوشهای مشغول به کار شد.
و اما به خاطر کینه و عقدهگشاییهای رجوی، اسمش در لیست سیاه ثبت گردید و در سال ۸۰ در جلسهای دو هزاری نفری که ریاست آن را رجوی به عهده گرفته بود مورد مواخذه و محاکمه مجدد قرار گرفت. جلسهای رعبانگیز با حضور اجباری افرادی که با دستور و تهییج رجوی برای تحقیر و تهدید هر فردی که مورد محاکمه قرار میگرفت رو به آن فرد شعار خائن و اعدام اعدام سر میدادند.
سرانجام ایشان در سال ۱۳۸۲ و بعد از سقوط صدام با پیش آمدن فرصت توانست از کمپ اشرف گریخته و یا جدا شود و خوشبختانه جان سالم بدر برد.
روایت از مریم سنجابی
انتهای پیام / فراق