دو ساله بود که همراه با پدر و مادرش به کمپ اشرف رفته بود. ۷ سالش بود که در سال ۱۳۷۰ به همراه بقیه بچه ها فرستادنش به اروپا نزدیک خانواده خارجی. چند سالی را با آن خانواده که به فرزندی قبولش کرده بودند زندگی می کرد. ۱۴ساله بود که دوباره به کمپ اشرف او را برگرداندند. ماجرا از این قرار بود که مادرش بهش زنگ می زنه و می گه سرطان گرفتم و دارم می میرم یه مدتی بیا پیشم بهم سر بزن و دوباره برگرد.
طفلکی درسش رو نصفه و نیمه رها کرده و عازم عراق می شه. دوباره اونو به کمپ بردند و قرار بود اقامتش شش ماهه باشه ولی وقتی مادرش رو در کمپ سر مُر گنده و سرحال می بینه، می فهمه الکی گفته سرطان دارم و فقط می خواستند او را بکشونند به عراق و کمپ، مادرش می گه خیلی دلم برات تنگ شده بود و دلم می خواد اینجا پیش من زندگی کنی.
به هر حال این شکلی فرشته دوباره پاش به کمپ اشرف می رسه و به جای چند ماه چند سال ماندگار می شه، از دور اونو می شناختم و چند بار در مراسم ها دیده بودمش که در گروه نوازندگان بود. بعد از جنگ آمریکا و عراق بود که مدت کوتاهی به مرکز زنان منتقل شده بودم.
اولین بار بود که با او از نزدیک صحبت کردم. یک شب به طور اتفاقی هر دوی ما پست نگهبانی مقر زنان بودیم. رسم این بود که یک نفر از زنان در سطح بالاتر و یکی از دختران را پست می گذاشتند و به اصطلاح من سرتیم بودم.
من که حوصله نداشتم ساکت در پست نشسته بودم ولی فرشته خیلی شیرین زبان بود و از خودش و کارهاش و هنرهاش برام تندتند تعریف می کرد. دختر زیبایی بود و جوون و پر از انرژی و آرزو. در درونم دلم برایش می سوخت و به این فکر می کردم چند تا از این دخترا و پسرای جوون رو اینطوری به کمپ دعوت کردند و الان به اجبار ماندنی شدند؟ ومی ترسیدم حرفی در این باره بزنم.
اونم به صحبت هاش ادامه می داد ..در حرفهایش گفت علاقه زیادی به موسیقی دارد و یکسری اسامی خواننده های خارجی و ایرانی را ردیف کرد و از علاقه هایش صحبت می کرد. درحین صحبت هایش گفت که به موسیقی خیلی علاقه دارد ولی به علت کشمکش هایی که داشت او را از آموزش گروه خارج کرده بودند و از این بابت بسیار غمگین و ناراخت بود.
شیرین زبانی هایش جذبم کرده بود. مخصوصا که من هم علاقه به موسیقی داشتم یادم آمد یک سی دی از ترانه های قدیمی که خانواده ام در سال ۸۳ برایم آورده بودند و از دست نفرات کنترلی سازمان در رفته بود را هنوز داشتم. برای اینکه خیلی توی ذوقش نزنم بهش گفتم من یک سی دی از ترانه های خواننده مورد علاقه ات را دارم می خواهی آنرا بهت بدهم. انگار که در آن بیابان پیشنهاد گنجی را به وی نموده ام از خوشحالی فریادی کشید. این پایه دوستی ما شد، هم چنین به او قول دادم که برای مشکلش پیش فرمانده مرکز رفته و صحبت کنم تا دوباره او را به گروه نوازندگان موسیقی برگردانند.
قولی را که به او داده بودم فراموش کردم و چند روز بعد خودش به سراغم آمد و درخواست سی دی را نمود. پس از پیدا کردن سی دی آن را به وی دادم و همین مقدمه دوستی ما شد و او از هر از گاهی به من سر می زد.
درباره ممنوعیتش از کلاس نیز با تلاش زیادی با یکی از سران صحبت کردم و قرار شد دوباره به کلاس برگردد و خودش تلاش کند که به سطح بقیه برسد. این کار هم باعث شد که او اعتماد بیشتری در حل مشکلات به من داشته باشد.
فرشته به دو سه زبان خارجی مسلط بود و زبان عربی را هم تا متوسطه در کمپ آموزش دیده بود . بسیار باهوش بود و به نظرم اگر درمسیرآموزش درست و زندگی معمولی قرار می گرفت آینده بسیار روشنی داشت.
با این حال در آن زمان سطح سوادش به دور متوسطه هم نرسیده بود . در اروپا بدنیا آمده بود و و از کودکی اش آواره گی و دربدری کشیده بود.
با توجه به ضابطه های کمپ که هر گونه رابطه دوستی و محبت در بین زنان مسئول و دختران میلیشیا و جدید الورود ممنوع بود به محض اینکه سرکرده های کمپ متوجه شدند که فرشته دو سه بار به دیدن من آمده و ناهار و شام در سالن غذاخوری کنار من می نشست او را مورد مواخذه قرار داده و از این کار منع کردند و به زودی هر دو مای با تغییرات سازماندهی و جدایی مواجه شدیم. من به قسمت پرسنلی برگشتم و او هم به یکی دیگر از مراکز زنان منتقل شد.
این کار باعث تنفر بیشتر وی از اعمال و حرکات سازمان شد. تا اینکه پس از مدتی او و تعدادی دیگر از دخترانی که به زبان انگلیسی مسلط بودند را برای چند ماهی به بخش های سیاسی و مرکزی منتقل کردند آنها گروهی فعال بودند و در کارمترجمی خبرهای سیاسی فعالیت می کردند.
او مترجم درجه یک بود و می توانستند سود زیادی از کارش ببرند ولی همانطور که بارها شرح دادم تسلط و کار در فرقه ارزشی نداشت و مهم کنترل افراد بود نمی دانم شاید از نگرانی اینکه آنها در ارتباط با نیروهای آمریکایی و ارتباطات کمپیوتری قرار بگیرند به زودی همه را دوباره به مرکز دختران منتقل کردند.
در مدت کوتاهی که در قسمت های سیاسی و مرکزی بود و من هم در پرسنلی بودم خوشبختانه امکانی پیش امده بود که عصرها هنگام ورزش چند دقیقه ای می توانستیم همدیگر را ببینیم روزهای قشنگ و پرخاطره ای داشتیم که به سرعت گذشتند.
در محوطه مقر ۴۹ جاده سیمانی باریکی که در دو طرف آن درختان قدیمی وبلندی قرار داشتند به اسم جاده ابریشم معروف بود و ساختمان های کار را به صورت میان بر به سالن غذا خوری وصل می کرد آن جاده اغلب خلوت بود و افراد ترجیح می دادند از خیابان تردد کنند. گاهی وقت ها دقایقی را برای قدم زدن به آنجا رفته و در آرامش سر می کردیم. فرشته هرچیزی را زود یاد می گرفت و آن روزها سخت مشغول یادگیری بیشتر امور کامپیوتری بود و اغلب خاطره های بامزه ای از کارش هم تعریف می کرد. ولی عمر این روز ها نیز کوتاه بود. یکبار که در جلوی بخش آنها با او روبرو شدم و در حال احوالپرسی بودم فرمانده بخش آنها رد شد و ما را دید. دقایقی بعد او را صدا کرده و بی ادبانه یک سری فحش نثار من کرد و به او گفته بود دیگر حق ندارد مرا ببیند!
با این حال دست به تلاشی دیگر زدیم .
از تجربه ی کامپیوتری که داشتیم و با استفاده از شبکه محلی که در مقر ۴۹برقرار بود مدت کوتاهی توانستیم با پوشه مشترک محلی به هم وصل شویم. در آن دنیای بسته و پر از سیم خاردار شاید این کارها امید به زندگی و تحمل شرایط را به ما می داد. خصوصا که فرشته خیلی تحت فشار بود و نیاز به پناهی داشت، کسی مثل مادر که به او کمک کند و راهنمایی اش کند. اخر او خیلی وقت ها مرا مادر صدا می زد. اولین باری که از طریق کامپیوتر به هم وصل شدیم و یک پیام رد و بدل کردیم احساس می کردیم دنیا را فتح کرده ایم! ولی مدت کوتاهی نگذشت که اینکار لو رفت و تمامی ارتباطات درونی کمپ اشرف را نیز قطع کردند و برای هرستاد یک سِرور با قفل و بند و کد های مختلف و عریض و طویل گذاشته بودند که به هیچ عنوان در شبکه داخلی هم نمی شد وصل شد و در کل کمپ هم دیگر حتی دو تا کامپیوتر نمی توانستند با هم ارتباط داشته باشند.
ما حتی نمی توانسیتم با اتاق کناری و همکاران خود نیز پوشه مشترک داشته باشیم
بگیر و ببندها و پاییدن ها بیشتر شده بود. ما به دنیای بیرون و تلفن و ارتباطات دسترسی نداشتیم و این تنها دلخوشی ما بود آنرا هم از ما گرفتند
در آخرین روزی که فرشته قرار بود منتقل شود او را در در نزدیک های ستاد دیدم. از بس گریه کرده بود چشم هایش قرمز و متورم شده بود دلش نمی خواست از آنجا منتقل شود.
و هر چه فحش بلد بود نثار مسئولینش کرد که به آنها اهمیتی نمی دهند به هرحال مجبور بود و کسی را جرئت اعتراضی نبود. و به این ترتیب بار دیگر از هم جدا شدیم.
با این حال من به واسطه شغلم که هر ازگاهی به مراکز زنان سر می زدم با تلاش و برنامه ریزی های متعدد بسان اینکه دو نفر در دو قاره دور هستند !برای یک دیدار کوتاه چند دقیقه ای برنامه ریزی می کردم . گاهی هم زمانیکه کتابخانه ای در کمپ برقرار بود قرار می گذاشتیم در کتابخانه همدیگر را ببینیم آن هم برای دقایقی کوتاه تا زمانیکه مسئولش بر روی سر وی حاضر شده و با اخم و تذکر او را دور می کرد یا زمان های جلسات عمومی دقایقی در محوطه سرویس های بهداشتی! می توانستیم از دور همدیگر را ببینیم.
پس از اینکه سخت گیری ها بیشتر شد هر از گاهی که به علت کارهای پرسنلی که داشتم و به مرکز زنان می رفتم به سیم آخر زده و بدون توجه به ضوابط به دیدارش می رفتم.
فرشته بسیار باهوش و زیرک بود و زیر بار تشکیلات برده داری نمی رفت. بعد از چند سال به خوبی تشکیلات را می شناخت، علنا به مسئولینش ناسزا می گفت و تمامی ضعف های فرقه و فریب و دوگانگی ها را بخوبی حس می کرد.
برایم تعریف می کرد که چگونه دختران را به بند کشیده و مستمر زیر فشار های جلسات مغزشویی و دروغ ها هستند. احساس تعهدی به او می کردم و علیرغم ترس و نگرانی که داشتم به او اعتماد کامل کرده و در سال های آخر صراحتا به او می گفتم هر طور شده بایستی از آنجا خارج شود و عمرش را بیش از این تلف نکند. یک روز تمامی ماجراهای زندان های سال ۷۳ را به طور خلاصه برایش تعریف کردم و گفتم اگر یک درصد فکرمی کردم این سازمان حق است هیچگاه به تو نمی گفتم بروی و ازش خواستم با قاطعیت تمام به فکر خروج و رفتن باشد.
او خیلی شجاع بود و پس از مدتی رسما درخواست خروج از تشکیلات راکرد. او را به شدت ترسانده بودند و از من کمک می خواست . و من هر بار او را به مقاومت و تکرار خواسته اش تشویق می کردم.
برایم تعریف می کرد یکبار به مسئولینش گفته است من نمی خواهم اینجا بمانم و مرا بفرستید و در پاسخ گفته اند کجا می خواهی بروی از اینجا بهتر. هرکس از اینجا بیرون برود یا قاچاقچی و معتاد می شود و یا فاحشه می شود. او هم جواب داده بود حتی اگر دختر خیابانی و دزد و معتاد شوم بهتر از اینجا هست و اینکه نزد شما بمانم.
در سال های آخر در اثر فشارهای تشکیلات دو بار اقدام به خودکشی نمود که خوشبختانه نجات پیدا کرد.
با این وضعیت وحشتناک روحی که داشت حتی نمی تواتسم او را ببینم و دلداری بدهم با این حال بعضی اوقات دل به دریا می زدم و باز هم به دیدارش می رفتم و چند دقیقه ای او را دلداری می دادم و دعوا های بعدش را به جان می خریدم.
یکی از روزها که به دیدنش رفتم در حالی که بسیار مستاصل بود می گفت به من می گویند کجا تو را بفرسیتم نه مدرکی داری و نه پاسپورتی و امکان فرستادنت به خارج نیست.
می دانستم صد درصد به وی دروغ می گویند و کپی همه مدارکش در پرونده پرسنلی وی موجود بود ، کپی پاسپورت و مدارکی دال براینکه در کجا به دنیا آمده است. البته مدارک اصلی را از بین برده بودند. به او گفتم که تمامی حرف هایشان دروغ است و تا می تواند مقاو مت کند و تسلیم نشود و من هم هرکمکی بتوانم به او می کنم.
یکسال تمام بود خواسته اش را تکرار می کرد و به او پاسخ منفی می دادند و محدودیت های بیشتری برایش ایجاد می کردند. درسال ۸۷ بود که مسئولین اش را تهدید کرد که در ریل مصاحبه ها می رود . و از ترس اینکه در مصاحبه های عراقی ها نرود و آبروی آنها بیش از این نرود به اجبار قول دادند که با نماینده هایی از سفارت هایی که برای دیدار افراد می آیند برایش ملاقاتی ترتیب می دهند.
(در آن سال در اثر تلاش های کمیساریا و خانواده ها نمایندگانی از سفارت ها برای دیدار افراد دارای تابعیت قدیمی خودشان که قبلا در آن کشورها بوده و پاسپورت پناهندگی داشتند می آمدند تا بتوانند مدارک افراد سیتی زن و پناهنده را تمدید نمایند البته با کارشکنی های فراوانی روبرو بودند . به علت اینکه در قسمت پرسنلی بودم شاهد بودم که سازمان بسیاری از افراد را از این ملاقات منع کرده و اجازه دیدار نمی داد و یکطرفه اخودش چند نفر خاص از اعضای دیپلماسی سازمان را به دیدار می فرستاد و با چرب زبانی آنها را دست به سر کرده و می گفتند اعضای ما خواهان دیدار شما نیستند و در حالیکه افراد روح شان هم از ماجرا اطلاع نداشت و خبر امدن هیئت ها به آنها نمی رسید. در این رابطه بسیاری از مدارک و پاسپورت های معتبر افراد را سوزاندند رسما ابلاغ کرده و تشویق می کردند که پاسپورت های خود ر ا بسوزانید و بسیاری این کار را کردند و مدارک پناهندگی را از بین بردند. سازمان می گفت هر کس به فکر پناهندگی و رفتن به خارج کشور است طعمه است و این موضوع هم یکی دیگر از دلایل فشار بود بسیاری از افراد بیمار و مبتلا به سرطان را به مانند خانم ها الهام فردی و مرضیه همتی یا آقای طهماسبی، آن زمان می توانستند به خارج کشور بفرستند که دو نفر اخر نامبرده در اثر سرطان فوت نمودند.
با این حال تنها نفراتی که در لایه سران رده بالا بودند یا کیس هایی که خانواده هایشان در خارج کشور فعال بودند و سازمان نگران بود برایش مشگل حقوقی بوجود بیاورند و یا به دلایل دیگر که خودشان تشخیص می دادند برای تجدید مدارک به ملاقات ها می فرستادند.)
در این شرایط که به اجبار و از ترس اینکه مبادا فرشته فرار کند او را به ملاقات برده بودند حتی مدرکی هم نداشت که اثبات کند سالها در خارج کشور بوده است . بعد از اولین ملاقاتش به من گفت به او گفته اند اگر کپی مدارکش را هم داشته باشد شاید بتوانند کاری برایش انجام دهند و می گفت شاید بتوانم به آنها بقبولانم من قبلا حدود دهسال در اروپا بوده و در آنجا بدنیا آمده ام.
از آنجا که ملسط به زبان های خارجی بود توانسته بود بدون مترجم به راحتی با هیئتهای بازدید کننده صحبت کند و بگوید نمی خواهد درعراق و کمپ بماند در ملاقاتی دیگر کپی مدارکش را با زحمت فراوان تهیه کرده و به او رساندم که خوشبختانه در صحت حرفهایش کمک زیادی به وی نمود.
به این ترتیب علی رغم کارشکنی هایی که نمودند او از طرف یک کشور پذیرفته شد و باکمک سفارت کشوری دیگر به آنجا منتقل شد و به ناچار با رفتن وی موافقت شد
سرانجام دوست کوچک و عزیزم موفق شد با مقاومت و هوشیاری از اردوگاه اشرف رهاشده و از سازمان مجاهدین جدا شود.
سرانجام پس از گذشت ۵ سال و پس از رهایی توانستم ردی از او پیدا کرده و یکی از زیباترین خبرهای زندگی ام را درباره او شنیدم. فرشته موفق شده بود به سلامت به کشور مقصد برسد. او در طی پیامی که برایم فرستاد نوشته بود بالاخره دیپلمم را گرفتم و در حال تحصیل در دانشگاه هستم و به کوری چشم حسودا دیدی که نه معتاد نشدم و نه دختر خیابانی و بخوبی از پس تمامی مسائل اقتصادی زندگی ام بر می آیم. به خاطر آزادی و رهایی او و هر چند کمک محدودی که توانستم به او بکنم بسیار خوشحالم و برای او و سایر رها شدگان همواره آرزوی موفقیت دارم.
(نکته : فرشته نامی مستعار است که بخاطر امنیت نامبرده در این متن انتخاب شده و از بردن نام اصلی و کشور اقامتش خودداری می گردد.)
روایت از : مریم سنجابی
انتهای پیام/ فراق