• امروز : دوشنبه - ۳ دی - ۱۴۰۳
  • برابر با : Monday - 23 December - 2024

گوشه ای از خاطرات کرم خیری بعد از ۲۵ سال _قسمت اول

  • کد خبر : 1414
  • 10 فوریه 2015 - 10:19

گوشه ای از خاطرات کرم خیری بعد از ۲۵ سال اسارت در فرقه تروریستی رجوی 

بنام  خداوند بخشنده مهربان

در سال ۱۳۶۸که از اردوگاه صدام نجات پیدا کرده بودم،به منافقین پیوستم،بدون آنکه مرام ومسلک آنها را بدانم.در لشکر ۸۹ سازماندهی شدم.ابتدا به گردان مستقل داده شدیم و در آنجا حدودا”  یکماه یا بیشتر،آموزش اولیه دیدم که شامل رزم انفرادی،سلاح کمری برتا،کلاشینکف،….آرپی چی و همینطور آموزش های تشکیلاتی از جمله فرمانپذیری تشکیلات پذیر بودن،انظباط آهنین و …که از طریق نوار ویدیویی نشان داده می شدند، فرا گرفتم.در همین سال ۶۸ به ما گفته شد بود که تا سال دیگر به ایران خواهیم رفت! و من در سادگی تمام، این را باور کرده و در انجا مانده بودم تا قبل ازامدن اسرایی که در منافقین بودند،تبلیغاتی شده بودکه کسانی که در نزد اینها ( منافقین )بوده است، در صورت برگشت به ایران، مورد ازار واذیت دولت قرار خواهند گرفت و حتی ممکن است حسابرسی اساسی از آنان به عمل آورده شود.یک روزی از طرف رجوی پیام آمد و در این پیام از اسرا خواسته شد بود هر کسی که می خواهد به ایران برگردد آزاد است و میتواند برگردد.پس از شنیدن پیام رجوی، خیلی ها روانه شده اند اما من در دلم دلهره داشتم و میگفتم خدایا اگر به ایران برگردم چه سرنوشتی در درانتظار من خواهد بود؟ و نهایتا به این نتیجه رسیدم که فعلا نرفته و منتظر عواقب و سرنوشت کسانی را که به ایران بر میگردند باشم و ببینم با آنان چه خواهند کرد؟ به این ترتیب تصمیم گرفتم در آنجا بمانم. چند مدت بعد از رفتن اسرا از نزد منافقین ،به ما خبر دادند کسانیکه به ایران رفته اند تعدادی را اعدام کرده اند و تعدادی دیگری به زندانها انداخته اند.پس از شنیدن خبر فوق تصمیمم بر ماندنم قطعی تر شد و پیش خودم گفتم دیگر جای من در ایران نمی تواند باشد.لاجرم بایستی در اینجا بمانم.اینجا بود که سرنوشت من و سایرین رقم خورد که مجبور شدیم به خواسته های آنان تن داده وخود را به دست شرایطی بسپاریم که به هیچ عنوان خواهان آن نبودیم و هنوز نیستیم و تا ابد هم نخواهیم بود.

نفردوم از سمت چپ کرم خیری
نفردوم از سمت چپ کرم خیری

روزی در سالن غذا خوری نشسته بودیم (۶۸)ناگهان از طرف مسعود رجوی پیامی راجب اینکه مریم رجوی مسئول  اول سازمان منافقین شده است، خوانده شد. تعدادی از سالن بیرون زده و به اعتراض پرداخته اند و اعتراض آنها منتفی کردن این موضوع بود که چرا مریم رجوی؟ ولی این یک کاری بود که شده بود و کسی نمیتوانست در این رابطه کاری کند چون از دست کسی کاری ساخته نبود و این رجوی بود که تمام اختیارات دستش بوده و به کسی هم ارزش قاِئل نبود. من که از این موضوع چیزی سردر نمی آوردم و برایم فرقی نداشت که چه کسی می خواهد مسئول اول باشد ویا چه کسی میخواهد انتخاب شود اصلا” تو باغ این حرفها نبودم،  به این ترتیب اور به عنوان مسئول اول منافقین انتخاب کردند و مسعود رجوی از مسئول اولی استعفا داده و به اصطلاح رهبر عقیدتی شد.در سال ۱۳۷۰ بود که به اصطلاح انقلاب مریم شروع شد واز ما خواسته شد که در انتخاب مریم شرکت کنیم.گفته شد بند اول انقلاب بنام بند الف میباشد یعنی «طلاق»!؟من و امسال من به آنها گفتیم ما باید چی را طلاق بدهیم؟ما که مجرد هستیم،گفتند باید ذهنتان را طلاق داده ودراین بند شرکت کنیدهمه به عنوان اعتراض وبا تعجب ازآنها پرسیدیم آیا می توانید ذهنتان طلاق بدهید را تشریح کنید؟چون برای ما مبهم است و نمیدانیم که دقیقا از ذهن ما چه میخواهید.گفته شد شما جواب مثبت بدهید و وارد این بند بشوید،بقیه ا ش با ما،و همه چیز حل خواهد شد فقظ ابتدای این کار دشوار است یعنی وارد شدن به این بند و آری گفتن.پیش خودم گفتم حالا بگذار جواب مثبت بدهم و ببینم بعدش چه خواهد شد. به این ترتیب وارد این بند شده و ؟آنرا پذیرفته ام ووارد بند شدم.پس از اینکه به اصطلاح همه از این بند عبور کردیم،هفتگی نشست و تجمع دایر شده و سر این موضوع بحث میشدو هر کسی بایستی از درک و دریافتهای خودش د راین جلسه مطالبی را بیان میکرد.در همین بند الف بود که بسیاری از کادر های منافقین که متاهل هم بودند و صاحب مقام هم بودند  از انها جدا شده وبا پای خودشان به کشورهای اروپا وآمریکا رفتند.اما ا زآنجا که ما از اردوگاه آمده بودیم و این امکان را نداشتیم،لذا چاره ای جز ماندن در نزد منافقین نداشتیم و متاسفانه محکوم به ماندن و تن دادن به شرایط آنها بودیم و به جز این کاری نمی توانستیم بکنیم.در سال ۱۳۶۹ در منطقه ای بنام کفری  مستقر بودیم.در این قرارگاه که قرارگاه حنیف نامگذاری شده بود،اوضاع چندان خوبی نداشتم.و حال و هوای رفتن از آنجا بر سرم زده بود اما نمیدانستم کجا بروم یکی دوبار سر حرف با یکی از مسئولین بنام “جعفر قنبری،”مرا میخواستند اخراج کنند ولی نمی دانم چه شد که از این کار صرفنظرکردنند!بعد هم خودم درخواست رفتن کردم،حسن رودباری که در ان زمان فرمانده لشکر بود،صدایم زد و حسابی مورد ضرب وشتم قرار دادنند وبه من گفتند اگر یکبار دیگراز ان غلطها بکنی دخلت را در میاوریم،جهت تنبه،مرا در سنگربه صورت  چهارپا که سقفم نداشت،شب تا صبح در زیر باران شدید بازداشتم کردند.صبح آن روز سرمای شدیدی خوردم اما حتی دکتر هم نبود و در حدود یک هفته تمام بیمار بودم.روزی در قرارگاه (حنیف)بودیم،از طرف رجوی  دستور آمد که هر چه سریعتراین قرارگاه را تخلیه کرده وبه اشرف برگردیم!؟دراین روز سختی های بسیاری کشیدیم وبه قرارگاه اشرف رسیدیم به ما گفته شد خیلی سریع بایستی.آماده نظامی شوید وبه سه راه کفری برگردید!وقتی پرسیدند داستان چیست؟گفته شد پاسداران از ان طرف حمله کرده اند و میخواهند ما را نابود کنند.پس سریع بجنبید و تا دیر نشده در سرراه ا مستقر شده و آماده هر گونه تعرض از طرف دشمن باشید.از همین ابتدا تبلیغ بر علیه کردها آغاز شده بود و زمینه برای از بین بردن آنها داشت آماده می شد، شب بود به سمت سلیمان بک روانه شدیم و دم دمای دو نیم پس از نیم شب به محل مورد نظر رسیدیم.در سرراه کفری مستقر شده ومنتظر صبح شدیم وقتی هوا روشن شد یک ساختمان تقریبا دوکیلومتری ما بود ناگهان ساختمان زیر آتش گرفته وقتی سوال کردیم که چه اتفاقی افتاده است گفته شد تعدادی از کردها در آن ساختمان مخفی شده اند وهمه آنها مسلح هستند وبایستی همه شان را بزنیم.پس از مدتی که گذشت یک مرتبه دیدم که تعدادی از نفرات مورد نظر بیرون ریخته و به سمت کوههای شرقی دارند می دوند.در حین فرار آنها به سمت کوهها آنها را به رگبار مسلسل بستند و با کاسکاول و بی ام بی و .. به آنها یورش بردندوتقریبا همه شان را کشتند.خیلی صحنه فجیح و دردناکی بود و دل هر آدمی که ذره ای انسانیت داشت به درد می آمد.صحنه ی تکان دهنده ای بود وبه نظر من یک نسل کشی تمام عیار بود.من خودم در این مدت در ماموریت،مسئولیت ام تی ۲۳ را داشتم و در سه راه کزی مستقر بودم.پس از اتمام درگیری ،به منتطقه درگیری که در نزدیکی محل قرارداشت رفته بودیم صحنه ی عجیبی را شاهد بودم در این صحنه حدود بیست و پنج الی سی نفر به قتل رسیده بودند که همگی از کردها بودند و از شب قبل توسط منافقین به دام افتاده بودند.بعدا ” که زیاد پرس و جو کردم متوجه شدم که این ها اصلا نمیخواستند با ما درگیر شوند وهدف اینها حمله به نیروهای صدام بود و نه چیز دیگر،اما در مسیرشان به این ها برخورد کرده و درگیر شده بودند و همگی به قتل رسیده بودند. دو روز جسد ها ی کردها بر روی زمین باقی مانده بود وبعد از دو روز چهار نفر از کردهای پیاده به نزد یکی از فرمانده های منافقین آمده و با آنان مذاکره کردند و به آنان گفتند چرا با ما درگیر شدید ما که با شما کاری نداشتیم ما فقط بر علیه دولت صدام وارد عمل شده ایم واز آنان اجازه خواستند که بیایند تا کشته های خود را ببرند و آنان نیز اجازه دادند اما در هنگام بردن کشته شدگان تعدادی از زنانی  که نیز امده بودند، صحنه ی دردناکی بود همه ی آنان شیون میکردند و صداشان به کوههای اطراف پیچیده بود که دل هر بیننده را به درد می اورد من همان موقع چند بار به فرمانده ام گفتم اینها با ما کاری ندارند پس چرا ما اینها را میزنیم در جواب میشنیدم تو (من) ترسو هستم و شروع میکردند به بدو بیراه گفتن از کردها و این که کردها نامرد هستند…ومن را توجیح میکردند پس از مدتی که در سلیمان بیگ و سه راه کفری مستقر بودیم گفته شد باید هر چه سریعترخودمانرا  به جولا برسانیم ، گفتم جولا دیگر کجاست گفته شد می روی میبینی،  جلوتر رفتیم و سپس ما را از روی نقشه توجیح کردند وبه ما دستور داده شد که در این مسیر هرکسی را مشاهده کردید بزنید.گفتیم چرا همه را باید بکشیم گفتند چون کسی را نمیشناسیم و مهم نیست که چه کسی در این وسط کشته میشود،شما فقط بکشید در غیر این صورت خودتان خواهید مرد…

ادامه دارد …

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=1414