عید نوروز سال ۹۰ خسته و کوفته از کارهای پوشالی آماده سازی عید آمده بودیم. سال خرگوش بود، الان هر وقت اسم خرگوش می آید ناخداگاه از آن بدم می آید. بعد از دید و بازدیدهای کنترل شده عید، سیزده بدر را به دریاچه نور رفتیم. من و تعدادی از دوستانم در حال صحبت با یکدیگر راجع به تحولات عراق و مواضع فعلی و آینده آمریکا بودیم که به یک باره سروکله صدیقه حسینی پیدا شد. با پرویی آمد و گفت چیه محفل میزنید جمع کنید برید توی جمع.
ما هم خندیدیم و گفتیم داریم روی طرح های دفاعی کار می کنیم. نفر همراه او سرخ شد ولی تو دهنی را دیگر دریافت کرده بود و گور خودشان را گم کردند و رفتند. بعد از آن از ظاهر قضایا پیدا بود که برایمان مراقب گذاشته بودند.
در حال صحبت بودیم که صدای مادری از جمع خانواده ها از درب شیر (باب اسد) شنیده شد. “عیدتون مبارک عزیزانم عید بر شما مبارک………”
برای دقایقی همه ما به فکر فرو رفته بودیم. تا کی؟ آخر همه خانواده ها که مزدور شدند، آیا فقط شما از ما بهتران هستید؟
در حال صحبت بودیم که یکی از افسرهای عراقی از کنار محل صنایع صدایم زد. به بهانه آب دادن پیش او رفتم. او که قبلا در معمل زرهی ها یکی از افسرها بود و با من از قبل آشنایی و دوستی داشت به من گفت چکار دارید میکنید؟ به او گفتم مگه نمی بینی سیزده بدر مراسم سنتی ما ایرانیان است. با تعجب گفت مگر به شما نگفته اند؟
به او گفتم چی را نگفته اند؟
گفت قراره از بغداد نیروهای مهندسی، واکنش سریع، پلیس فدرال، سوات و سوار زرهی بی ام پی وان بیاورند. گفتم برای چه؟ گفت دولت با توافق آمریکا قراره زمین های ضلع شمال اشرف را تا ابتدای اتوبان ۱۰۰ از شما پس بگیرد و اینرا به سران شما هم ابلاغ نموده اند و ما نمی خواهیم اتفاقی بیفتد، پس بهتر است تخلیه کنید چون میخواهیم از پشت اتوبان ۱۰۰ خاکریز بزنیم و کاری با شما نداریم.
به او گفتم تاریخ دقیق چه زمانیست؟ پاسخ داد از فردا اولین اکیپ سوار زرهی بی ام پی وان از شهر بعقوبه حرکت میکند. طرح اینست که ابتدا آنها زمینها را اشغال کنند با شما کاری ندارند فقط خط فاصله جدا کردن زمینهای خالی ضلع شمالی را نشان میدهند که خالی کنید سپس حدود یک هفته بعد نیروهایی که گفتم از بغداد حرکت خواهند نمود. اگر تخلیه نکنید فرمان شلیک صادر شده است.
از او تشکرکردم و پیش دوستانم آمدم و موضوع را به آن دو نفر بازگو نمودم. همه ما در فکر بودیم که دوباره خون به راه خواهد افتاد. آن روز را هر کداممان به مقر خودمان رفتیم. حوالی ساعت ۱۲ شب فرمان داده شد که همین الان بایستی از قرارگاه به مواضع دفاعی حرکت کنید. موضع ما در میدان لاله بود. سپیده دم نفربرهای بی ام پی وان وارد اشرف شدند. من که فرمانده بودم بلافاصله با بیسیم موضوع را به فرماندهی که همانجا حضورداشت اطلاع دادم. بعداز دقایقی او با خودروی شخصی لانسر خودش آمد. با خونسردی گفت اشتباه میکنی نفربری وارد قرارگاه نشده است. به او گفتم مگر صدای زرهی را نمی شنوی؟ گفت خودروی آمادشان است. سپس دوربین را به او دادم و گفتم نگاه کن.
نفربرها آمدند و هر کدام در مواضعی که روز قبل افسر عراقی گوشزد کرده بود مستقر شدند.
با دستپاچگی گفت چرا زودتر اطلاع ندادی؟ تو چه فرماندهی هستی؟ لیاقت دیدبانی هم نداری. من که از تعجب داشتم شاخ در می آوردم محو تماشای آن حقه باز شده بودم. سپس ادامه داد که به موضع زرهی ها برویم. منهم گفتم کار واجبی دارم از سرشب پست بودم مثل اینکه فراموش کردید.
ادامه دارد …….
ایرج دادگر (تیرانا – آلبانی)
توضیح: زمانی که معسکر الخالص (همان قرارگاه اشرف) به مسعود رجوی تحویل داده شد در واقع یک پادگان عراقی نسبتا متروکه بود. بعدها رجوی درخواست کرد که مساحت آن افزایش یابد که صدام حسین یک روستا و زمین های زراعی کنار قرارگاه را مصادره کرد و به پادگان اشرف اضافه نمود. آن روستا هم از ساکنان تخلیه شد و افراد به زور کوچ داده شدند. خرابه های روستا همیشه در شمال قرارگاه وجود داشت. بعد از سقوط صدام حسین مالکان آن اراضی که سند رسمی داشتند به دادگاه های عراقی شکایت کردند و نهایتا حکم به بازپس گیری زمین ها داده شد. فرقه رجوی از پس دادن زمین های مصادره ای مردم امتناع ورزید و کار را عمدا به درگیری کشاند تا عده ای کشته و زخمی شوند و از خون آنان برای مظلوم نمائی استفاده کند.