• امروز : جمعه - ۲ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 22 November - 2024

خاطرات ناصر شیردم، عضو سابق فرقه رجوی ـ ورود به اسارتگاه اشرف در عراق /۱

  • کد خبر : 9325
  • 09 جولای 2017 - 9:55
 در بهمن ماه سال ۱۳۵۷ اعضای حزب دموکرات پدرم را که صاحب مغازه خوارو بار فروشی در شهر پیرانشهر بود به علت چسباندن عکس رهبر انقلاب ایران بر شیشه مغازه اش طی یک درگیری شدید لفظی به قتل رساندند در آن هنگام من ده ساله بودم و چهار برادر و پنج خواهر داشتم. من به لحاظ سنی از همه برادران و خواهرانم کوچک تر بودم به خوبی به یاد می آورم وقتی خبرکشته شدن پدرم را یکی از همسایگان به مادر و دیگر اعضای خانواده داد من نیز به همراه آنان با عجله به طرف مغازه پدرم رهسپار شدیم و در آنجا نظاره گر جسد بی جان پدرم بودم که خون زیادی از بدنش بر روی سنگ فرش زمین سرازیر شده و به آسمان چشم دوخته بود. بنا به ادعای شاهدان درگیری چند نفر از اعضای حزب دموکرات در طی یک درگیری لفظی با اسلحه پدرم را از پای درآوردند پس از آن حادثه وحشتناک ترس و بیم بر خانواده حکمفرما شد و ناگزیر با شتاب خانه و مغازه را فروخته و به شهر نقده نقل مکان کردیم. پس از سکونت در شهر نقده در یکی از دبستان های آن شهر ثبت نام کرده و در کلاس پنجم به ادامه تحصیل مشغول شدم اما کابوس کشته شدن پدرم و دیدن جسد بیجان وی هیچ وقت از حافظه ام محو نشد تاثیر آن  چنان در وجودم سایه افکند که هیچگاه نتوانستم از اثرات مخرب و ویرانگر آن حادثه تلخ رهایی یابم و به نوعی بر شخصیت در حال تکوینم نقشی تعیین کننده داشت. ورود به نقده به مفهوم بی پدری و بی سرپرستی من و اعضای خانواده بود لذا مادرم که زنی بی سواد و عامی با خصلت روستایی به شمار می رفت علیرغم سعی و تلاش وافر برای سرپرستی و تربیت ما به علت تعداد زیاد فرزندان قد و نیم قد و مشکلات مالی و معیشتی قادر نبود نقش تربیتی خودرا به خوبی بازی کند. پس عدم حضور پدر علتی شد بر نبود نظارت لازم و ضروری برای کنترل اعمال و رفتار من ، در نتیجه به محض ورودم به مقطع راهنمایی و در سن یازده سالگی که از کمبود محبت پدرانه شدیدا رنج می بردم با هر محبت ظاهری همسالان و دوستان ناباب خود به سوی آنان متمایل شده و از دوستان بزهکار خود دنباله روی کردم تا اینکه در همان سالها ابتدا به کشیدن سیگار و پس از آن گراس و در نهایت به تریاک آلوده شدم. در سن سیزده سالگی براثر القائات دوستان نابهنجارم ترک تحصیل کرده، مدتها بعد از خانه فرار کردم پس از چند روز اقامت در تهران به وسیله پلیس دستگیر و به خانه بازگردانده شدم. روزها به تلخی می گذشت سه سال بعد در سن شانزده سالگی دوباره از خانه فرار کرده و در تهران به جرم جیب بری دستگیر و به شش ماه حبس در کانون اصلاح تربیتی محکوم شدم. پس از سپری کردن یک ماه از مدت محکومیتم به همراه دو تن از دوستانم از کانون فرار کردیم و بعد از شش ماه دربدری و آوارگی در کرج هنگام پرسه زنی شبانه به وسیله ماموران گشت دستگیر و مجددا به کانون منتقل شدم. مدت پنج ماه از بقیه محکومیتم را سپری کردم و پس از آزادی به شهر نقده برگشتم. در سال ۱۳۶۳ برادر بزرگترم که متاهل و دارای سه فرزند بود به علت عدم تفاهم با همسرش و مشکلات شخصیتی که داشت خانه ، همسر و فرزندانش را بدون اینکه ردی از خود جای بگذارد ترک نمود و ناپدید شد تا اینکه مطلع شدیم به حزب دموکرات پیوسته است. سال ۱۳۶۵ در حالی که کاملا آلوده به حشیش و تریاک شده بودم به هروئین روی آوردم. در سال ۶۳ به خدمت سربازی رفتم پس از دو سال خدمت به علت درگیری با مسئول پرسنل یگان از محل خدمت خود فرار کرده و به همراه مادرم که در وضعیت بسیار بدی به سر می برد به شهر ارومیه رفتم در آن شهر به اصرار مادرم ازدواج کردم با توجه به اینکه در طول این سالها برای امرارمعاش در کارگاه های قنادی به کار مشغول بودم به مرورشیرینی پزی را یاد گرفتم. من و مادرم در رابطه با گذشته ام ، سوابق و اعتیادم به همسرم و خانواده اش چیزی نگفتیم تا اینکه یک سال بعد از ازدواج در اوایل سال ۶۹ به علت همکاری در فروش دستگاه ویدئوی دزدی در شهر نقده دستگیر و به سیزده ماه زندان محکوم شدم. در مدت محکومیتم همسرم از گذشته من و اعتیادم به هروئین آگاه شده بود به این دلیل تقاضای طلاق کرد. این یک واقعیت بود که من، همسرم را فریب داده و واقعیات زندگی ام را به او در هنگام خواستگاریش نگفته بودم. در واقع او را قربانی امیال و هوی و هوسهای خودم کردم. لذا برای آرامش وجدانم ، در زندان و در یک ملاقات حضوری تقاضای طلاق همسرم را پذیرفته و از هم جدا شدیم. مدتی بعد مادرم فوت کرد و من چهار ماه بعد از فوت مادرم از زندان آزاد شدم.
 جهت پیدا کردن کار به شهرهای مختلف جنوب کشور از جمله بندرعباس رفته و دو سال در آن شهر در کارگاههای قنادی کار کردم. در طول اقامتم در بندرعباس دوباره به مصرف هروئین روی آوردم و به شدت آلوده شدم به طوری که تمامی درآمدم را صرف مصرف هروئین می کردم. صاحبکارم به علت اینکه به نصایح او گوش نکرده و علیرغم قولی که به وی داده بودم سعی نکردم اعتیادم را ترک کنم مرا از کار برکنار کرد. دو روز بعد به همراه چند نفر از دوستان تهرانی ام که آنان نیز چون من به هروئین معتاد بودند جهت پیدا کردن کار به شهر ایرانشهر رفتیم.
اشرف
در یکی از روزهای سال ۱۳۷۹ هنگام پرسه زنی در خیابانهای ایرانشهر با توجه به اینکه ظاهر و قیافه من نشان می داد فردی معتاد هستم ، مورد توجه یک فرد بلوچ قرار گرفتم. او به سوی من آمد و بعد از احوالپرسی گفت: آیا دوست داری برای پیدا کردن کار به پاکستان بروی؟ در آن وضعیت آشفته و به علت اعتیاد شدید و نیز آوارگی و دربدری و خسته از موقعیت فلاکت بارم بدون تامل و تفکر و صرفا برای گریز از وضعیت اسف بار و غیرقابل تحملم به او پاسخ مثبت دادم او نیز بلافاصله توضیح داد در پاکستان اعضای گروهی به نام سازمان مجاهدین هستند که می توانند برای من در سازمان کاری دست و پا کنند و پس از یکی دو سال فعالیت و کار به نفع سازمان ، مرا به کشور های اروپایی بفرستند و زمینه پناهندگی ام را در آن کشورها فراهم کنند. او همچنین در ادامه سخنانش تاکید کرد برای ملحق شدن به سازمان باید سه یا چهار نفر مثل خودم پیدا کنم تا او زمینه اعزام ما را به سازمان فراهم کند.
با توجه به پیشنهاد فرد بلوچ با سه نفراز دوستان معتاد به نام های شاپور (اهل تهران) و علیرضا رحمانی (اهل قزوین) و جلال(اهل قوچان) صحبت کردم و ماجرا را به آنها توضیح دادم. دوستانم که همانند من در وضعیت بسیار فلاکت باری بودند بدون درنگ تمایل خود را برای رفتن به پاکستان ابراز داشتند لذا ما چهار نفر به اتفاق فرد بلوچ که بعدا فهمیدیم نام او ملابخش ۲۲ ساله و اهل روستای سرباز است، حوالی نیمه شب از ایرانشهر حرکت کرده و به روستای سرباز رفتیم. در ساعت ۴ صبح به روستای مذکور رسیدیم در آنجا به همراه ملابخش و یکی از دوستانش که او نیز برای سازمان کار می کرد ماشین تویوتایی را کرایه کرده و به طرف مرز رفتیم. پس از ساعاتی از مرز ایران به طور غیرقانونی رد شدیم و حدود ساعت ۹ صبح به روستایی در داخل خاک پاکستان به نام “مندبلور” رسیدیم.
 روستای مذکور کم جمعیت و در حدود ۵۰ خانوار بود. من و دوستانم به اتفاق ملابخش و دوستش در قهوه خانه روستا دو ساعتی را سپری کردیم منتظر اتوبوس بودیم تا با آن به شهر کراچی عازم شویم. حوالی ساعت یازده و نیم تلفن قهوه خانه زنگ زد و خانمی که می گفت از آلمان زنگ می زند و اسمش پروین است پس از صحبت با ملابخش با ما چهارنفر صحبت کرد و سوالاتی در مورد سن ، میزان تحصیلات و … پرسید. پروین به ما گفت آیا می دانید کجا می روید؟ ما به او پاسخ مثبت دادیم سپس پرسید می دانید سازمان کجاست؟ که پاسخ منفی دادیم. پروین ادامه داد سازمان در عراق مستقر است و شما پس از اینکه به کراچی رسیدید یک نفر شما را تحویل می گیرد مدتی در آپارتمانی بسر می برید رابط ما برایتان لباس می خرد و از شما عکس می گیرد تا “سپاسه” آماده شود و پس از آن شما را به اردن می برند.
در ساعت دوازده بعداز ظهر همان روز ما با اتوبوس روانه کراچی شدیم و ساعت یازده و نیم فردای آن روز به کراچی رسیدیم در آن شهر پسر عموی ملابخش به نام رحیم زهی که تقریبا ۳۶ ساله بود ما را تحویل گرفت و به هتلی برد که نیم ساعت در آنجا ماندیم پس از آن فردی به نام محسن آمد و ما را از رحیم زهی تحویل گرفت محسن هم بلوچ و از اهالی روستای سرباز بود که بنا به ادعای خودش قبلا سه ماه در قرارگاه اشرف در عراق تحت آموزش قرار گرفته و سازمان او را برای جذب افراد به پاکستان می فرستد. محسن ما را به پایگاه سازمان که آپارتمانی چهارخوابه واقع در قسمت مرفه نشین کراچی برد. در مقر سازمان سه نفر دیگر نیز زندگی می کردند آنها مثل ما معتاد و به تازگی جذب سازمان شده بودند. دو نفر از آنها را که اهل تهران بودند از قبل می شناختم.
دوازده روز در آپارتمان بسر بردیم. دو روز بعد از اقامت ما در آپارتمان، آن سه نفر را از آنجا بردند. در مدتی که در مقر سازمان اقامت داشتیم گهگاه شخصی به نام پرویز زنگ می زد و با ما تک به تک صحبت می کرد به اصطلاح ما را توجیه می کرد. پرویز می گفت در عراق زن و اسکان نیست ، سلاح است و مبارزه و بوی باروت. پروین نیز گاهی زنگ می زد و از ما می خواست بیوگرافی خود را بنویسیم تا محسن به او فاکس کند. در روز یازدهم به همراه محسن به عکاسی رفته و عکس گرفتیم سپس محسن برایمان لباس خرید. ملابخش که ما را به پاکستان انتقال داده بود، و محسن که سرپرست ما در کراچی بشمار می رفت هر دو معتاد به هروئین بودند و مواد مصرف می کردند. محسن اغلب روزها به ما مواد می داد تا مصرف کنیم. در شب دوازدهم پاسپورت های ما آماده شد اسم مستعار من در پاسپورت ـ احمد سلیمان اهل عراق و شغل تاجر ـ ثبت شده بود فردای آن روز به همراه محسن به فرودگاه کراچی رفتیم و پس از یک ساعت انتظار در فرودگاه به مقصد امان پایتخت اردن پرواز کردیم در طول پرواز نیم ساعت در دبی بودیم. پس از اینکه به امان رسیدیم دو روز در یکی از هتلهای آن شهر ماندیم هنگام اقامت در هتل خانمی که خود را “نرگس همتی” معرفی کرد از بغداد به ما زنگ زد و گفت حق ندارید از هتل بیرون بروید و علت آن را نیز وجود افراد اطلاعاتی ایران در اطراف هتل ذکر کرد و گفت ممکن است شما را بربایند و به ایران ببرند. پس از دو روز از طریق فرودگاه امان به مقصد بغداد پرواز کردیم.
ادامه دارد …

منبع:نیم نگاه

انتهای پیام
لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=9325