• امروز : سه شنبه - ۶ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Tuesday - 26 November - 2024

خاطرات جالب حمیده عرب از سفر کاروان خانواده ها به عراق

  • کد خبر : 6385
  • 13 آگوست 2016 - 6:54

خاطرات جالب حمیده عرب از سفر کاروان خانواده ها به عراق:

امان از دل مادران

Madar Feridoun Nedaeiمن یک سیستانى هستم . عضو کوچکى از خانواده هاى دردمند اسیران دربند رجوى که با کاروانى بزرگ از شهرها و استانهاى مختلف عازم عراق شدیم. من همراه مادر و خواهرم به اتفاق همدردان بلوچ که آنان نیز از شهر خودشان یک روز تا مرکز استان را طى طریق کرده بودند راهى شدیم.تقریبا از شهرى که ما عازم شدیم تا مرز عراق سه شبانه روز در راه بودیم ولى خستگى راه ، من و همراهانمان را از هدفى که در پیش داشتیم مایوس نکرد. این خستگى بیشتر براى مادرم و همراهان  پیر و دردمند نمایان بود ولى یک امید همه را صبور کرده بود .بالاخره بعد از سه شبانه روز به مرز رسیدم در پایانه همه ما به دنبال یک آشنا بودیم .همدردانمان قبل از ما رسیده بودند و همه منتظر رسیدن آخرین کاروان یعنى کاروان سیستان و بلوچستان بودند.

 در بین کاروانیان عشق اغلب پیر و دردمند بودند .مادرى روى ویلچر، مادرى با عصا ، پدرى پیر و دردمند و همراهانى دل نگران و مضطرب .از بین آنها خانم و آقاى هاجرى با لبخندی شیرین و خونگرمى خاص خوزستانیها به ما خوش آمد گفتند . من با این  دوستان  از طریق کمپین آشنا شده بودم. هرچند قیافه ها نا آشنا بود ولى دلهایمون مالامال از عشق ، محبت و همدلى بود.بدون درنگ از پایانه به سوى عراق حرکت کردیم. گرما به بیش از پنجاه درجه رسیده بود، خستگى بى امان ، گرماى شدید و کشور غریب ما را به روزهاى سخت سخت دعوت می کرد.

بیش از دویست نفر از خانواده هاى دردمند وارد خاک عراق شدند. خستگى زیاد و گرمایى شدید با دماى بیش از پنجاه درجه امان همه را بریده بود .گرما براى من و همسن و سالهایم بى امان بود، چه رسد به  پدران ومادران پیر و بیمار . پدران و مادرانى که سالیان سال درفراق عزیزشان سوختند و ساختند . وقتى داخل اتوبوس ها نشستیم و به سوى بغداد حرکت کردیم هر کدام شروع به درد دل کردیم .هر یک از این جمع، قصه اى داشت به بلنداى یک عمر. انتظار هر کدام غصه اى داشت که کوه را می شکافت و اگر به گوش دریا می رسید یک سونامى با امواجى بلند به پا شده و زمین به لرزه درمی آمد ولى دل اهرمن و یزیدیان از فولاد هم سخت تر بود .خدایا این هواى عراق چه هواى غریبى دارد، به غربت دل زینب و کاروان اسیران دشت کربلا. عصر به بغداد و بعد از آن به کاظمین رسیدیم. با تمام خستگى مجبور شدیم که از اتوبوس ها پایین شویم تا براى بازرسى  برویم . سر کوچه یک پایگاه ایست بازرسى بود. حالا بماند  برای رسیدن به هتل باید از چندین بازرسى می گذشتیم. همه پاها خسته و دردآلود بود. در صف ایستادیم و با مشقت و خستگى تمام پاى پیاده به سوى هتل حرکت کردیم . بالاخره در هتل اسکان یافتیم تا  همه خود را براى فردا و حرکت به سوى لیبرتى آماده کنیم.

صبح را با امید به خدا و روزى روشن آغاز کردیم. بعضى ها با هیجان و عده اى با دلهره خاص که چه خواهد شد ولى همه مصمم براى شکستن زندان و قلعه الموت رجوى بودند. زندانى که در تاریخ نظیرش نبود و نیست .همه ما با عکس پلاکارد و بنر آماده شدیم . با برنامه اى که سرگروهها برایمان تنظیم کرده بودند .کم کم راه افتادیم به سوى مقصد. مادرى روى ویلچر ،پدرى پیر و مادرى خمیده با عصا و چشمانى گریان. .مادرم هفتاد سال سن دارد. پوکى استخوان، آرتورز شدید، کمر درد وتنگى نفس شدید دارد ،به زحمت راه می رود ، نمیتواند وقتى قدم می زند خوب نفس بکشد، تمام این مدت سفر با این شرایط دست و پنجه زد.

وقتى حرکت کردیم به مادرم گفتم اجازه بدهد تا برایش ویلچر بگیریم یا با عصا راه برود. جوابم را داد که میخواهم وقتى جواد منو می بینه بدونه که من هنوز سرپا هستم .هنوز جوانم ،هنوز می توانم اون را بغل بگیرم و برایش مادرى کنم.

  کم کم مثل شب گذشته خیابان را پیاده طى کردیم.رفتیم منتظر اتوبوسها شدیم .دویست قهرمان پیر و جوان ، مصمم به سوى یک مبارزه بزرگ، مبارزه علیه استدلال خشک رجوى.

محبت و عشق می خواهد در مقابل سنگدلى چون رجوى بایستی. این عشق بود که این چنین در شرایط سخت خودنمایى می کرد .راننده هاى عرب کار شکنى کردند و ساعتى با لج بازى زیر آفتاب سوزان ما را معطل کردند. گویى بویى از رحم و مهربانی  نبرده بودند. اینها اهل کوفه بودند. امان از دل زینب.

 پس از تلاش زیاد دوستانى که تمام مسولیت و هماهنگى  هارا به عهده گرفته بودند ما را راهى اتوبوسها کردند و اتوبوسها راه افتاد و ما شادمان که بالاخره راه افتادیم ..اما نمی دانستیم که هنوز چند خوان دیگر مانده تا به مقصد برسیم.

اتوبوسها راه افتادند ولى کولرها هم نمی توانست هواى گرم عراق را سرد کند . همه سردرد بدى شده بودیم نمیدونم چقدر طول کشید تا به فرودگاه رسیدیم ولى آنقدر دیر و سخت گذشت که فکر می کردیم ساعتها در راه هستیم. اتوبوسها پشت درب ورودى فرودگاه ایستادند تا اجازه عبور را بگیرند ، خدایا چقدر این لحظات طاقت فرساست، ولى هیچ کدام از این ها عزم ما را سست نمی کرد .سه ساعت گذشت و بالاخره عراقیهاى آدم نما اجازه ورود را به ما دادند. ولوله شروع شد ، هر کدام دعا ،مرثیه ،شعر ودوبیتى می خواندند و هر کدام با لهجه خود براى عزیزش نجوا می کرد: «پسرم کجایى دارم می آیم پیشت. » «برادرم من امروز میهمان تو هستم.» «دخترم درب را باز کن پرده ها را پاره کن اى آرام جانم دارم میایم پیشت»«دارم میایم که درد دل مادرانه باهات کنم.» «.برادرم دارم میایم که تو کوه من باشى و من به تو تکیه کنم.»«پسرم عصاى روزهاى پیریم روشنایى چشمان کم سویم بیا که تو را بغل کنم ،بویت کنم و تمام عشق سالیانى را که از تو دریغ شده ،نثارت کنم.».«پدرم آمده ام که دستان گرمت سر مرا نوازش کند و من عشق محبت و اشکم را نثارت کنم.».

«اى نیمه گم شده ام آمده ام که تو را برگردانم تا سایه اى براى من و بچه هایم باشى.»

با این نجواها و هزاران صحبت ناگفته به سوى درب لیبرتى حرکت کردیم. تقریبا ساعت شش بعد از ظهر بود تا اینکه به جلوى یکى از دربهاى لیبرتى رسیدیم .طبق معمول جلوى درب را با پرده ها و شعارهاى که لایق خودشان بود سد کرده و اطراف را با ستون هاى عظیم که معلوم نبود کى و چگونه حمل کردند ، دیوار کشیده بودند. بلند گوها آماده شد.همه آرام آرام از اتوبوسها پایین آمدیم .با هیجانى خاص اول از همه سرود اى ایران را دست جمعى خواندیم و بعد با عشق عزیزانمان را صدا کردیم.

محمد برادرت آمده.سعید مادرت آمده اى نور چشمانم. رضا جان پدرت آمده ، اى عصاى پیریم. .انوشیروان خواهرت آمده کاکو. اخلاص جان بیا خواهر و برادرت آمده. دیگه کسى به فکر گرما و تشنگى نبود به فکر خستگى نبود همه عزیزانشان را صدا می کردند .

سربازان عراقى سپر شده بودند و از یک خطى نمی گذاشتند جلو برویم . با داد و فریاد جلوى ما را می گرفتند. از پشت حصار ،چند نفر از اعضاى منافقین ما را رصد می کردند .عکس و فیلم می گرفتند .صورتهاى خود را پوشانده بودند و با سکوت ما را نگاه می کردند ولى ما با عشق انها را صدا می کردیم .

برادرم برگردید به آغوش گرم خانواده ها تا به کى اسارت .با گلوى خشکیده داد میزدیم ،فریاد می کشیدیم و همه یکصدا اسمها را میخواندیم.

هیچ کس به دورو برش نگاه نمی کرد. همه به جلو نگاه می کردیم و صدا می کردیم.یک دفعه متوجه شدم مادرم سرپا ایستاده و داره می لرزه و همچنان گریه می کنه . گفتم مادر جان یک گوشه بنشین ؛ فکر می کرد جواد داره نگاهش میکنه .گفت میخواهم جواد منو سرحال و سرپا و جوان ببینه. گریه ام گرفت ، توى دلم گفتم آخه مادر این لرزشت را چگونه پنهان می کنى یا صورت چروکیده و موى سپیدت را یا زانوان خمیده را. خدا لعنت کنه رجوى را ، مثل مادرم ده ها مادر و پدر دیگر ایستاده بودند.

فریادهایمان دل سنگ را آب می کرد ولى در قلب رجوی ها حتى سنگ هم جا نداشت. اصلا قلب نداشتند که بفهمند .آفتاب هم از این همه سنگدلى داشت خجالت می کشید . کم کم غروب شد، ما غمگین ولى همچنان امیدوار راهى اتوبوسها شدیم و از انجا راهى هتل.

شب همه توى لابى هتل جمع شدیم.هر کدام  سوالى داشتیم ، فردا چه کار کنیم، کى باید بریم لیبرتى همه میخواستیم محکمتر برخورد کنیم.

 از اینکه اینقدر دولت عراق ما را توى گرماى سوزان علاف کرده بود به خشم آمده بودیم . عده اى از دوستان همدل که مسولیت هماهنگى   این تجمع را  به عهده گرفته بودند ما را به آرامش دعوت کردند .همه مصمم شدیم که صبح زود راهى لیبرتى بشیم.شب با هزاران راز و خون دل گذشت. صبح زود باز با امید آماده شدیم براى رفتن ، ولى  باز دولت عراق کارشکنى کرد و گفتند که اجازه ندارید صبح جاىی برید و براى عصر هم بعد به اطلاعتون میرسونیم.

سرگروههایمان توانستند با هزار بدبختى براى ظهر اجازه بگیرند. صبح به کارهاى شخصى و زیارت پرداختیم.ساعت یک ظهر باز راهى شدیم ولى این دفعه زودتر هماهنگ شدیم .حدود ساعت دو ظهر پشت درب ورودى فرودگاه رسیدیم ، باز روز از نو روزى از نو.

باز هم ما را پشت درب فرودگاه نگه داشتند و اجازه ورود نمی دادند. این دفعه راننده کولر مینی بوسها را خاموش کرد. نه توى مینی بوس میتوانستیم بنشینیم نه بیرون از آن.  هواى آفتابى با گرماى بیش از پنجاه درجه براى هیچ کس قابل تحمل نبود.

 خانواده ها شروع به نفرین کردند و بعضى ها هم یاد کاروان دشت کربلا با مردم بى وفاى این سرزمین افتادند (امان از دل زینب).

پس از سه ساعت و نیم اجازه عبور دادند .همه عصبى و سردرد بودیم نمیدانستیم دادمان را کجا ببریم . اینجا که سرزمین من نیست اینجا ایران عزیز من نیست.ایران من مردمى دارد عاشق و مهربان و با عشق معامله می کنند و بدون هیچ چشمداشتى به همه مهر می ورزند .

کاروان وارد محوطه فرودگاه بغداد شد. باز دلهره ، هیجان و هزار فکر مختلف ما را در بر گرفته بود.

 این دفعه پشت هر درب لیبرتى می رفتیم سربازان عراقى راه ما را سد می کردند.

 بالاخره به بزرگترین درب لیبرتى رفتیم . این درب بزرگ را هم با ستونهاى بتونى و پلاکارد سد کرده بودند . لیکن  همه مصمم بودیم که باید درب را باز کنیم و همه وارد لیبرتى شویم. عده اى از دوستان به بالاى ستونهاى بتونى رفتند . پشت آن ستونها باز چند لایه ستون را به طور زیگزاگ گذاشته بودند. راهى براى نفوذ نبود. دلم می خواست پرنده بودم و به آن سوى دیوار پرواز می کردم . من و عده اى از همراهان به طرف پرده هایی که کشیده بودند حرکت کردیم.

 

اما سربازان جیره خوار عراقى جلوى ما سد شدند . شروع کردیم به خواندن سرود و بعد آوازهاى محلى.

 عده اى از دوستان از بالاى ستونها اسامى اسرا را یک صدا، داد می زدند. آقاى آتاباى پایین با بلند گو اسامى بقیه اسرا را صدا می کرد.

این دفعه همه خشمگین بودیم  ولى دوستان ما را به آرامش فرا خواندند.

 یکى از خانواده ها با صداى بلند مریم رجوى را دشنام داد و گفت رجوى مرده، ناگهان موج سنگ از آن طرف نثارمان شد. ما شعار می دادیم و گل پرت می کردیم و از عشق میگفتیم ولى انها با سنگ جواب ما را می دادند.

باز هم از پدران و مادران پیر که از شدت اندوه به حالت غش و ضعف می افتادند غافل شده بودیم .

حالا باید برمی گشتیم و به عزیزان دردمندمان می رسیدیم. آفتاب هم غروب کرده بود باز با دست خالى برگشتیم. دیگه توى اتوبوس آرام و قرارى نبود همه ضجه می زدند. ناله می کردند و عده اى هم براى عوض کردن فضا شروع به خواندن دوبیتى کردند.

کاروان خانواده اسیران )دویست مسافر عاشق) در دومین روز سفر به لیبرتى در غروبى دل انگیز مثل شام غریبان راهى اتوبوسها شدند .  خداى من ما در کجا و با چه کسانى داریم معامله می کنیم ، اى جماعت ما آمده ایم عشق را تقدیم کنیم، شما مزد عاشقى را با چه می دهید.

ما نفرت و خشم و بی مهریتان را به جان می خریم ، سنگهایتان ارزانى ما اما نگاهتان را از ما دریغ نکنید .

ما به امید عشق یک لحضه دیدنتان این همه رنج را به جان خریدیم .

یک مادر بلوچ همسفرم بود او با زبان بلوچى آمیخته با زبان اردوى پاکستانى صحبت می کرد .

برایم دردل می کرد. سوال می پرسید گریه می کرد ، ولى من زبانش را نمی دانستم. خدایا جواب این مادر را چگونه بدهم ، چطورى دلداریش بدهم ، یک مادر  شیرازى نجوا می کرد و یک خانم ترک زبان سخنانى می گفت. من زبان دوستانم را نمی دانستم ولى نگاه و اندوهشان بیانگر همه چیز بود.

غم فراقى که در دل داشتند و نمیتوانستند این غم را به شوق دیدار تبدیل کنند . همه ما با اندوه بى پایان به سوى هتل رفتیم و در اتاقهایمان کز کردیم .  هیچکدام دوست نداشتیم از خلوت خود بیرون بیاییم ولى سر گروهایمان دو باره ما را به لابى هتل دعوت کردند. 

وقتى همه دور هم جمع شدیم به  ما گفتند فردا از مجلس اعلاى عراق براى دیدنتان می آیند .  دوباره امید به همه ما برگشت ،  بالاخره یکى پیدا شد درد دل ما را بشنود و راهى براى دیدارمان با عزیزانمان فراهم کند . باز با هزار امید شب را سپرى کردیم.

 صبح همه در لابى هتل جمع شدیم و با اعضا و رئیس مجلس اعلاى عراق دیدار کردیم . خلاصه فقط به ما قول دادند که بچه هایتان را به کشور ثالث می فرستیم ولى قولى براى دیدارمون با عزیزانمون ندادند . بهانه آوردند که ما با چند ارگان از جمله کمساریاى عالى پناهندگان و صلیب سرخ و آمریکای ها  سر و کار داریم . یعنى آب پاکى را روى دستانمان ریختند .

 داد دوستان بلند شد .همه میخواستند جواب این همه غم و غصه را از ایشون بپرسند  اما افسوس.ظهر شد طبق دو روز قبل راهى لیبرتى شدیم همه مصمم شدیم که باید جهاد کنیم و همه حصارها را برداریم .

 مثل دو روز قبل ساعتها پشت درب فرودگاه توى هواى بسیار  بسیار گرم منتظر موندیم و ساعت شش اجازه ورود را دادند دیگه حال عزیزانمون تعریفى نداشت .  پشت درب لیبرتى رسیدیم .  همه با خشم هجوم بردیم .  عده اى به سمت دیوارها و عده اى به سمت حصارى که عراقى ها کشیدند .  اول اسم ها را صدا کردیم،  داد زدیم ، فریاد کشیدیم و خواستیم از سد عراقى ها بگذریم. بالاى ستونها چند نفر سنگ خوردن و پایین ستونها سربازان عراقى خانمها را که  میخواستند سد را بردارند و از آن گذر کنند کتک زدند .

 فضا خیلى دردناکى بود ، داد میزدیم، دست به خواهرانمان نزنید .  یک مترجم عراقى که خانم هم بود و آمده بود براى خبرنگاران عراقى ترجمه کند با توهین و بد و بیراه   خواست ما را از جلوى درب دور کند . به اون گفتم تو که در شرایط ما نبودى و نیستى ولى اون هم مثل دیگر کوفیان هیچ از حس و حالمان نمیدانست . او با قیافه حق به جانب و با لحنى که شایسته خودش بود سعى در دور کردن ما داشت. به هر درى زدیم که راهى براى نفوذ پیدا کنیم چند نفر زخمى و یکی و دو نفر به حال مرگ افتادند. آمبولانس آمد. دیگه غروب تنگ شده بود .گلوهایمون از بس فریاد کشیده بودیم خشک و خفه شده بود . همه صورتها بر افروخته  شده بود .دلمون نمی خواست محل را ترک کنیم. سرگروهایمان ما را صدا کردند که برگردیم ولى کسى نمی خواست با دست خالى برگردد. تقویم ها و توپهایى را که اسم عزیزانمان را روى آن نوشته بودیم به آن طرف پرت کردیم. گلهایمان را فرستادیم و سنگ خوردیم. دیگر هوا تاریک شده بود. به اجبار به خاطر عزیزانمان که حالشون بد بود برگشتیم و سوار اتوبوسها شدیم. تا الان من که صبورى کرده بودم دیگه بغضم ترکید .

 

تا الان همه کار کردم ، شعار دادم با عشق عزیزم را صدا کردم . به سوى باز کردن راهى یورش بردم از عراقیها و مترجم عراقى توهین شنیدم ولى گریه نکرده بودم .این دفعه من بودم که گریه می کردم دوبیتى میخواندم و با ناامیدى تمام خدا را صدا می کردم . شکایت می کردم ائمه را صدا می کردم.

 خیلی ها مثل من بودند . به هتل برگشتیم.

همه بیمار شده بودیم .همه افسرده بودیم. لعنت بردل سنگ اهریمن .مادرم در اتاق خودش را زندانى کرده بود .  من و خواهرم رفتیم در لابی کنار چند تا از دوستان نشستیم و از اتفاقهاى روزى که گذشت صحبت می کردیم.

 یکى از دوستان لیست اسامى اسرا را شروع به خواندن کرد .که یک دفعه اسم برادرم بین انتقالی هاى لیبرتى بود .خشکمون زده بود. نمیدانستیم چه بگوییم و چه کار کنیم . قفسه سینه ام سنگین شد نمیدانستم این خبر خوب است  یا بد؟ حالا چه اتفاقى می افتد.

از سرنوشت نامعلوم برادرمان غم سنگینى روى دل من و خواهرم افتاد .همه تبریک می گفتند ولى ما از ترس اینکه مادرمون واکنشى نشان بده غصه مون گرفته بود .امان از دل مادران ودلتنگی هایشان…

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=6385