رجوی در تاریخ ۱۲ آبان ۱۳۷۹، یک تیم دو نفره از زنان به نامهای «معصومه ملک سیدآبادی – ملقب به مرجان ملک – و حورا شالچی» را به همراه چندین جنگافزار و مقادیر زیادی پول به مأموریت داخل ایران فرستاد که بازداشت و زندانی شدند. رجوی به تصور کشته شدن این دو، هیاهوی بسیار عجیبی در نشریه مجاهد و اخبار تلویزیونی به راه انداخت و مدام از رشادتهای حماسی این دو زن نقل قول میکرد. مریم قجر، فرمانده تیم را «گوهری تابنده در دریای عشق» خواند و مسعود نیز چند ماه بعد در مراسم نوروز ۱۳۸۰ در وصف مرجان ملک گفت: «قهرمان مجاهدین، شیرزن، سنگ درخشان، که در حمله خمپارهای شرکت و در عملیات مقدس کشته شد».
تا مدتی در قرارگاههای مجاهدین، مرجان را سمبل رهایی و از خودگذشتی کرده بودند و به بقیه میکوبیدند که باید مثل آنها بود. اما چند ماه بعد مشخص شد که این دو نه تنها کشته نشدهاند و یا با سیانور خودکشی نکردهاند، بلکه حتی پس از بازداشت و محاکمه، متوجه اشتباهات خود شدهاند و به افشاگری دست زدهاند. این مسئله آن چنان برای مسعود رجوی مفتضح بود که تا آخرین روزهای حضور مجاهدین در عراق هم اعضای مجاهدین را بیخبر گذاشته بود.
به گزارش فراق، گفتوگوی زیر بخشی از مصاحبه جالب پدرام میرپارسی، گزارشگر با «مرجان ملک» است که در ادامه برای شما مخاطبان فرهیخته فراق بازخوانی میشود:
گزارشگر: خانم مرجان ملک، درود بر شما و از شما بابت شرکت در این گفتگو سپاسگزارم. اگر ممکن است، در ابتدا خود را معرفی کرده و بفرمایید چه زمانی، چگونه و به چه دلیلی از ایران خارج شدید؟
مرجان: من معصومه صیدآبادی، معروف به مرجان ملک، در سال ۱۳۷۲ به همراه همسر سابقم، کمال، و دختر کوچکمان، الاهه، برای یافتن کشوری بهتر از ایران خارج شدیم. پس از خروج از ایران، از طریق یک کشور سوم وارد هلند شدیم و تقاضای پناهندگی کردیم.
گزارشگر: آیا قبل از خروج از ایران فعالیت سیاسی داشتید؟
مرجان: من و همسر سابقم و خانوادههایمان در ایران نه سیاسی بودیم و نه هیچ گونه فعالیت سیاسی داشتیم.
گزارشگر: آیا قبل از ترک ایران درباره این گروه تروریستی (مجاهدین) آگاهی داشتید؟
مرجان: آگاهی ما از این گروه در حدی بود که همه مردم از عملیات تروریستی آنها در دهه شصت از طریق نشریات و رادیو تلویزیون باخبر میشدند.
گزارشگر: بنابراین شما از اقدامات تروریستی این گروه تا حدی آگاه بودید. سؤال اینجاست که چگونه در هلند به این گروه نزدیک شدید؟
مرجان: رسیدگی به پروسه تقاضای پناهندگی ما در هلند یک سال طول کشید و در نهایت جواب منفی و ترک خاک گرفتیم. چنین پاسخی از طرف دادگستری هلند برای ما بسیار دشوار بود، زیرا ما برای رسیدن به هدف خود، تمام پلهای پشت سر خود را خراب کرده و داروندار خود را در راه رسیدن به نقطه (پناهندگی) از دست داده بودیم. در آن شرایط سخت واقعاً نمیدانستیم چه کنیم و دنبال چارهجویی بودیم تا اینکه یکی از طرفداران این سازمان (مجاهدین) که در کمپ زندگی میکرد، به ما گفت بهترین راه برای شما این است که از این سازمان کمک بگیرید و شماره تلفن زنی به نام منیژه را در اختیار ما گذاشت. ما با این فرد تماس گرفتیم و او پس از آگاهی از مسئله به ما قول کمک داد. در ادامه تلاش ما منجر به قرار ملاقات با زن دیگری به نام مهناز گنجهای (مسئول این گروه در هلند) گردید. مهناز گنجهای با رویی خوش از ما استقبال کرد و گفت که حتماً در این راه ما را یاری خواهد کرد.
گزارشگر: این گروه (مجاهدین) چه کمکی در این راه به شما کرد؟ آیا بلاعوض بود؟ و اینکه آیا شما فکر نمیکردید با نزدیکی به این گروه پای خود را در دام خطرناکی گذاشتهاید؟
مرجان: درخواست ما این بود که پروسه پناهندگی ما که در بنبست قرار داشت، دوباره روی ریل اقدام قرار گیرد. آنها برای ما وکیل گرفتند و ما دوباره از صفر شروع کردیم، یعنی دوباره پس از گذشت بیش از یک سال در نقطه نخست قرار گرفتیم. کمک دیگر اینها تأییدیه بود؛ آنها گواهی به وکیل ما دادند که ما را طرفدار یا هوادار این گروه معرفی میکرد. ما در ابتدا فکر میکردیم این تنها یک کمک انسانی است و منجر به نزدیکی ما به این گروه نخواهد شد، ولی در ادامه دریافتیم که چنین نیست و ما کمکم داریم وارد مناسبات آنها میشویم. من از دو مسئله اینها خوشم نمیآمد: خواهر و برادر خواندنشان و دیگری استفاده از روسری. لذا رغبتی به نزدیکی با آنها نداشتم، ولی کمال میگفت: ما به آنها مدیون هستیم و دوست داشت که کمک آنها را به نوعی جبران کند.
گزارشگر: خانم ملک، صراحت مرا ببخشید. آیا در آن زمان فکر نمیکردید گرفتن تأییدیه مبنی بر هوادار یک گروه تروریستی بودن، به تنهایی شما را وارد یک روند ماجراجویی خطرناک خواهد کرد؟ شما که به گفته خودتان سیاسی نبودید؟
مرجان: نظر شما کاملاً صحیح است. ما خیلی اشتباه کردیم. ولی در آن شرایط پریشانحالی و سرگشتگی، ما تصور میکردیم راه دیگری پیش پای ما وجود ندارد و تنها با کمک گرفتن از آنها میتوانیم موفق شویم. ما آبی میدیدیم که در نهایت سرابی بیش نبود. کمک آنها به ما نه تنها مشکل پناهندگیمان را حل نکرد، بلکه در نهایت ما را به سویی کشاند که برای شخص من غیرقابل تصور و باور بود. اکنون با گذشت سالها، من هنوز برای این سؤال خود پاسخی نیافتهام که چگونه آنها با به کارگیری شگردهای خاص خود افکار، عقاید و ذهنیت من را دستکاری کردند و از من ساده برای گروه خود یک قربانی ساختند.
گزارشگر: خانم ملک، لطفاً در مورد چگونگی پروسه نزدیک شدن خود به این گروه تروریستی (مجاهدین) بیشتر توضیح دهید.
مرجان: در ابتدا ما را به گردهماییها و جشنهای خود میبردند و تلاش آنها به نشان دادن فیلمهایی از اردوگاه اشرف در مورد جشنها، رژه و غیره خلاصه میشد. ولی در کنار نمایش این فیلمها از اشرف و اعضای مستقر در آن، خیلی تعریف میکردند و کوشش آنها بر این مسئله نوعی پیاده کردن نقشه برای ایجاد جذابیت در ما بود. همانگونه که من بعدها متوجه شدم، اینها برای عضوگیری از روشهای پیچیدهای استفاده میکنند و افراد ساده و کماطلاع را کمکم و آهسته در خود جذب و از هستی حذف مینمایند.
گزارشگر: در ادامه چه اتفاقاتی افتاد و چگونه شد که شما شروع به فعالیت برای آنها کردید و این تلاشها چگونه بودند؟
مرجان: ببینید، آنها در ابتدا میگفتند فقط شما در مناسبات حضور داشته باشید و لازم نیست کاری انجام دهید، ولی در همین گردهماییها من کمکم با افراد تازهای آشنا میشدم که تقریباً شرایطی مثل خود من داشتند. شاید دوستی با این افراد یکی از علل نزدیکتر شدن من به این گروه باشد. در این جمعها با دو خانم به نامهای مرضیه مروران و مرضیه سلطانی آشنا شدم. مرضیه مروران زودتر از ما وارد کار جذب نیرو و مالی-اجتماعی (تکدیگری) گردید و او بود که از این کار خیلی تعریف میکرد و من نوعی هم تشویق شدم که این کار را انجام دهم. البته همیشه به همراه یکی از اعضای وارد در این کار شرکت میکردم، چون من نه زبان به اندازه کافی یاد گرفته بودم و نه اطلاع کافی داشتم که به سؤالات احتمالی افراد پاسخ دهم.
گزارشگر: اگر ممکن است راجع به چگونگی کار مالی-اجتماعی و جذب نیرو بیشتر و دقیقتر توضیح دهید.
مرجان: اینها کلاسورهایی یک شکل داشتند که در آنها عکسهای اعدام با جرثقیل و همچنین عکسهایی از کودکان بود که در زیر چادر زندگی میکردند. گروه مالی-اجتماعی شامل دو یا سه و چهار نفر میشد. این گروهها به مراکز پررفتوآمد شهر میرفتند و با نشان دادن این عکسها جهت دریافت پول چند دروغ به مردم رهگذر میگفتند. یکی اینکه این افراد عموماً خودشان را دکتر، مهندس و اعضای خانواده کشتهشدگان معرفی میکردند و دیگر اینکه ادعا میکردند این کودکان فرزندان کشتهشدگان هستند و زندگی آنها توسط ما اداره میشود. ما کمک جمع میکنیم تا برای این کودکان شیر و غذا و سرپناه تهیه کنیم و با همین ادعاها مردم را سرکیسه نموده و نوعی تکدیگری مینمودند. عکس این کودکان، همانطور که بعدها مشخص شد، مربوط به کودکان کرد عراقی بود که از آلبوم یک عکاس-خبرنگار تهیه نموده بودند. در مورد جذب نیرو نیز وارد کمپهای پناهندگی میشدند تا پناهجویان مشکلداری چون من را با شگردهای خاص جذب گروه نمایند. در هر صورت کارهای آنها همیشه با تقلب و فریبکاری و دروغگویی همراه بود و من هم بیآنکه خود متوجه شوم، کمکم وارد این گرداب میشدم.
گزارشگر: پس شما و همسرتان کمکم وارد کار جذب نیرو و مالی-اجتماعی شدید. سؤال من این است که چه کسی از فرزند شما نگهداری میکرد؟
مرجان: در اوایل کار یک هفته من و یک هفته کمال کار مالی-اجتماعی میکردیم و نفر دیگری از فرزندمان نگهداری میکرد، ولی در همین شرایط ما صاحب فرزند دیگری شدیم و کار ما سختتر شد. تا سه ماهگی رویا، من کار نمیکردم، ولی پس از آن به من گفتند که فرزندت را ما نگهداری میکنیم. زنی به نام همدم امامی در خانهای که به مهد کودک و شیرخوارگاه تبدیل شده بود به همراه چند نفر دیگر بچههای کوچک امثال من را نگهداری میکردند تا ما به کار مالی-اجتماعی ادامه دهیم.
گزارشگر: خانم ملک، تلاشهای شما در همین حد بود یا کوششهای دیگری هم میکردید؟
مرجان: من و کمال همچنین در جمعآوری و انتقال این متقاضیان پناهندگی از کمپها جهت شرکت در کنسرت در کشورهای همجوار مانند آلمان و بلژیک نیز کار میکردیم.
گزارشگر: زندگی زناشویی، آموزش و پرورش دو کودک، فراگیری زبان و کار مالی-اجتماعی، چگونه شما همه این کارها را در کنار هم انجام میدادید؟
مرجان: به نکته خوبی اشاره کردید. من و کمال، گرچه همانند همه زن و شوهرها با هم اختلافاتی داشتیم، لیکن تفاوت نظرمان در مورد نزدیکی به این گروه باعث بروز اختلافات تازهای گردید. کمال به سرعت به اینها نزدیک میشد و به گونهای مرتب در گردهماییهایشان شرکت میکرد و تقریباً میتوانم بگویم که جذب مناسبات شده بود. او از نگهداری و مسئولیت فرزندان ما شانه خالی میکرد. من در ابتدا تصور میکردم این طبیعی است، ولی به مرور که مسئولین آرام آرام مسئله جدایی و طلاق را در گوش من زمزمه میکردند، دریافتم که گروه در یک برنامه حسابشده به دنبال جدا کردن ما از یکدیگر هستند. آنها طوری برنامه کاری ما را تنظیم کرده بودند که من و کمال خیلی کم (ماهانه یک بار) همدیگر را میدیدیم. این زمزمهها در گوش من بابت یک مسئله دیگر هم تکرار میشد و آن جدایی از فرزندان بود. مهناز گنجهای در مناسبات از زنهایی نام میبرد و مثال میزد که شوهرانشان در اشرف هستند و خودشان بیرون از آنجا زندگی میکنند یا زنانی را مثال میزد که خودشان در اشرف و کودکانشان در دیگر کشورها به سر میبرند. این زمزمهها مرتب در گوش من تکرار میشدند که در نهایت، همانگونه که بعداً اتفاق افتاد، زمینهساز امضای تعهد به جدایی من از همسرم کمال و در گام بعدی جدایی من از فرزندانم گردیدند.
گزارشگر: جدایی از همسر و در ادامه جدایی از فرزندان. خانم ملک، این تصمیمات ناگوار چگونه و برای رسیدن به چه هدفی و انگیزهای توسط شما به اجرا درآمدند؟
مرجان: (با کشیدن یک آه و ریختن چند قطره اشک) «من یک تابلوی سپید بودم که سازمان روی من هر آنچه خواست نقاشی کرد.»
انتهای پیام