مرگ نورمراد کله جویی در فرقه رجوی خیلی تلخ بود، سالها با این سن زیاد و کمر درد و زانو درد مجبورش کردند بیل بزند و سبزی کاری کند که مبادا به خانواده و بچه هایش فکر کند.
به گزارش فراق، عادل اعظمی، عضو نجات یافته از فرقه رجوی نوشت: خبر مرگ نورمراد کله جویی تلخ بود و واقعا متاثرم کرد، با خودم می گفتم چی میشد اگه این آخر عمر می گذاشتند برای آخرین بار و بعد از این همه سال دوری بچه هایش را یک بار دیگر ببیند و کمی عجیب است که چطور یک سازمان که نام خلقی هم یدک می کشد این طور تا ذره آخر از فهم و درک احوالات و نیازهای انسانی همان خلق تخلیه می شود.
نمیدانم چرا کلا همیشه وقتی خبر مرگی از داخل سازمان می آید از هر رده ای که باشند برایم بسیار رقت انگیز است و یک حس متناقض در درونم شکل میگیرد. لحظه اول حسی نه چندان بد که گویی کسی از یک عذاب شبانه روزی خلاص پیدا کرده و ناخودآگاه با خودم می گویم، راحت شد و از طرفی دیگر یک حسی هست شبیه یک ترحم عمیق، چون مرگ ها عادی نیست آنجا، با همه جای دنیا فرق دارد به همان دلیل که زندگی آنجا مثل همه جای دنیا نیست، چرا که اصلا زندگی نیست. آدمها بی زندگی و هوای آزاد می میرند و همین نکته مرگها را تلخ میکند. یک جایی که سالها پیش زمان آنجا متوقف شده است، خاطره ها، گذشته ها، مغزها، جریان خون همه یکجا متوقف شده است، آدمها آنجا حرکت میکنند، حرف می زنند، نفس میکشند، کار میکنند، می خورند و می خوابند ولی واقعی نیستند، یک چیزی کم هست یک چیزی در دنیای ما هست و آنجا نیست که همان زندگی است. متعلق به دنیای ما نیستند توی جهان ما نیستند. گویی توی یک حباب در جایی در خلاء زندگی میکنند. مرگشان هم همین اندازه غریب هست.
نورمراد اما مرگش خیلی تلختر بود. سالها با این سن زیاد و کمر درد و زانو درد مجبورش کردند بیل بزند و سبزی کاری کند که مبادا به خانواده و بچه هایش فکر کند. زمانی برای مدتی کوتاه هم یگان بودیم. بسیار شوخ طبع و خوش قلب بود. اما نشستهای غسل با هم بودیم و حکایتی بود… مراعات هیچ سن و سالی را نمی کردند و با این سن بالا مجبورش میکردند مواردی را توی نشست بیان کند که معمولا در دنیای عادی از یک پسر بچه یا نوجوان سر می زند. هر بار در نشست ها نورمراد یک بار به معنای واقعی کلمه تمام میشد با چشمان خیس خرد و خراب و پژمرده از نشست بیرون میامد و لحظات اول مثل بچه ای که خطایی کرده شرم داشت به ما نگاه کند. واقعا روی همه نفرات فشار بود و خجالت می کشیدیم. به خاطر سنش دوست نداشتیم فکتهایش را بشنویم ولی جبر تشکیلات بود ما باید می شنیدیم و او باید میخواند. توی نشستها نوبت نورمراد که میشد همه سرهایمان را پایین می انداختیم. با خودم می گفتم، خدایا چه میشود اگر این بنده خدا را از این یک قلم معاف می کردند؟ بگذارید برود توی باغچه اش، کارش را که دارد میکند. دیگر چی از جانش می خواهید؟ این چه فشاری است که هر بار باید تحمل کند… و گاهی حس می کردم بیشتر از بقیه بلندش میکنند که مواردش را بخواند شاید چون لر بود و پر از غرور قبیله ای و دیار. عمدا می خواستند خرد و نابودش کنند. هرچند فلسفه نشست های غسل که موارد جنسی را باید بیان می کردیم نابود کردن همه نفرات از لحاظ شخصیتی و هویتی بود ولی روی «نورمراد» این مورد ضریب می خورد. تا فکت ها و مواردش را می خواند صدبار میمرد و زنده میشد. هیچ وقت یادم نمی رود تلخترین نشست غسلی که داشتم با «نورمراد» بود. یک بار بلند شده بود و با همان لهجه ساده و لری مواردی که نوشته بود را میخواند. تا اونجایی که یادم هست چند مورد در رابطه با خاطره سالهای دور بود با خانواده و به زندگی فکر کرده بود که در قانون نشست های غسل فکر کردن به گذشته و خاطره و زندگی جنسی محسوب میشد. و چند مورد لحظه جنسی دیگر داشت که یکی در مورد مسئول زنی بود که سر زمین کشاورزی رفته بود و بقیه در مورد زنانی بود که از یگان زنان برای کمک به کار کشاورزی در مزرعه پیش «نورمراد» رفته بودند که به آنها کار بدهد. نورمراد پیشانیش عرق کرده بود و تمام صورتش مثل همیشه سرخ شده بود. لحظاتی ایستاد و دیگر نخواند ولی همچنان به دفترش نگاه میکرد. لحظاتی سکوت بود، حس می کردیم از فرط فشار بغض کرده است. مسئول نشست گفت، «نورمراد چی شد تمام شد یا مونده بخونی؟»
با صدایی که کاملا می لرزید گفت، نه…یکی مانده… نمی توانم بخوانم… بعد رفت دفترش را نشان مسئول نشست داد گفت، این فاکت آخر و در نگاهش چه التماس عمیقی بود که خواهش می کنم نگذار این مورد را بخوانم و بگو نیاز نیست بخوانی… دستانش با دفتر آشکارا میلرزید. مسئول نشست نگاهی به فاکت نوشته شده انداخت و گفت، «نورمراد رزم تو همین هست که همون مورد و تو جمع بخونی،خیلی های دیگه همین مورد و خوندن…» کسی نبود به این مسئول بفهماند آخه احمق، نورمراد جای پدربزرگ ماست، چطور نمی فهمی و با بقیه یکی می دانی؟ حس کرده بودم چه موردی هست. نورمراد با چشمان خیس بر گشت و به همه نگاهی کرد پر از التماس که تو را به خدا نگذارید این فاکت را بخوانم، ولی از ما کاری بر نمی آمد و واقعا یاری رسی نبود. ایستاد ناامید و شکسته با صدایی بریده بریده آخرین موردی که نوشته بود را خواند…. مثل اینکه آب یخ روی تمام نشست ریختند. چقدر دوست داشتم آن لحظه زمین دهان باز کند و مرا که مثل گوسفند ساکت بی خاصیت آنجا نشسته ام و تماشاگر این صحنه دردناک هستم ببلعد.
افسوس، و حالا نورمراد برای رجوی مجاهد پاکباز شده است و یارغمخوار، ای تف بر سرتاپای تشکیلات و ایدئولوژی منفورتان که برای هیچ کس هیچ حرمتی نگه نداشتید.
انتهای پیام / فراق