«مثل مجاهدین خلق حرف میزنی هاوارخان؟ ما در این شهر کوچک از هر قماش داریم جز مجاهد خلق، میخواهی آنها را هم تو احیا کن؟»
به گزارش فراق، «رد انگشتهای اصلی»، نام کتابی است به قلم حسین قربانزاده که توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است و اخیرا توانست جایزۀ ادبی شهید اندرزگو در بخش نوجوان را به خود اختصاص دهد.
طاهره راهی، فعال حوزۀ کتاب و رسانه در خبرگزاری تسنیم درباره این کتاب نوشت: شاید بتوان نوجوانی را دوران برزخ نامید. احساس بزرگی میکنی، مخالفتهایی آشکار و پنهان از خود بروز میدهی و دست به هرکاری میزنی تا بگویی بزرگ شدهای، اما یکی از متفاوتترین احساساتی که در نوجوانی به غلیان درمیآید و خود را نشان میدهد، عشق است. نوجوان از بیخیالی و خواب کودکی میپرد و زلفی، صدایی و حتی نگاهی او را میرباید و دچار تلاطمهایی متناقض میکند. این هیجانات اما گاهی چنان عمق پیدا میکنند که نوجوان را در ادامه مسیر زندگی مصممتر میسازد.
حسین قربانزاده خیاوی، نویسندهای است که عشق نوجوانیِ «اباذر» پسرکی روستایی را، در بستر وقایع انقلاب و گروههای مختلف انقلابی در مشکینشهر با بیانی خودمانی و ساده در کتابی با عنوان «رد انگشتهای اصلی» به رشته تحریر درآورده است. عشقِ اباذر نه چون هیجانات زودگذر دوران نوجوانی، بلکه عشقی است که تحولی را در زندگی او سبب میشود، تحولی که او را از خانه و کاشانه به تبریز میکشاند.
داستان این کتاب پیرامون پسری است که در عنفوان نوجوانی، در خانوادهای روستایی و در بحبوحه انقلاب زندگی میکند. پدر اباذر زمانی قوپوز(نوعی ساز) مینواخته، اما سالهاست که مُرده و اباذر همراه عمویش زندگی میکند؛ عمویی روحانی که حاجی دایی میخوانَدَش و او را از قوپوز نواختن نهی میکند. اما معلم اباذر از او میخواهد برای جشن مدرسه، همراه دختر سرهنگ، گلآرا، قوپوز بنوازد.
درست است که این همنوازی در ابتدا، تنها یک موسیقی همراه دکلمه است، اما کمکم اباذر و گلآرا پای در سرزمین عشقِ نوجوانی مینهند و این آغاز ماجراهاست: «بی شک اگر کسی آن روز را هم فراموش میکرد، فراموشی دیر اتفاق میافتاد؛ ولی اباذر هرگز نمیتوانست آن روز و تمام روزهای تمرین و اولین اجرای ناشیانه را فراموش کند. خیلی زود فهمید برای گل آرا هم لحظههای با هم بودنشان هرگز فراموش نشده است».
حاجیدایی که مخالف نواختن قوپوز است، مخالفتش را با ساز زدن برادرزاده هم بیان کرده، اما اباذر به عشق پدر و با نواختن ساز، راه پدر را ادامه داده است: «روزی که از حوزه برگشتم، خانه به خانه، روستا به روستا رفتم برای روضهخوانی، پدرت دیار به دیار افتاد به قوپوز زدن، من ذکر مصیبت ائمه(ع) میگفتم، پدرت روایت اصلی و کرم میخواند، شب هم برمیگشتیم زیر یک سقف! پدرم باید حرفی میزد که نمیزد! پدرم باید نگران میشد که نبود، من نگران بودم، من تذکر میدادم، افاقه نکرد، حالا هم نگرانم اباذر، خیلی بیشتر از آن زمان نگرانم».
اباذر اما اینبار بعد از عشق گلآرا، ساز را نه تنها برای ادامه راه پدر، که برای عشقی که در کنج قلبش شعلهور شده، مینوازد. عشقی که باید فراموش کند: «اباذر با خود اندیشید؛ خانمی که اینگونه با اطمینان و لطیف سخن میگوید بیشک بسیار بیشتر از او میداند و بیشتر میفهمد، حتماً تجربه او در مورد فراموشی هم درست است. اما حس نوجوانانهای در دلش فریاد کشید؛ بعید است، کدام فراموشی؟ فراموشی در کار نیست! هرگز نبوده است؟ مگر در حکایت کرم فراموشی اتفاق افتاد؟ زنی که اینگونه از گذشته صحبت میکند هیج چیز را فراموش نکرده است. اباذر با صدای گرفتهای گفت: خانم، فکر میکنم فراموشی هرگز اتفاق نمیافتد، شما هم هیج چیز را فراموش نکردهاید.»
در میانه این عاشقی و فراموشی عشق، حوادثی دیگر در شُرُف وقوع است. اعتراضات مردم نسبت به شاه و حکومت در سال ۱۳۵۷٫ قصه، یک «هاوارخان» تودهای دارد که راه چاره را انقلاب مسلحانه میداند و حاجیداییِ اباذر که مخالف هاوار است و چاره را در حضور مردم میداند: «مثل مجاهدین خلق حرف میزنی هاوارخان؟ ما در این شهر کوچک از هر قماش داریم جز مجاهد خلق، میخواهی آنها را هم تو احیا کن؟»
اباذر که تنها از دور به تماشای انقلاب نشسته و با یک اتفاق ساده پایش به انقلاب و راهپیمایی و حتی بازداشتگاه کشیده شده، برای فرار از مأموران شهربانی و البته دوباره دیدن گلآرا، به کمک معلمش آقای مرادزاده راهی تبریز میشود: «مرادزاده قوپوز را درآورد. انگشت کشید روی سیم و خواند.. نگران نباش اباذر، تبریز شهر راز و رمز است، شعر دردها و درمانهای شگفت! تبریز در جشن من آشیانه ققنوس است. برای تو هم شهر مبارکی خواهد شد، و برای این مرد بزرگ، هرچند هیچوقت انشای خوبی ننوشت»!
اباذر که تا دیروز بیخبر از وقایع اطرافش، سرش به درس و قوپوز و عشقِ گلآرا گرم بوده، وارد مسیر تازهای میشود. مسیری که از دوستان قدیمی پدرش شروع شده است. او اینبار برای یافتن و دیدنِ عشقِ جدید میرود و خواهان شناخت بیشتر عشق همیشگی و کودکیاَش، پدر مرحومش نیز هست. او در تبریز با بایرام مواجهه میشود و دختران و پسران جوانی که در جلسات متعدد روشنفکری کنار یکدیگر نشستهاند و سخن از مبارزهای بدون ترس میزنند: «اباذر با خود گفت، این حرفها عین حرفهایی حاجی دایی است. اباذر با خود اندیشید، در مکانی که حرفها هیج تضادی با خواستههایش ندارد و به همهی آنها ایمان دارد چه جای نگرانی میتواند وجود داشته باشد. او بیشتر حرفهای جیران را قبول داشت. هنوز صورت سرخ فرخ را زیر پایش حس میکرد، صورتش را فشار میداد به برف و او را مجبور میکرد بگوید؛ مرگ بر شاه.»
شخصیت اصلی داستان با حضور در جمع جوانان و با غلبه بر ترسهایش، تصمیم میگیرد به صف بایرام، دوست دوران جوانی پدر بپیوندد، غافل از اینکه، آنها در فکر کشتن پدر گلآرا هستند. اینجاست که تردیدی دوباره به سراغ اباذر میآید و با اتفاقی، مسیر خود را تغییر میدهد، مسیری جدای از بایرام و اطرافیانش، هرچند به فراموشی گلآرا منجر شود. شخصیتهای این کتاب، چه بایرام و هاوار، چه عموی روحانی و مرادزاده معلم، هر یک نشاندهنده اقشار مختلفی از مبارزان هستند. اما آنکه راه را برای اباذر روشنتر میکند، همان معلم او، مرادزاده است. او که از دیرباز همراه با پدر بوده، قوپوز مینواخته اما مانند بایرام، خود را از مردم جدا نکرده است: «مدتی به چشمهای اباذر نگاه کرد. بازوی اباذر را فشار داد، بعد با قدمهای بلند دور شد. اباذر به دور شدن استادش خیره ماند. آقای مرادزاده در ازدحام مردم ناپدید شد».
بیان روایتهایی کوتاه از چگونگی رفتارهای انقلابی آن دوران، چه راهپیماییهای مردمی و چه تجمعات روشنفکران و مجاهدین خلق، از نقاط قوت این کتاب و نویسنده آن است، چرا که نوجوانانِ امروز، بیشتر شهادت مردم عادی توسط مجاهدین را شنیده و در مستندات و فیلمها دیدهاند، اما از چگونگی جذب جوانان و نوجوانانِ آن دوران توسط عضوهای فعال سازمانها در جلسات روشنفکری، اطلاع چندانی ندارند. قصه ساده و خودمانی این کتاب گرچه برای رده سنی کودک و نوجوان نوشته شده، اما برای مخاطب بزرگسال نیز خالی از لطف نیست.
انتهای پیام / فراق