احمدرضا پوردستان متولد اردیبهشت ۱۳۳۵ در مسجدسلیمان و سرتیپ تکاور نیروی زمینی ارتش است، او پیش از انقلاب جزء انقلابیون بود و پس از انقلاب بهمحض آغاز جنگ در جبههها حضور یافت. وی از سال ۱۳۶۲ و پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه افسری امامعلی(ع) وارد ارتش و بهطور مشخص لشکر ۹۲ زرهی اهواز شد. پوردستان که سابقه فرماندهی نیروی زمینی ارتش را در کارنامه دارد از سال ۱۳۹۶ بهعنوان رئیس مرکز مطالعات راهبردی ارتش، فعالیت میکند.
به گزارش پایگاه خبری-تحلیلی فراق، روایت وی از عملکرد منافقین و عملیات مرصاد به نقل از روزنامه فرهیختگان در ادامه از نظر میگذرد.
اسلحهخانهها را تخلیه میکردند
در روزهای درگیری با طاغوت، زمانی که مردم پادگانها یا کلانتریها را تصرف میکردند، اینها عمدتا زاغههای مهمات و اسلحهخانهها را تخلیه میکردند و در انبارهایی که داشتند ذخیره و نفرات خودشان را بهعنوان لیدر معرفی میکردند. همین بود که بعد از پیروزی انقلاب خیلی از این نفراتی که عمدتا لیدر بودند، آمدند در مسئولیتهای مهم امنیتی ارگانهای کشور قرار گرفتند. یکی رفت در دفتر حزب جمهوری اسلامی، یکی رفت در دفتر ریاستجمهوری و همینجوری جا باز کردند و خودشان را تثبیت کردند. بهظاهر رهبری حضرت امام را پذیرفتند و خیلی تلاش کردند خودشان را به حضرت امام نزدیک کنند اما امام اینها را شناخته بودند و چون موفق نشدند، در ۳۰خرداد۶۰ یک راهپیمایی مسلحانه کردند، صدها نفر را کشتند و زندگی مخفیشان را شروع کردند.
مسعود رجوی پس از عزل بنیصدر با او از کشور خارج شد و به فرانسه رفت. در فرانسه اعضای آشکار خود را دعوت و یکسری ارتباطات را با صدام و عوامل استخبارات برقرار کردند. در سال ۱۳۶۵ به عراق رفتند و در طول جنگ در کنار رژیم بعثی عراق، قدرت و استحکام گرفتند و خدماتی به رژیم بعثی عراق دادند که بعضی از آنها را عرض میکنم.
خدمات منافقین به ارتش بعث عراق
اولین کاری که اینها انجام میدادند شنود مکالمات بیسیمی بود. قبل از آن هم رژیم بعثی مکالمات ما را شنود میکرد؛ اما هیچوقت یک مترجم هر چقدر هم که مسلط به زبان بیگانه باشد نمیتواند آنطوری که باید ترجمه کند. در زبان فارسی هزاران لهجه وجود دارد. منافقین پشت دستگاههای بیسیم قرار گرفتند و تمام مکالمات ما را متاسفانه رصد میکردند. بچههای ما هم متاسفانه دستورکار مخابراتی و کد و رمز استفاده نمیکردند. یکسری اصطلاحات مربوط به خودشان بود ازقبیل نخود، لوبیا، پدربزرگ و… . تمام اطلاعات ما را اینها شنود میکردند و به رژیم بعثی عراق میدادند. یکسری اطلاعات ماهوارهای از آمریکا میگرفتند؛ ولی پازل را از طریق تخلیه تلفنی تکمیل میکردند.
یکی دیگر از کارهایی که منافقین در طول جنگ برای یگانهای رژیم بعثی انجام میدادند نقش بلدچی و راهنما در عملیاتها بود. اینها از ابتدا از سال ۶۵ که آمدند بهصورت انفرادی در نفربرهای خود مینشستند و قبل از عملیات استراقسمع میکردند یا بهصورت دسته و گروهان میآمدند و همکاری میکردند.
بازجویان اسرا
یکی دیگر از کارهای عمده منافقین که ضربات خیلی سنگینی هم به ما زد، بازجویی اسرا بود. یعنی وقتی اسرا را میگرفتند منافقین از اینها بازجویی میکردند و تحت شکنجه قرار میدادند. تعدادی از بچههای ما سرباز یا کمسنوسال بودند و نمیتوانستند زیر شکنجه دوام بیاورند که آنها را با وعده جذب سازمان میکردند. خاطرم هست در سالهای بعد از جنگ چون توفیق داشتم با منافقین درگیر بودیم، تیمهایی را بعضا میگرفتیم و میدیدیم که این سرباز خود ما بود که زمان جنگ اسیر و جذب منافقین شده بود یا مثلا بسیجی بوده و جذب منافقین شده. اینها هم بازجویی میکردند و هم حین بازجویی نفرات را جذب میکردند.
ارتش «آزادیبخش» چگونه تشکیل شد؟
حضور منافقین در کنار رژیم بعثی عراق سبب شد کمکم به فکر تشکیل ارتش «آزادیبخش» بیفتند. در۳۰خرداد۶۶ آنها ارتش آزادیبخش تشکیل دادند. صدام خیلی به آنها کمک کرد. کشورهای غربی خیلی به آنها کمک کردند. از برزیل برای آنها نفربر خریدند. از ژاپن برایشان تویوتا خریدند. انواع و اقسام سلاحها و تجهیزات را در اختیارشان گذاشتند و یک ارتش تا بندندان مسلح را آماده کردند و در این مقطع اینها تصمیم گرفتند که خودشان بهصورت مستقل و نه همراه با یگانهای رژیم بعثی ورود پیدا کنند.
چرا به «فروغ جاویدان» امیدوار بودند؟
ارتش آزادیبخش منافقین دو عملیات موفق داشت. یکی عملیات آفتاب بود که در منطقه فکه انجام شد در هشتم فروردین۶۷ و یک عملیات موفق دیگر هم عملیات چلچراغ بود که در منطقه مهران انجام شد در ۳۰خرداد۶۷٫ موفقیت این دو عملیات، آنها را به یک خودباوری رساند که شعار «امروز مهران، فردا تهران» سر بدهند. این زمینهای شد که عملیات فروغ جاویدان یا همان عملیاتی که ما از آن بهعنوان مرصاد اسم میبریم، شکل بگیرد. منافقین تعدادی آدم دستوپابسته و نازکنارنجی نبودند که مثلا زود از کوره در بروند. نفراتی بودند که حقیقتا در کفرشان بسیار محکم بودند. آدمهای محکمی در انجام وظیفهشان بودند. بلد بودند از اسلحه و زمین استفاده کنند. تاکتیک و تکنیک را بلد بودند.
من در طول خدمتم هم در جنگ و هم آن موقعی که بهعنوان فرمانده تیپ ۲۵ بودم و هم زمانی که فرمانده لشکر ۸۴ بودم، افتخار ایستادن بهعنوان سرباز این نظام در مقابل منافقین را داشته و درگیریهای زیادی هم با این نفرات خبیث داشتم. در سال ۷۹ تا ۸۱ در لشکر ۸۴ بودم. منافقین نام آن سال را سال سرنگونی رژیم گذاشته بودند. منطقه مسئولیت ما از چذابه در استان خوزستان تا چنگوله در استان ایلام بود. ۳۰۰ کیلومتر نوار مرز دست ما بود. یک روز آنجا خواب نداشتیم. در این مدتی که در مرز بودیم انصافا لشکر خرمآباد کاری کردند کارستان و ضربات خیلی سنگینی ما با همت این عزیزان توانستیم به منافقین بزنیم. اینها وقتی میآمدند ما محاصرهشان میکردیم و تا آخرین گلوله میجنگیدند. وقتی مهماتشان تمام میشد، سیانور گوشه لثهشان را میشکستند و خودکشی میکردند یا اگر این کار را نمیکردند یک نارنجک درمیآوردند و جلوی صورتشان میگرفتند و خودکشی میکردند که دست ما نیفتند. چنین آدمهای خبیثی بودند. این را هم عرض کنم که اینها وقتی دستگیر میشدند، سه ساعت بعد از دستگیری اصلا میشکستند. یعنی از حرکت و رفتار خودشان پشیمان میشدند. آنقدر در ذهنشان کرده بودند که اگر دستگیر شوید، شما را شکنجه میکنند. دماغ شما را میبرند. بینی شما را میبرند. تحت شدیدترین شکنجهها قرار میگیرید، بهتر است خودکشی کنید که این مصیبتها سرتان نیاید. وقتی رفتار بچههای مارا میدیدند خیلی زود شکسته میشدند و اطلاعات میدادند. اما کم اتفاق افتاد که این مساله پیش بیاید چون سریع یا سیانور میخوردند یا نارنجک جلوی صورتشان میگرفتند. یکی از منافقین تواب را به من معرفی کردند و گفتند شما ببین میتوانی اطلاعاتی از او بگیری. در جریان صحبت با او بحث تجهیزات شد، تازه آنموقع جیپیاس گارمین به ما داده بودند. خیلی هم خوشحال بودیم که چه نوعی به ما دادهاند. این منافق رو به من کرد. یک مقدار هم خودمانی شده بود و گفت این جیپیاس که از رده خارج است. گفتم این را تازه به ما دادهاند چطور از رده خارج است. گفت ۵۰ متر اختلاف نشان میدهد. گفت جیپیاسهایی که ما داریم سانتیمتری نشان میدهد. به او گفتم با همین جیپیاسها تا حالا کار شما را ساختهایم، بقیهاش را هم میسازیم.
روزهای پایان جنگ در سال ۶۷ ما شرایط خوبی نداشتیم. تحریم اقتصادی حقیقتا فشارهای زیادی به ما آورده بود. من آنموقع فرمانده گروهان بودم. البته در سال ۶۷ زخمی شده بودم و دست راستم هم از کار افتاده بود و درگیر درمان در بیمارستانهای استانهای تهران و اینطرف و آنطرف و درگیر پیوند عصب بودم. حقیقتا نمیتوانستیم شکم سرباز را سیر کنیم. یادم میآید در عملیات والفجر ۸ که در پاسگاه زید عمل میکردیم برادران سپاه در اروندرود بودند و ما اینطرف عمل میکردیم. از امالرصاص و پاسگاه زید و کوشک و شلمچه نیروی زمینی آنطرف پنج محور و عملیات انجام داد تا بالاخره دشمن نگاهش به اینطرف آمد که غواصها بتوانند از اروند عبور کنند. ما در محور پاسگاه زید در شرایط بسیار سختی عمل میکردیم. در ابتدای جنگ عراق ۲۵ لشکر داشت. این ۲۵ لشکر تا سال ۶۷ به ۵۰ لشکر تبدیل شده بود. کل بودجه ما پنج میلیارد دلار بود که سه میلیارد آن هزینه جنگ میشد. صدام فقط در یک قلم ۱۲ میلیارد دلار از فرانسه و شوروی هواپیماهای سوپراستاندارد و میراژ و میگ خریداری کرده بود که موشکهایش به تهران میرسید. در پایان جنگ شرایط خوبی نداشتیم. درمقابل دشمنی که حقیقتا وقتی یک تانک از آنها را میزدی ۱۰ تا جای آن سبز میشد. در سال ۶۷ منافقین عملیاتهایی انجام دادند. در هشتم فروردین عملیات آفتاب در منطقه فکه و در ۲۸فروردین عملیات کردند و فاو را از دست ما گرفتند که من آنجا بودم و چند ترکش در سینهام بود. با مسئول بیمارستان فاو هماهنگ کردیم ترکشها را از سینهام دربیاورند. آن روز من نتوانستم بروم که آمدند و فاو را هم گرفتند. در خرداد عملیات چلچراغ انجام شد. در تیرماه جزایر مجنون را گرفتند و دهلران عملیات شد. لشکر ۲۱ ما آسیبهای بسیار جدی دید. در ۳۱تیر که خود ما در منطقه کوشک و طلاییه بودیم عملیات انجام دادند.
در آخر جنگ میخواستند بیشتر اسیر بگیرند
در عملیاتهای آخر در سال ۶۷ هدف دشمن کشتن نبود؛ نمیکشتند. اگر کسی فرار میکرد میکشتند اما عمدتا میخواستند اسیر بگیرند. یعنی من به چشم دیدم، بالگرد مینشست؛ پر میکردند و میبردند. قصدشان گرفتن اسیر بود که خود من هم نزدیک بود اینجا اسیر شوم. این خاطره را هم بگویم. دو، سه روز بود ازدواج کرده بودم. سال ۶۷ رفته بودیم ماه عسل. زنگ زدند گفتند کجایی برگرد که عراق عملیات کرده. ما سریع خودمان را به پادگان رساندیم. من لشکر ۹۲ بودم. سوار ماشین شدم، گفتم برویم منطقه پاسگاه زید. حرکت کردیم دیدیم اصلا هیچکسی در جاده نیست. تعجب کردیم. گفتیم این جاده همیشه شلوغ بود. چرا امروز هیچکسی در آن نیست. همینطور با احتیاط رفتیم تا به پادگان حمید رسیدیم. چند تانک را من دیدم، خوشحال شدم، گفتم اینها بچههای ما هستند. گفتم شاید گردان ۲۲۵ ما باشد. من بودم و سرباز و راننده بود. جلوتر رفتیم که تانک به پاسگاه ژاندارمری ما شلیک کرد و دیوارش ریخت. فهمیدم این تانکهای رژیم بعثی عراق هستند. به راننده گفتم برگرد. اگر فقط ۵۰۰ متر جلوتر میرفتیم در دل تانکها بودیم و اسیر میشدیم که بعد برگشتیم و من از طریق پل مارد خودم را به آنجا رساندم. یعنی در روزهای پایانی جنگ، رژیم بعثی عراق تا نزدیکی اهواز و خرمشهر آمده بود. توپخانه آنها به شهر اهواز مسلط بود.
چنین شرایطی را در سال ۶۷ داشتیم. این شرایط سبب شد که منافقین به خودشان جرات بدهند و عملیات فروغ جاویدان یا همان مرصاد را اجرایی کنند. احساس میکردند شرایط داخلی کشور به هم ریخته. البته تحلیلشان اشتباه بود. شاید آلارمهایی از داخل به آنها رسیده بود که شما بیایید ما همکاری میکنیم. این بود که اینها ترغیب شدند و آمدند. پشتیبانی هوایی هم بود. ارتش عراق مسیر را تا سرپل ذهاب هموار میکند و منافقین به کرند و از کرند به اسلامآباد میآیند. در اسلامآباد هم آن جنایتها را مرتکب میشوند و میخواهند بهسمت کرمانشاه بروند که اولین مانعی که درمقابل اینها قرار میگیرد خود مردم هستند. یعنی ازدحامی که مردم ایجاد کردند سبب شد منافقین نتوانند مسیرشان را ادامه دهند و همین رخنه و رخوت سبب شد که فرماندهان ما بتوانند برنامهریزیهای لازم را داشته باشند.
شهید صیاد از تهران بیاید، رشید بیاید، شمخانی بیاید. بقیه بیایند و در کرمانشاه جلسه بگیرند و گردنه چهارزبر را بهعنوان خط پدافندی مشخص کنند. البته قبل از اینکه ارتش و سپاه بیایند، جوانهای غیرتمند کرمانشاهی و مردم بهصورت خودجوش میآیند و پشت خاکریزها قرار میگیرند. بعدا نیروهای مسلح میآیند و آن حماسه را خلق میکنند. لازم است یادی کنم از شهید بزرگوار صیاد شیرازی اعلیالله مقامه. یکی از برکات حضور شهید صیاد در ابتدای جنگ این بود که عامل وحدت ارتش و سپاه بود. آمد قرارگاه مشترک ارتش و سپاه را ایجاد کرد و در پایان جنگ هم همین شهید عزیز سبب شد نیروهایی که دچار تفرقه و جدا شده بودند به هم وصل شوند.
انتهای پیام