منافقین در سالهای جنگ خدمات شایانی به دولت صدام کرد. آنها با تشکیل خانههای تیمی، اطلاعاتی در خصوص مناطق جنگی و وضعیت پشت جبهه را جمعآوری و به حزب بعث گزارش میکردند.
اعلام محل اصابت موشکهای عراقی و ارزیابی میزان تاثیر حملات موشکی عراق بر روحیه مردم، بمبگذاری و انجام عملیاتهای تروریستی در پشت جبهه، تحریک عوامل داخلی خودشان علیه نظام، انجام عملیات جاسوسی و شناسایی مکانهای نظامی و امنیتی، همچنین شناسایی محل استقرار نیروهای رزمنده، شناسایی و بررسی استعداد نیروهای ایرانی و میزان تجهیزات آنان و جوسازی، ایجاد شایعه بین مردم، از خدمات دیگری است که منافقین به رژیم متجاوز بعثی کردند.
اما در این بین به نقش منافقین در آزار و اذیت اسرا در زندانهای حزب بعث، آنگونه که باید پرداخته نشده است. آنچه که در ادامه میآید یادداشتهای روزانه سیدناصر حسینیپور از زندانهای مخفی عراق است که در بخشی از خاطرات ایشان به این تحرکهای بینتیجه منافقین اشاره شده است.
سه شنبه یکم آذر ۱۳۶۷، تکریت، کمپ ملحق: حوالی ظهر بود. تعدادی از عمال سازمان مجاهدین خلق(منافقین) بهاتفاق افسر بخش توجیه سیاسی وارد کمپ شدند. برای اولینبار بود که اعضای این سازمان سراغمان میآمدند. از چند روز قبل عراقیها گفته بودند قرار است تعدادی از هموطنانتان به دیدارتان بیایند! مدتی بود سازمان مجاهدین خلق(منافقین) دامنه فعالیتش را به اردوگاه اسرای مفقودالاثر کشانده بود. آنها تلاش میکردند بین اسرای ایرانی یارگیری کنند. صدام به مسعود رجوی اجازه داده بود، برای جذب اسرای ایرانی، عواملش وارد اردوگاههای مخفی تکریت شوند. در حالی که صدام درِ این اردوگاهها را به روی صلیب سرخ جهانی بسته بود!
حضور و ورود اعضای گروهک منافقین نشانگر اعتماد بیش از حد صدام و حزب بعث به این سازمان و شخص مسعود رجوی بود. صدام در سالهای ۱۳۶۷ تا ۱۳۶۹ حاضر نبود کمترین اطلاعاتی از اسرای مفقودالاثر در اختیار سازمان صلیب سرخ قرار دهد.
صدام ماهیانه شصت میلیون دلار به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) پرداخت میکرد. این موضوع را از زبان سامی شنیدم. برای مدتی اعضای سازمان و دولت عراق سعی میکردند بهشکلی وانمود کنند که در یک جبهه مشترک قرار ندارند. با توجه به موج نفرت و کینه عمومی ملت ایران نسبت به رژیم متجاوز عراق، سازمان برای کمکردن کینه ایرانیها مجبور به اتخاذ مواضع صوری و ظاهری ضد رژیم عراق بود. رژیم عراق نیز سعی میکرد وانمود کند برای اینکه سازمان مجاهدین خلق(منافقین) را از دربهدری نجات داده باشد به آنها پناه داده اما عزت ابراهیم الدوری معاون صدام میگفت: «سازمان مجاهدین خلق ایران در برابر مجاهدین عراقیِ لشکر ۹ بدر»
کتاب و نشریات منافقین را بین بازداشتگاهها تقسیم میکردند
امروز عراقیها کتاب و نشریات سازمان را بین بازداشتگاهها تقسیم کردند. برای اولینبار در کمپ، کتاب در اختیارمان قرار گرفت. بیشتر کتابها و نشریات مربوط به سالها قبل بود که در انبارهای این سازمان خاک میخورد. وقتی مسئول بازداشتگاه با انبوهی از کتابها و نشریات بُنجل وارد بازداشتگاه شد، به او گفتم: «کاش به اونها میگفتی بهجای این همه کتاب به هر بازداشتگاه یک جلد قرآن میدادن!» فرصتی شد تا برگهای سفید آخر کتاب را بکنم و یک دفترچه جیبی درست کنم.
از ظهر شروع به خواندن کتابها و نشریات این سازمان کردم هم از بیکاری هم کنجکاوی. بعضی از حزباللهیها میگفتند: «کتابها را نخوانید و پس بدهید، این کار حرام است.» به یکی از از بچهها که زیاد افراط میکرد گفتم: «فتوا صادر نکن، خودت هم برو بخون کتاباشونو تا بهتر به پستی و رذلی اونا پی ببری.» میخواستم ببینم چه میگویند و حرف حسابشان چیست. هفته نامه حقیقت را که خواندم همهچیز در آن دیده میشد، جز حقیقت! در هفتهنامه مجاهد که نشریه رسمی سازمان بود مصاحبه مسعود رجوی و مریم قجر عضدانلو معروف به مریم رجوی را خواندم. بیش از سیچهل شماره از نشریات مجاهد مربوط به ماهها قبل را بین بچهها تقسیم کردند. در یکی از نشریات مجاهد، رجوی که از نتیجه عملیات مرصاد بیش از حد عصبانی و عقدهای بود گفته بود: «سازمان مجاهدین خلق انتقام عملیات مرصاد را از پاسداران خواهد گرفت.» در سرمقالهای در صفحه اول یکی از نشریات مجاهد، رجوی گفته بود: «وقت آن فرا رسیده که به مخالفت با دیکتاتوری ولایت فقیه بپاخیزید و قیام کنید.» مهدی ابریشمچی در مصاحبهای علت ناتوانی و عدمموفقیت سازمان را در ایران ولایت فقیه و پاسداران و بسیجیان مطرح کرده بود. ابریشمچی که مسئول بخش اطلاعات این سازمان بود گفته بود: «تا زمانی که ولایت فقیه در ایران حاکم است، خلق مجاهد(منافق) نمیتواند به آزادی ملت ایران خوشبین باشد.»
به برادری که میگفت این کتابها را نخوانیم و حرام است گفتم: «… من با خواندن این کتابها به یک مطلب خوب پی بردم و اون اینکه دو چیز پدر مجاهدین خلق(منافقین) رو درآورده و ایران رو حفظ کرده یکی رهبری دوم هم سپاه و بسیج.»
نگهبانهای عراقی ازدواج خلاف شرع مسعود و مریم رجوی را تحسین میکردند!
نگهبانهای عراقی قضیه ازدواج بهاصطلاح ایدئولوژیک و خلاف شرع مسعود رجوی با مریم عضدانلو را تحسین میکردند. در یکی از نشریات مجاهد سعی کردم این جمله ابریشمچی را بهخاطر بسپارم: «مخالفت با مشیّت مسعود کفرآمیزتر از مخالفت با مشیت خداست.»
حیدر راستی وقتی این جمله را خواند گفت: «تو را خدا سیبزمینی رو ببین، این مریم زن مهدی ابریشمچی بوده، مسعود رجوی کاری کرد که ابریشمچی زن خودش رو طلاق بده تا خودش باهاش ازدواج کنه، بعد این بیغیرت بیناموس ابریشمچی میگه: مخالفت با مشیّت مسعود کفرآمیزتر از مخالفت با مشیت خداست. چقدر یه آدم میتونه پست و بیغیرت و بیشرف باشه!»
زن اول رجوی، اشرف ربیعی بود که در تهران کشته بود. پادگان اشرف در استان دیاله به نام او نامگذاری شده بود. فیروزه بنیصدر دختر ابوالحسن بنیصدر نیز زن دوم رجوی بود که در بهمنماه سال ۱۳۶۳ با او ازدواج کرد و چندماه بعد طلاق گرفت.
این جمله مریم بهمناسبت روز زن در ذهنم مانده: زن قبل از انقلاب از ارزش خاصی برخوردار بود. انقلاب ایران زنان ایرانی را از جایگاه و مرتبت خود دور ساخت! واقعا به این جمله خندیدم.
بین کتابها و نشریات منافقین، نشریات سلطنتطلبها نیز دیده میشد
بین نشریات و کتابهای سازمان نشریه ایراننامه وابسته به سلطنتطلبها نیز دیده میشد. گویا سازمان ارتباط مستحکمی با سلطنتطلبهای اروپانشین داشت. اسرا با دنیای خارج از اردوگاه هیچ ارتباطی نداشتند. نشریه ایراننامه که زیر نظر اشرف پهلوی اداره میشد و نشریات راه زندگی و رهآورد از فرودگاههای ایالت متحده آمریکا به فرودگاه الرشید بغداد پست میشد. در نشریه ایراننامه افرادی همچون داریوش همایون و حمید خواجه نصیری قلم میزدند. نوک حمله آنها در گفتهها و نوشتههایشان، انقلاب اسلامی، ولایت فقیه و ارزشهای دفاع مقدس بود.
از بین کتابهایی که به اردوگاه آوردند کتاب هدیه پرند نوشته حمید خواجه نصیری را خواندم.
در یکی از صفحات نشریه مجاهد عکس مجید نیکو، عامل ترور شهید آیتالله مدنی چاپ شده بود. گروهک منافقین با آوردن شرح کاملی از زندگینامه، مشخصات و سوابق ترور مجید نیکو از او به عنوان شهید و قهرمان ارتش آزادیبخش یاد کرده بود. از کوچکی علاقه خاصی به شهدای محراب داشتم. بچه که بودم عکسهای چهار شهید محراب را پشت جلد کتاب پنجم دبستانم چسبانده بودم.
برای پارهکردن عکس رجوی ۱۰۰ ضربه کابل خوردیم!
چهارشنبه دوم آذر ۱۳۶۷، تکریت، کمپ ملحق: امروز صبح مرا بیرون بردند. سه نفر بودیم که قرار بود تنبیهمان کنند؛ علی کوچکزاده، حسین شکری و من. بچهها عکس رجوی را پاره کرده بودند. عراقیها برای اینکه دیگر تکرار نشود سه نفرمان را وسط محوطه خاکی کمپ بردند. افسر بخش توجیه سیاسی گفت به علی و حسین هر کدام صد ضربه کابل بزنند. با توجه به شرایط جسمیام مراعاتم کردند. حامد سر شیلنگ آب را توی دهنم قرار داد با دستهایش فکم را محکم گرفت و از سلوان خواست شیر آب را باز کند. شیر آب را که باز کرد زیاد تقلا کردم رهایم کنند. شکمم پر از آب شده بود؛ مثل کسی که در آب غرق شده باشد از بینیام آب میریخت. جرم من سوراخکردن چشم عکس مجید نیکو، قاتل شهید آیتالله مدنی و پارهکردن عکس مسعود رجوی بود؛ همان عکسی که در یکی از دیدارهایش در منطقه خضراء با صدام گرفته بود. امروز بهمیزان علاقه عراقیها به سران گروهک منافقین بیشتر پی بردم!
بعثیها از حمله منافقین در عملیات مرصاد خوشحال بودند
سه شنبه، ۴مرداد۱۳۶۷، بغداد، بیمارستان الرشید: حوالی ظهر، عراقیها زیاد خوشحالی میکردند. طبق معمول دلم میخواست بدانم باز چه شده! تا آن روز سه بار عراقیها را آنطور خوشحال دیده بودم. بار اول در زندان الرشید وقتی هواپیمای مسافربری ایران توسط ناو آمریکایی هدف موشک قرار گرفت. بار دوم چند روز قبل بود که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت. امروز سومین خوشحالی عراقیها در یک ماه گذشته بود. از پشت پنجره لطیف دهقان را صدا زدم.
– لطیف چی شده، چرا عراقیها خوشحالاند؟
– منافقین به ایران حمله کردن.
– برا همین کبکشون خروس میخونه؟!
بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ از طرف کشورمان صدام سراغ گروهک منافقین آخرین برگ برنده خودش رفته بود. دکتر عزیز ناصر که دنبال این سوژهها بود به آسایشگاه آمد درحالیکه خوشحال بهنظر میرسید.
– کار ایران تمام شد
– دکتر چهجوری کار ایران تمام شد، بهخاطر اینکه قطعنامه رو پذیرفت؟!
وقتی صحبتهای دکتر راشنیدم فهمیدم منظورش قطعنامه نیست. دیروز نیروهای سازمان منافقین با کمک ارتش عراق از مرزهای غربی به کشورمان حمله کرده بودند و امروز وارد منطقه سرپلذهاب، کرند و اسلامآباد شده بودند. جنگ تمام شده بود. چند روز قبل بهرغم قبول قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران ارتش عراق به ایران حمله کرده بود. غانم حسان و سعدون فیاض افسر استخباراتی که میگفتند پیروز شدیم! اما آدمهای باانصافشون مثل توفیق احمد میگفتند شکست سختی متحمل شدیم. تلویزیون عراق گفته بود حتی ائمه جمعه ایران با پوشیدن لباس بسیجی عازم جبهه شدهاند.
عراقیها حمایتشان را از سازمان منافقین کتمان میکردند؛ هرچند روزهای بعد جراید عراق نتوانستند حقیقت را پنهان کنند.
بهجز توفیق احمد بقیه خوشحال بودند. حق داشتند. حمله منافقین به ایران آخرین شانس و برگ برنده برای عراقیها بود.
از عملیاتهایی که بعد از قطعنامه بهوقوع میپیوست در تعجب بودیم. با اطلاعاتی که از لطیف گرفتم، فهمیدم که عمال سازمان به فرماندهی مسعود رجوی در عملیاتی با نام «فروغ جاویدان» به ایران حمله کردهاند. مسعود رجوی در مصاحبهای که از شبکه سراسری تلویزیون عراق پخش شد، گفته بود هر یگان سازمان منافقین با سهچهار یگان سپاه و ارتش ایران برابری میکند. او به نیروهای تحت امرش وعده داده بود در عملیات فروغ جاویدان با شعار «رفتن بدون بازگشت»، انقلاب و حکومت آخوندها را سرنگون خواهد کرد!
عراقی ها می گفتند: رجوی در دیدارش به صدام گفته بود شما به ما مهمات و تجهیزات مدرن بدهید، ما خود [امام] خمینی را اسیر میکنیم و به بغداد می آوریم!
عراقیها با ما زیاد بحث میکردند، بهجز حرف خودشان، تحلیل هیچکس را قبول نداشتند. یکیدو نفرشان حرفها و تحلیلهای ما را قبول داشتند. وقتی گفتند این بار کار ایران تمام است؛ در جوابشان گفتم: «اگه همه منافقین را جمع کنند، یکی از لشکرهای عراق میشن؟! چهجوری شما با اون همه کبکبه و دبدبه و اون همه تیپها و لشکرهایی که داشتید، نتونستید ما رو شکست بدید، منافقین ما رو شکست میدن؟!» بعضی از آنها این حرف را قبول داشتند، اما خیلیهاشان فقط به نابودی ایران فکر میکردند.
بهدلیل حمله منافقین به خاک ایران، عراقیها احتراممان کردند و اجازه دادند ساعات بیشتری برای هواخوری در محوطه باشیم!
عملیات «فروغ جاویدان» شد «نابودی جاویدان»!
شنبه ۸مرداد۱۳۶۷، بغداد، بیمارستان الرشید: منافقین در عملیات مرصاد شکست سختی را متحمل شده بودند. اخبار روزهای گذشته از طریق توفیق احمد به ما میرسید. سعی کردیم به روی خودمان نیاوریم که چیزی میدانیم. از حرفهایی که در روزهای قبل بین ما و عراقیها رد و بدل شده بود، حرفی نمیزدیم. آنها هم چیزی نمی گفتند؛ چون تحلیلهایشان درست از آب در نیامده بود. نمیدانستند ما اطلاع داریم که منافقین شکست خوردهاند. بعضی از آنها اذعان میکردند که حکومت این آخوندها را نمیشود شکست داد!
باقر درخشان به عراقیها گفت: «ما که اسیریم و دسترسی به منافقین نداریم، ولی اگر من جای مسعود رجوی بودم، اسم این عملیات رو میذاشتم، نابودی جاویدان، این جوری واقعی تر بود!»
توفیق احمد که آدم روشنی بود، گفت: «وقتی حکومت پهلوی با اون همه اقتدارش به راحتی شکست خورد، منافقین هم نمیتونن حکومت آخوندها رو شکست بدن!»
بعضی از عراقیها تحلیلهایشان مثل ما ایرانیها بود؛ بعضیشان بهخاطر کینهای که از ایرانیها داشتند، تحلیلهایشان در ارتباط با ایران آبکی بود. تعجب کردم. با خودم گفتم: «با همین تحلیلها صدام فکر میکرد، ظرف یک هفته ایران را فتح خواهد کرد.» هادی گنجی گفت: «وقتی صدام این جوری فکر میکنه، میخواید اینا درست فکر کنن؟! اینا مثل خفاش هستند، خفاش فقط شب را میبیند، نور را نمی بیند.»
یکی از افسران لشکر ۲۱ حمزه به عراقیها گفت: «در زمان شاه، سران شما مثل مرگ، از شاه میترسیدن و ازش حساب می بردن؛ همین شاه ایران رو که شما این همه ازش حساب میبردید، همون [امام]خمینی که شما از خاکتون بیرونش کردید، شکستش داد، رجوی که سهله!»
نیروهای گروهک منافقین نقش مترجمی و جاسوسی برای حزب بعث را داشتند
تعدادی از عمال سازمان مجاهدین خلق(منافقین)، عراقیها را همراهی میکردند. نیروهای گروهک منافقین نقش مترجمی و جاسوسی داشتند. در جاده خندق یک نفرشان مترجم خبرنگار عراقی بود. بیشتر فرماندهان ردهبالای یگانهایی که در جزیره مجنون مستقر بودند، آمده بودند پد خندق. برایشان پد خندق اهمیت داشت. یکی از فرماندهان عراقی که درجه سرهنگی داشت و میگفت فرمانده تیپ یکم لشکر ۱۶ عراق است، جلو آمد و درحالیکه، یکی از اعضای گروهک منافقین حرفهایش را ترجمه میکرد، گفت: «ما با شما ایرانیها چهکار کنیم؟ شما مجوسها را باید بهرگبار بست و در سنگرهای زیر پد دفن کرد…!» بچهها سکوت کرده بودند. به عراقیها حق میدادم آنهمه عصبانی باشند. بچهها حسابوکتاب نظامی آنها را امروز به هم زده بودند.
«اینا که دیگه عراقی نیستن با شما میجنگن، ایرانیاند!»
آخرهای شب بود. تعدادی از نیروهای گروهک منافقین در پد خندق بودند. عراقیها هر شش نفرمان را جداگانه بیرون بردند و سینجیممان کردند. دو نفر که عضو سازمان منافقین بودند، عراقیها را همراهی میکردند. از خودِ عراقیها فهمیدم یکی از گروهانهای سازمان منافقین در پاتک امروز، عراقیها را همراهی می کردند. عراقیها برای اینکه تحقیرمان کنند، میگفتند: «اینا که دیگه عراقی نیستن با شما میجنگن، ایرانیاند!»
منظورش را گرفتم. به درجهدار ارشدشان که یکی از عمال سازمان منافقین مترجمش بود، گفتم: «مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر هم با شما میجنگن، هرکس با یه انگیزهای میجنگه!» عمال منافقین در جاده خندق سیدفاضل فضلیان را اسیر کردند.
منافقین بیسیم رزمندگان را شنود میکردند
عراقیها بهکمک نیروهای سازمان منافقین روی فرکانس بیسیم بچههای پد آمده و با سیدعلی صالح بهلهجه فارسی، عربی و لری بختیاری صحبت کردند.
در شناخت واقعی شما بسیجیها اشتباه کردیم
یکشنبه ۵تیر۱۳۶۷، جزیره مجنون، پد خندق: نزدیک اذان صبح است. هرکس بهگونهای درد میکشید. اسارت بدجوری آزارم میداد. با وجود درد شدیدی که داشتم، بعد از گذراندن یک روز سخت، تن مجروحم در پناه سنگر آرام گرفته بود. زخمهایم پر از خاکوخون بود. خونها روی بدن و لباسهایم خشک و سیاه شده بود. از شدت درد و فکر و خیال خوابم نمیبرد. سیدعلی صالح که اذان گفت، عراقی ها بدشان آمد. با فحش و ناسزا از او خواستند اذان نگوید. با تیمم نماز صبحمان را خواندیم. از بس خستهوکوفته بودم، بعد از نماز، خوابم برد. خوابیکه همهاش کابوس بود.
روز قبل، بدترین روز عمرم بود. اولین روز اسارتم، با شنبه، اول هفته، شروع شده بود. یکی، دو ساعتی که خواب رفتم، خوابهای عجیبی دیدم. از بس فکر اسیرشدن عذابم میداد. خواب دیدم نیروهای ایرانی حمله کردهاند و نجاتمان دادهاند. در عالم خواب با خودم میگفتم: «من که میدونم اسیرم و دارم خواب میبینم؛ اما کاش زمانی که از خواب بیدار میشم، راست باشه که اسیر نیستم!»
خورشید که طلوع کرد، محوطه پد محل تجمع و عبورومرور خودروها و نظامیان شد. تا نیمههای شب، گلولههای یکی از انبارهای مهمات دشمن در حال انفجار بود. میدانستم انبار مهمات لشکر ۲۵ عراق که سمت راست جزیره مجنون پاتک کرده بود، هدف آتشبارهای نیروهای ما قرار گرفته است. هرچه بود بیش از دوازده ساعت از این انبار صدای انفجار میآمد. نفربرها و خودروهای عراقی نمیتوانستند از پد خندق وارد جاده خندق شوند. آنها با قایق از دو طرف جاده خندق به دیگر مناطقی میرفتند که تا روز قبل در اختیار ما بود. از رفتار و صحبتهایشان پیدا بود از برش جاده در پشت پد خندق چقدر عصبانیاند. امروز، این مطلب را یکی از نیروهای سازمان منافقین بهما گفت. خودِ عراقیها که نیروهای سازمان مجاهدین خلق(منافقین) مترجمشان بودند، اقرار میکردند اگر شما مجوسها این جاده را برش نمیدادید، تا خفاجیه و محمره پیش میرفتیم. هنوز عراقیها به خرمشهر محمره، به سوسنگرد خفاجیه، به اهواز ناصریه، به خوزستان، عربستان میگفتند. نظامی عراقی که یکی از اعضای گروهک منافقین همراهش بود، پرسید: «چرا پشت پد خندق را با انفجار برش دادید، اگه این بریدگی نبود نیروهای شما اسیر نمیشدند؟»
– مهم اینه که تانکهای شما نتونن برن تو جاده خندق.
– اگه این بریدگی نبود ما الان تو هویزه بودیم.
– اینو فرماندهان ما خوب میدونستن و دست شما رو خوانده بودن که جاده رو با مواد منفجره برش دادن.
زمانی خستگی و دردم کمتر شد که افسر عراقی گفت: «من حقیقت رو میپذیرم؛ حتی اگر برخلاف میلم باشه، ما در شناخت واقعی شما بسیجیها زیاد اشتباه کردیم، ما اطلاعات دقیقی از امکانات و تجهیزات نظامیتون داشتیم، اما از روحیاتتون شناخت کافی نداشتیم.»
منافقین از اسرا برنامه تلویزیونی تهیه میکردند
ساعت حدود ششونیم عصر بود. هنوز تعدادی از عمال گروهک منافقین که عراقیها را همراهی میکردند، در پد بودند. صبح امروز چند نفرشان برای سازمان مجاهدین خلق(منافقین) برنامه تلویزیونی تهیه کردند. دو نفرشان نقش مترجمی داشتند. هرچندکه مترجمان گروهک منافقین که عربی می دانستند برکاتی هم داشتند. آنها ناخواسته حرفهایی را که روی نظامیان عراقی تاثیر میگذاشت، برای آنها ترجمه میکردند.
تعدادی از عراقیها سراغمان آمدند. یکی از آنها گفت: «به [امام]خمینی فحش بدید تا بگم براتون آبمیوه بیارن!»
من نمیگویم هیچ اسیری به امام توهین نمیکرد. یکی از اعضای گروهک منافقین گفت: «من اسیری رو دیدم که بهخاطر آبمیوه به پدر خودش فحش میداد، چه برسد به [امام]خمینی!»
نمیدانم چطوری شد که گفتم: «شاید کسی به پدر خودش فحش بده ولی مطمئنم به امام خمینی فحش نمیده.»
بعد از نماز مغرب و عشا، قبل از اینکه وارد سنگر شویم، دو ایرانی اعضای گروهک منافقین سراغمان آمدند. یکی از آن ها سیوچندسالی داشت. دیگری موهای جوگندمی داشت و بهنظر چهلوپنجساله میآمد. لباس افسران عراقی تنشان بود. یکیشان نصف هندوانه دستش بود. با چاقو هندوانه را بین پنج نفرمان تقسیم کرد؛ هرچند وسط هندوانه همان جای شیرین و خوشمزهاش را خورده بودند. ظاهرا میخواستند محبت کنند. با صحبتهایی که بین ما ردوبدل شد، این محبت زیاد دوام نیاورد و کف روی آب شد. از اینکه آنها را کنار دشمنانم میدیدم، زجر میکشیدم. از آنها بیشتر از عراقیها نفرت داشتم. فکر میکنم این کینه را در نگاهم بهخوبی حس میکردند. دلشان میخواست بههرشکلی شده سر صحبت را باز کنند. میخواستند بدانند بچه کجاییم و همشهری کدامشان هستیم. آن یکی که مسنتر بود و تهرانی غلیظ صحبت میکرد، از زادگاه، یگان خدمتی و نحوه اسارتم پرسید. با اینکه ایرانی بود، نیش زبان و طعنهاش مثل عراقیها آدم را میگزید. کنارم که نشست، پرسید: «چرا اومدی جبهه؟ اگه نمییومدی، اینجور نمیشدی!»
– تو چرا این سؤال رو میپرسی؟
– مگه ناراحت میشی؟
– اونها اگه ازین حرفا بزنن، عیبی نداره، دشمناند، ولی شما دیگه چرا؟ شما ایرانی هستید و خیلی چیزها رو از جنایتهای صدام و این بعثیها میدونید!
خندهای کرد و گفت: «مگه ایرانی دشمن نمیشه، ما حکومت آخوندها رو قبول نداریم، فعلا که عراقیها به ما پناه دادن!»
– همین آخوندهایی که شما قبولشون ندارید، دیروز چندتاشون تو این جاده شهید شدن، عراقیا جلوی من با یکیشون که سید بود، رقاصی کردند و شعار میدادند: «اهنا قتلنا اثنین خمینی؛ ما اینجا دوتا خمینی کشتیم.» و جنازه اونا رو با لندکروز زیر گرفتن!
سعی کردم به او بفهمانم از اینکه کنار عراقیهاست، چقدر ازشان متنفرم. وقتی به امام و روحانیت ابراز تنفر کرد، گفتم: «چون ایرانی هستی راحتتر میتونم باهات حرف بزنم.» بعد ادامه دادم: «میدونی چیزی که بیشتر از اسیر شدنم و قطعشدن پام زجرم میده، چیه؟»
– شاید درد پات و فکرکردن به وضعیتی باشه که برات پیش اومده!
– درد پام خوب میشه، درد من بودن شما کنار عراقیهاست!
سکوت کرد. احساس کردم حرفی برای گفتن ندارد؛ هرچند آدمهای پوستکلفتی بودند و از رو نمیرفتند، از اینکه دید با حرفهایش نمیتواند ما را با فکر و عقیدهاش همراه کند، عصبانی شد. احساس کردم دلش میخواست وقتی به امام و روحانیت توهین میکرد، ما هم ابراز پشیمانی کنیم. آخر سر وقتی میخواست برود، بهش گفتم: «اینهایی که شما امروز کنارشون هستین و کمکشون میکنین، بیش از چندهزار ایرانی هموطن شما رو کشتن. دیروز توی همین جاده بیش از هفتادنفر از هموطنهای شما رو شهید کردن!»
گوشی برای شنیدن حرفهایم نداشت. طفره میرفت. ادامه دادم: «اون قسمت جلوی پد را میبینی؟»
نگاهش را بهسمت جلوی پد دوخت. منتظر شنیدن حرفم بود که ادامه دادم: «اون قسمت جلویی پد، دیروز بعدازظهر، عراقیا دوتا از شهدای ما رو با بنزین آتش زدند!»
– جنگه دیگه، آتش میزنن، میکشن، لتوپار میکنن!
– بهنظر تو آدمی که کشتهشده میسوزوننش؟!
– کار بدی کردن.
– همین؟! فقط کار بدی کردن؟!
نسبت به حرفهایم حس بدی داشت. بهنظر میآمد آدم بیعاطفهای باشد. بیشتر سعی داشت برای اثبات خودش نفی دیگران کند. سعی میکرد وادارم کند از سازمان مجاهدین خلق(منافقین) تمجید و تعریف کنم. نمیدانم چه گفتم که ادامه داد: «ما آدمهای خوبی هستیم. شما بسیجیها روی ما ذهنیت بدی دارید، اگه ما آدمهای بدی بودیم، کافی بود به عراقیها بگیم شما رو بکشن، همین جا شما رو سوراخسوراخ میکردن. پس ما آدمهای خوبی هستیم!»
– شما بهخاطر اینکه به عراقیها نمیگید ما رو بکشن، آدمهای خوبی هستید، واقعا اینو هنر میدونید؟
این را که گفتم عصبی شد، کمی از کوره در رفت و گفت: «تو که زبونت خیلی درازه!»
به امام توهین کرد. دیگر در حرفهایش ادب و احترام نمیدیدم. درحالیکه، بهشدت عصبانی بود و سعی داشت هرجور شده حقانیت و انسانیت خودش را بهرخ ما بکشد، گفت: «هرچی میخوای اسمشو بذار، ما به عراقیها میگیم هوای شما رو داشته باشن، درصورتیکه میتونیم بهشون بگیم شما رو بکشن و جنازههاتون رو بندازن توی این آبها تا خوراک ماهیها بشید!»
دلم میخواست حرفهای دلم را زده باشم. نزد عراقیها احترام خاصی داشتند؛ شاید عراقیها بهخاطراینکه حرص ما را در میآورند جلوی ما آنها را زیاد احترام میکردند. با طعنه بهش گفتم: «اینا هرکسی که دشمن ملت ایران باشه احترامش میکنن، خوبه که به عراقیها نمیگید ما رو بکشن، ولی مطمئن باش مرگ آدمها دست خداست!»
منافقین به افسران عراقی اطلاعات غلط میدادند
بازجو نام دو نفر از افسران ارشدشان را خواند. سرتیپ امیر احمد، فرمانده تیپ۵۰۶ و سرهنگ محمد عبود، فرمانده توپخانه لشکر ۱۹عراق.
گویا این دو فرمانده عراقی سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج بهاسارت ما درآمده بودند. به گفته خودشان عناصر سازمان منافقن به آنها گفته بودند که ایرانیها این دو فرمانده عراقی را در خط مقدم کشتهاند. وقتی دوباره سؤالش را تکرار کرد، گفتم: «من از این دو فرمانده چیزی نمیدونم، ولی اینو میدونم که ایرانیها بهخاطر اعتقادات دینی، اسیر جنگی رو نمیکشن!»
«به ما بپیوندید تا آیندهای خوب و درخشان در عراق داشته باشید!»
دوشنبه بیستوپنجم اردیبهشت۱۳۶۸، تکریت، اردوگاه ۱۶: چهار نفر از عمال سازمان مجاهدین خلق(منافقین) بههمراه ستوان فاضل و شفیق عاصم، افسر بخش دایره توجیه سیاسی وارد سوله شدند. برای دومینبار بود که مسئولان سازمان برای یارگیری سراغمان میآمدند. بار اول در آبانماه سال ۱۳۶۷ آمده بودند کمپ ملحق. عمال سازمان سال قبل با ناراحتی از ملحق رفتند.
یکی از آنها که حدود چهل و چند سال داشت، تاس بود و ته ریش داشت. دیگری آدم قدبلند و سبزهای بود. تهرانی غلیظ صحبت میکرد. به قیافهاش میآمد پنجاه و چند سالی داشته باشد. گویا سرپرست گروه بود. بیشتر او صحبت میکرد. قبل از اینکه، آنها صحبت کنند، ستوان فاضل با احترام خیر مقدم گفت و شروع به مقدمهچینی کرد. شانس آنها از آنجا کج شده بود که ستوان فاضل مبلغشان شد؛ ستوان سلیقه حرفزدن نداشت. بچهها خاطرات بدی از او داشتند.
ستوان فاضل که امروز مهربان شده بود، در تمجید از سازمان منافقین افراط کرد. بخشهایی از صحبتهایش در ذهنم مانده است: «… اینها ایرانیاند، هموطن شما هستند، بیشتر از سردمداران حکومت [امام]خمینی در فکر شما هستند! ما بهرغم اینکه هشت سال با شما جنگیدیم به اونا پناه دادیم، اونا در ایران جایی نداشتند، به عراق پناه آوردند، شما باید ممنون ما باشید که هموطنان شما رو تو عراق جا دادیم، اگه تو ایران میموندند، رژیم خمینی اونها رو میکشت. اونها میخوان شما رو از شر آخوندها خلاص کنند!»
شفیق عاصم، افسر بخش توجیه سیاسی که عاقل و زیرک بود، خواسته یا ناخواسته با یک جمله همه حرفهای ستوان فاضل و اعضای سازمان منافقین را پنبه کرد. این افسر برخلاف همیشه آن روز واقعیت را به ما گفت: «هریک از شما مایل باشید میتونید عضو سازمان مجاهدین خلق(منافقین) بشید، اما نمیتونید به اونها بپیوندید!» بعضی بچهها خیال میکردند بهزودی از شر زندان های تکریت و سرزمین گرم و خشک بینالنهرین خلاص خواهند شد. من هم فکر میکردم منافقین آمدهاند هر که را مایل است با خود ببرند. یکی از اعضای منافقین گفت: «درحالحاضر، ایران وضعیت خوبی نداره. ایران هنوز نتونسته قطعنامه ۵۹۸ رو عملی کنه. احتمال اینکه دوباره جنگ از سر گرفته بشه و آمریکا به ایران حمله کنه، زیاده. ایران در حال فروپاشی است!
مسئولان ایرانی تاکنون یک قدم برای آزادی شما برنداشتن. شما فراموش شدید. برای مسئولان ایران مرده یا زنده شما هیچ ارزشی نداره! اگه برای ایران مهم بودید، چرا شما بعد از جنگ این همه سال باید توی زندان باشید. از شما میخوام به ما بپیوندید تا آیندهای خوب و درخشان در عراق داشته باشید!» آدم زرنگی بود. سعی کرد سیاهنمایی کند. حرفهایش بعضیها را وسوسه کرد. تعدادی از اسرای سادهدل حرفهایش را باور کردند. عراقیها و اعضای سازمان منافقین از اسرا خواستند نامنویسی کنند. بعضی از اسرا که فریب حرفهای خوش رنگ و لعاب آنان را خورده و از اسارت بهستوه آمده بودند، ثبتنام کردند. تعدادشان زیر بیست نفر بود. آنها انتظار داشتند اسرا استقبال بیشتری کنند. مهندس غلامرضا کریمی که سعی داشت بچهها را منصرف کند، با تشر ستوان فاضل سر جایش نشست. با اینکه شفیق عاصم، افسر بخش توجیه سیاسی، گفته بود: «اونهایی که ثبتنام میکنن، تا زمان تبادل اسرا نمیتونن به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) بپیوندند.» بعضی از اسرا فکر میکردند که اگر ثبتنام کنند فوری از اردوگاه خواهند رفت! آخرای کار فاضل گفت: «رفتار ما با اسرایی که به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) میپیوندند، برادرانه خواهد بود؛ هرکس ثبتنام کنه امروز راه خودش رو از حکومت خمینی جدا کرده؛ ما با کسانی که راه خودشونو از حکومت خمینی جدا کنند دوست هستیم!»
چشم دیدن آدمهای وطنفروش رو ندارم
سه شنبه بیستوششم اردیبهشت ۱۳۶۸، تکریت، اردوگاه ۱۶: بهاتفاق حاجحسین شکری سراغ اسیری که روز قبل به عضویت سازمان درآمده بود، رفتیم. کنارش نشستم. با او رفیق بودم. فکر نمیکردم بههمین راحتی فریب بخورد. در کمپ ملحق که بودم بیشتر اوقات میآمد و با من درد دل میکرد. پسر دوستداشتنی و سادهدلی بود. دلم میخواست انگیزهاش را از این کار بدانم. اهل نماز بود. حاجحسین از او پرسید: «چرا این کار رو کردی؟»
احساس کردم از این کارش خجالت میکشد. خیلی از دوستان حزباللهیاش با او قطع رابطه کرده بودند. میگفت: «بهخدا قسم چشم دیدن آدمهای وطنفروش رو ندارم، فکر میکردم با این کارم از شر اسارت خلاص میشم.» حاجحسین گفت: میخوای از چاله در بیای بیفتی تو چاه!»
حرفی برای گفتن نداشت. پشیمان بود. فکر میکرد منافقین در چندروز آینده سراغ او و دیگر افرادی که ثبتنام کرده بودند، بیایند و با احترام آنها را از اردوگاه ببرند. حاجحسین خیلی نصیحتش کرد. تحت تاثیر صحبتهایمان قرار گرفته بود. حاجحسین گفت: «پسرم الان که تو اسیر هستی تو ایران پدر و مادرت و همه فامیلات بهت افتخار میکنن، فکرشو کردی اگه اسرا برگردن ایران و خانوادهات بفهمن تو عراق عضو گروهک منافقین شدی، چقدر تو جامعه سرخورده میشن، الان خانوادهات، تو ایران خانواده یک اسیر مفقودالاثرن، اما اون وقت چی؟»
از قیافهاش پیدا بود چقدر حرفهای حاجحسین شکری در او اثر کرده. روزهای بعد، اظهار پشیمانی کرد. قرار بود اگر عراقیها به او قلم و خودکار بدهند نامهای خطاب به مسعود رجوی بنویسد و اظهار پشیمانی کند.
«با رحلت رهبرتون ظرف چند روز آینده رجوی به ایران خواهد رفت!»
دوشنبه پانزدهم خرداد ۱۳۶۸، تکریت، اردوگاه۱۶: دیدوبازدیدهای شبانه به غموعزا تبدیل شده بود. کارهای روزانه بهسختی انجام میشد. هیچکس دلودماغ درسدادن و درسخواندن نداشت. بچهها در گوشهوکنار حیاط اردوگاه مینشستند، زانوی غم بغل میگرفتند و به نقطهای خیره میشدند. خیلیها دیگر مثل قبل حتی حوصله قدمزدن در محوطه خاکی اردوگاه را نداشتند. در صف آمار بیشتر بچهها در خود فرو میرفتند و با بغلدستیشان صحبت نمیکردند. رامین حضرتزاد گفت «سید! آقا امامحسین با شنیدن خبر شهادت علیاکبر گفت: علیالدنیا بعدک العفی؛ بعد از تو خاک بر این دنیا، ما هم باید بگیم بعد از امام خاک بر این دنیا!» بعضی از نگهبانها با دیدن سیل عظیم اسرایی که برای امام گریه میکردند، ماتومبهوت بودند. شاهد گریه دو نگهبان، سامی و علی جارالله بودم. دکتر مؤید برای امام ناراحت بود، ولی پنهان میکرد. بعضی از نگهبانهای بعثی خوشحال بودند. یزدانبخش مرادی به عطیه گفته بود: «بالاخره یک روزی تاریخ به ملت عراق خواهد گفت خمینی که بود و دیگران که بودند. خمینی چه کرد و دیگران چه کردند!» اسرا نگران و ناراحت که بعد از امام چه میشود.
دوست داشتیم بدانیم بعد از امام چه کسی سکان رهبری ملت ایران را در دست میگیرد. آن روزها نگهبانهای بعثی زیاد زخمزبان میزدند. آنها بعد از رحلت امام همهچیز را تمام شده میدانستند. حامد میگفت: «چه میشد رهبر شما زمان جنگ میمرد، تا ما ایران رو فتح میکردیم!»
بعثیها ازجمله ستوان فاضل میگفتند: «(با مرگ رهبرتون، حکومت ایران از هم میپاشد. اصغر اسکندری در جوابشان گفت: «آیا پس از رحلت پیامبر اکرم اسلام شکست خورد؟ انقلاب ایران قائمبهشخص نیست، همانطوری که اسلام قائمبهشخص نبوده و نیست.
ولید میگفت: «با رحلت رهبرتون ظرف چندروز آینده مسعود رجوی بهایران خواهد رفت و رهبر ایران خواهد شد!» اما علی جارالله و سامی میگفتند: «ایران کشوری نیست که با رحلت رهبرش مشکلی پیدا کند.» علی که در جمع اسرا علاقهاش به امام را پنهان نمیکرد، دلداریمان داد و گفت: «ما هم از رحلت آقای خمینی ناراحتیم، خمینی مرد بزرگی بود!» امروز بچهها برای اینکه سیاهپوش شده باشند، بهجای لباسهای زردرنگ اسارت لباسهای سورمهایشان را پوشیده بودند. بعد از تحویل لباسهای زردرنگ مصوب اسارت، سرنگهبان اجازه نمیداد اسرا از لباسهای سورمهای، یعنی همان بیلرسوتهایی که شلوار و پیراهنشان به هم دوخته بود، استفاده کنند.
خبری از تصمیم مجلس خبرگان نداشتیم. نظرات مختلفی مطرح میشد. هرکس نام یکی از علما و بزرگان انقلاب را بهزبان میآورد. حاج سعدالله گلمحمدی، حسن بهشتیپور، یزدانبخش مرادی، مهندس غلامرضا کریمی و تعدادی از اسرا میگفتند آقای خامنهای شایسته رهبری است؛ اما من در دوران نوجوانیام تصور نمیکردم با وجود آن همه مراجع بزرگ و شخصیتهای مسن، جوانی مثل آیتالله خامنهای با محاسن سیاه برای رهبری انتخاب شود؛ همیشه تصورم از رهبر کشورم این بود که باید شخصیتی با محاسن سفید و سن بالای هفتاد سال رهبر باشد؛ نمیدانم چرا آن روزها مطرحشدن نام آیتالله خامنه ای آن همه بهما آرامش و قوت قلب میداد.
سهشنبه ۱۶خرداد۱۳۶۸، تکریت، اردوگاه۱۶: روزنامههای عصبانی عراق، جزئیات نشست تاریخی مجلس خبرگان ایران را نوشتند. از خبر روزنامه الثوره فهمیدیم آیتالله خامنهای بهعنوان رهبر جمهوری اسلامی ایران انتخاب شده است. از روز قبل عراقیها بهخصوص شفیق عاصم، افسر بخش توجیه سیاسی درباره رهبری آینده نظر اسرا را جویا میشدند. دلشان میخواست بدانند چه کسی رهبر ایران خواهد شد. افسران و نگهبانها وقتی جواب اسرا را میشنیدند چهرهشان درهم میرفت و نمیتوانستند ناراحتیشان را پنهان کنند. دوست نداشتند آیتالله خامنهای رهبر ایران شود. حتما علتش را خودشان بهتر میدانستند. بعضی از آنها میگفتند: «رئیسالقائد، شورای فرماندهی حزب بعث از جمله عزت ابراهیم الدوری و طارق عزیز دوست دارند، ایران بعد از خمینی، مسعود رجوی را بهعنوان رهبر انتخاب کند. اگر رجوی نشد، آیتالله منتظری!» به گروهبان موذن گفتم: «من تعجب میکنم شما چطور نمیدانید که هیچ آدم کتوشلواری نمیتواند رهبر شود.» مهندس کریمی به او گفت: «عزت ابراهیم و طارق عزیز دوست دارند سر به تن ملت ایران نباشد!»
تنها خبری که دلهای نگران و مضطرب اسرای ایرانی را آرام کرد، انتصاب آیتالله خامنهای بهعنوان رهبر ملت ایران بود. خبری که مرهمی شد بر دلهای داغدار و مصیبتدیده اسرا در سیاهچالهای عراق.
امشب آخرین برنامه تلویزیونی سیمای مقاومت سازمان منافقین از تلویزیون عراق پخش شد؛ نمیدانم چرا مجری این برنامه زیاد بهامام توهین کرد. بچهها واکنش نشان دادند و صدای مرگ بر منافق و مرگ بر رجوی گوش آدم را کر میکرد. سازمان منافقین همهچیز را تمامشده میدانستند. بچهها بهدلیل توهین خبرنگار آخرین برنامه سیمای مقاومت، به سرنگهبان گفتند تلویزیونشان را ببرند والّا آن را میشکنند!
یکی از بچهها رفت که تلویزیون را بشکند. حاجسعدالله مانعش شد. تعجب کردم که حاجسعدالله به او گفت: «چرا میخوای تلویزیون رو بشکنی، بیتالماله!» به حاجسعدالله گفت: «مگه ایرانه که مال بیتالمال باشه.» حاجی به او گفت: «مگه حتما باید مال ایران باشه تا بیتالمال محسوب بشه، این تلویزیون مال مردم عراقه، درسته که در اختیار ارتش صدامه، ولی همیشه که صدام زنده نیست، یه روزی هم عراق از شرش راحت میشه.» به بچهها اعلام شد، هیچکس تلویزیون عراق را نگاه نکند. بعد از رحلت امام بچهها آتش زیر خاکستر بودند. مدتها قبل، بچهها بهخاطر توهین برنامه رادیو مجاهد با هزینه غربیها علیه انقلاب و امام تبلیغ میکرد. برنامههای سیمای مقاومت و سخن روز سازمان منافقین از ایستگاههایی که در اطراف شهر بغداد با هزینههای سازمان سیا و دیگر کشورهای اروپایی تأمین شده بود، پخش میشد. از همان اوایل جنگ یک فرستنده رادیویی بهنام صدای آزاد ایران زیرنظر ارتشبد اویسی ایجاد شده بود که علیه نظام اسلامی ایران فعالیت میکرد.
نگهبانها فکر میکردند با نشاندن اجباری بچهها پای تلویزیون و تماشای برنامه سازمان منافقین، میتوانند ما را نسبتبه نظام و انقلاب و امام بدبین کنند. علی جارالله میگفت: «اصلا بعثیها بااینامید که بتوانند فکر شما را منحرف کنند براتون تلویزیون آوردن!»
«برنامه بعدی در خیابان ولیعصر تهران از تلویزیون ایران پخش میشود!»
شنبه بیستوپنجم شهریور ۱۳۶۸، تکریت، کمپ ملحق: روزنامههای امروز عراق خبری از مهدی ابریشمچی درباره برنامه تلویزیونی سیمای مقاومت سازمان چاپ کردند. یکروز بعد از رحلت امام، آخرین برنامه سیمای مقاومت از تلویزیون عراق پخش شد. آنروز مجری این برنامه گفت: «برنامه بعدی در خیابان ولیعصر تهران از تلویزیون ایران پخش میشود!»
واقعا باورشان شده بود دارند اسبابکشی میکنند و میروند خیابان ولی عصر تهران و صداوسیمای جمهوری اسلامی را تحویل میگیرند! ابریشمچی ناراحت بود که چرا صدام اجازه نداده برنامه سیمای مقاومت دوباره از تلویزیون عراق پخش شود. سامی میگفت: «اعتماد صدام از مسعود رجوی سلب شده.» گفتم: «چرا؟» گفت: «صدام میگوید رجوی در دو تحلیلش او را فریب داده.» تحلیل اول رجوی، عملیات مرصاد بود که رجوی قول داده بود تهران را فتح کند که نکرد. تحلیل دوم گفته بود با رحلت خمینی به ایران خواهد رفت و زمام امور ایران را در دست خواهد گرفت، این هم نشد!
دکتر مؤید گفت: «جماعت مسعود رجوی برای برنامه سیمای مقاومت عجولانه و شتابزده عمل کردن، از صدام خواستن برنامه تعطیل بشه، صدام هم قبول کرد، حالا آرزوی ایران رفتنشون باد هوا شده، دوباره به التماس افتادن مثل قبل بشه، عراق قبول نمیکنه.»
این دو نفر اسیر نیستند
شنبه ۲۹مهر۱۳۶۸، تکریت، کمپ ملحق: بعدازظهر عراقیها دو نفر را با ضربوشتم وارد کمپ کردند. یکی از آنها لاغر بود و قد نسبتاً بلند و چشمان گودرفتهای داشت. نفر دوم میانسال بود و قیافهای گندمگون داشت. نگهبانها درحالیکه کتکشان میزدند، درون محوطه کمپ پرتشان کردند.
یکی از آنها لهجه تهرانی داشت. به بچهها گفته بود بسیجیام و جمعی لشکر ۲۵ کربلا. خودش میگفت عراقیها مرا بهجرم فعالیتهای مذهبی از اردوگاه ۱۸ بعقوبه اینجا تبعید کردهاند. نفر دومی خودش را جانشین یکی از گردانهای لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) معرفی کرد. غروب سامی صدایم زد، عربی و فارسی را قاطی کرد و گفت: «این دو نفر مو اسیر!»
سامی که نمیخواست از مترجم استفاده کند، بهم فهماند که آن دو نفر اسیر نیستند. بعد ادامه داد: «واحد جبههالتحریر، واحد منظمه مسعود رجوی!»
منظورش این بود که یکیشان عضو جبههالتحریر است و دیگری از نیروهای سازمان مجاهدین خلق(منافقین). آنها را که نشانم داد سعی داشت دیگران متوجه نشوند. آن دو نفر خیلی عادی در حیاط کمپ قدم میزدند.
سامی که به من اعتماد داشت. همیشه میگفت: «اگر تو نیروی اطلاعات و عملیات نبودی ولید این همه باهات بد نبود!» خیلی سعی داشت که کاری کند که ولید از روی کینه با من برخورد نکند؛ اما بیفایده بود. علت اینکه چرا مجبور شدم در المیمونه به بازجوهای سپاه چهارم عراق بگویم، نیروی واحد اطلاعات هستم، برایش گفته بودم. خوشحال بود حرفهایم را برایش میزدم. میدانست برای اینکه به عراقیها بقبولانم پیک علی هاشمی نیستم، مجبور شده بودم هویت واقعیام را افشا کنم. نمیدانم چرا این همه به او اعتماد داشتم و بیشتر حرفهایم را برایش میگفتم. بعضی از دوستانم میگفتند نباید این همه به او اعتماد کنی، بالاخره عراقی است. اما من دوستش داشتم. سامی به معنای واقعی دوستدار انقلاب ایران و امام خمینی رحمهاللهعلیه بود.
آرزویش بود در عراق انقلاب شود، سپاه پاسداران شکل بگیرد و خودش هم عضو سپاه پاسداران عراق باشد. وقتی حامد فحش میداد و میگفت: «لعنهالله علیکم ایها الایرانیون المجوس؛ لعنت خدا بر شما ایرانیهای آتشپرست.» سامی ناراحت میشد و به او میگفت: «ایرانیها مجوس نیستن، اونا مسلمانن؛ مسلمان که به مسلمان نمیگه مجوس!»
سامی بهم فهماند و تأکید داشت حواسم به آن دو نفر باشد و جز به کسانی که اعتماد دارم به کسی چیزی نگویم!»
تنها راه نجاتمون پناهندهشدن به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) است!
دوشنبه ۱آبان۱۳۶۸، تکریت، کمپ ملحق: برایم سخت بود دو نفر که اصلاً اسیر نبودند در نقش اسیر کنارمان بازی کنند. آنها سعی داشتند با افراد مختلف ارتباط برقرار کنند، از بچهها حرف بکشند، فرماندهان را شناسایی کنند، چهرههای فرهنگی و تأثیرگذار را بشناسند، برای عراقیها جاسوسی کنند و… .
قبلازظهر سراغ یکی از آنها رفتم. به روی خودم نیاوردم چیزی میدانم. آنها مطمئن بودند هیچکس نمیداند اسیر نیستند. کنار یکی از آنها که نشستم سعی داشت دلم را خالی کند. از موقعیت نظامی و سکونتم پرسید. وقتی از شرایط و زندگی کمپ ملحق برایش گفتم، گفت: «هیچ امیدی نیست آزاد بشیم، تنها راه نجاتمون پناهندهشدن به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) است!»
قضیه آن دو نفر را به محمدکاظم بابایی، جعفر دولتی مقدم، علیاصغر انتظاری، حاج سعدالله گل محمدی و ع.م گفتم. در حیاط کمپ آنها را به بچههایی که نام بردم، نشان دادم. میخواستم حواسشان به آنها باشد. بچهها از روی کنجکاوی دوست داشتند بدانند چطور به ماهیتشان پی بردهام. هیچ نامی از سامی نبردم. بعدازظهر حامد احضارم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. قلبم تندتند میزد. میدانستم هر سری که از دو نفر گذشت، دیگر راز محسوب نمیشود. ع.م دوست سستعنصرم، قضیه را به یکی از دوستانش گفته بود. عراقیها مطمئن بودند باید موضوع از طریق یکی از نگهبانها به گوش اسرا رسیده باشد. بهجز عراقیها هیچکس از هویت واقعی آن دو نفر اطلاعی نداشت. آن دو در ملأعام به اتاق سرنگهبان نمیرفتند، سرِوقت نماز میخواندند، امروز و دیروز را روزه بودند. اهل ذکر بودند، به مسئولان عراق بهجز صدام فحش میدادند، تلویزیون عراق را نگاه نمیکردند، میگفتند ترویج بیعفتی است و… . اینها حالات و اعمال آنها طی این دو روز بود. نگهبانها در برابر دیگر اسرا با آنها همکلام نمیشدند و تحویلشان نمیگرفتند. قبل از اینکه وارد اتاق سرنگهبان شوم، سامی کنار در ورودی ایستاده بود. آرام و قرار نداشت، از نگاه نگرانش خیلی چیزها را خواندم. چشمان سامی حرفهای زیادی را با من ردّوبدل کرد. با نگاهش فهماند اگر از او چیزی بگویم، سرنوشت بدی در انتظارش خواهد بود. سامی حق داشت نگران باشد. شک نداشتم اگر نامی از سامی میبردم، بعثیها او را بهجرم خیانت به رژیم عراق و همکاری با دشمنان، به مرگ محکوم میکردند. شاید هم سالها در سیاهچالهای حزب بعث محبوس میشد.
سامی همیشه میگفت: «شما صدام و حزب بعث را نمیشناسید. صدام وزیر بهداری خودش را در جلسه هیئت دولت با گلوله به قتل رساند. صدام خون هزاران نفر از شیعیان بیگناه عراق را ریخته است. صدام به یک شیعه عراقی به زور بنزین خوراند، وقتی شکمش پر از بنزین شد، با گلوله آتشزا به طرفش شلیک کرد تا شاهد انفجارش باشد.» میگفت: «صدام اواخر سال (۱۳۸۵(ه.ق) که بر اریکه قدرت نشست، به وفاداری هرکه مشکوک میشد او را به جوخه اعدام میسپرد.»
قبلازاینکه وارد اتاق سرنگهبان شوم، سعی کردم با نگاهم به سامی بفهمانم آدم دهنقرصی هستم. وارد اتاق شدم. ستوان فاضل، ستوان قحطان، شفیق عاصم افسر و خود مؤذن، درجهدار بخش استخبارات آنجا بودند. شفیق عاصم که سؤالاتش توسط فاضل ترجمه میشد، پرسید: «شما چطوری یکی از اسرای ایرانی رو مأمور و جاسوس سازمان مجاهدین خلق(منافقین) معرفی کردهای؟» از سؤالش پیدا بود میخواست از من حرف بکشد، از طرفی هم میخواست ماهیت حقیقی آنها را کتمان کند. برای آن دو نفر که یکیشان عضو سازمان مجاهدین خلق(منافقین) و دیگری عضو جبههالتحریر بود، واژه اسیر را بهکار میبرد. به او گفتم: «فقط از روی حدس و گمان فکر کردم اونا جاسوسن، البته غیرمستقیم برای سازمان مجاهدین خلق(منافقین) تبلیغ میکردن، یکیشون به خودم گفت امیدی به آزادی نیست، باید پناهنده به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) بشیم!» شفیق عاصم گفت: «به قد و قیافت نمیآد این همه زیرک باشی، خیلیها در این اردوگاه طرفدار آقای رجوی و خلق عرباند، اسیر هم هستند!»
نمیدانستم چه بگویم. ستوان تهدیدم کرد بگویم کی قضیه را به من گفته است. برای بار دوم همان حرف اولیام را تکرار کردم و گفتم: «فقط از روی حدس!»
ستوان از کوره در رفت، به ولید دستور داد مرا بزند. ولید که دستش سنگین بود، بعد از اینکه چند ضربه کابل به کمرم کوبید، به طرف پنجره پرتم کرد. هر دو عصایم از زیر بغلم زمین افتاد. گوشه ابروی سمت راستم به سنگ روی پنجره اصابت کرد و خون سرازیر شد. سروصورت و لباسهایم خونی شد. با همان وضعیت وقتی دیدند نمیتوانند از من حرف بکشند، ع.م را آوردند. او را که دیدم، قلبم ریخت. عراقیها از او خواسته بودند اقرار کند به او چه گفتم.
تنها زیرکی که به خرج دادم، به او نگفتم سامی این قضیه را به من گفته است. شاید خدا سامی را دوست داشت که برای این موضوع بچگی نکردم. به چشمان ع.م که نگاه کردم، شرم داشت. برای لحظاتی که به لباسهای خونی، ابروی شکافته و چشمانم خیره شد، خجالت میکشید. وقتی صحبت میکرد، نگاهش به نقطه دیگری بود. شاید فکر نمیکرد عراقیها او را با من رودررو کنند. خیلی از دستش عصبانی بودم. ناراحت بودم چرا این مدت، با او دوست بودم. چرا هیچوقت نتوانستم او را بشناسم. پشیمان بودم چرا موضوع را با او در میان گذاشته بودم، پشیمانیام دردی را دوا نمیکرد. همانجا توی دلم گفتم: «خدایا این یکبار من رو از این معرکه نجات بده، قول میدم به هرکسی اعتماد نکنم. هر حرفی را هرجایی نزنم و پختهتر عمل کنم! این دعا را از ته قلب و از روی ترس از خدا خواستم.» ستوان شفیق عاصم پرسید: «ها! ناصر استخباراتی، حالا چه میگی، بگو کدوم یک از نگهبانها قضیه رو بهت گفته؟»
-سیدی! من فقط از روی برداشت خودم یه چیزی گفتم!
بعد از شهادت و اقرار ع.م آسمان روی سرم سنگینی میکرد. از خدا کمک خواستم. میدانستم اقرار حقیقت موضوع چه مکافاتی برایم در پی دارد. ستوان شفیق دستور داد مرا به سلول انفرادی ببرند. با همان سروصورت خونی به سلولهای انفرادی اردوگاه که در ضلع جنوبی ساختمان فرماندهی قرار داشت، انتقالم دادند.
کدامیک از نگهبانها به شما گفته آن دو اسیر مأمور سازمان رجوی و خلق عرباند!
سه شنبه ۲آبان۱۳۶۸، تکریت، کمپ ملحق، انفرادی: فکرهای عجیبوغریبی در مغزم دور میزد. در فکر سامی بودم. با اینکه درباره او چیزی به زبان نیاورده بودم، برایش میترسیدم. دلم مثل سیروسرکه میجوشید. می ترسیدم بهش شک کنند. به خودم مطمئن بودم که از سامی حرفی نمیزنم؛ اما میترسیدم که اذیتم کنند و تحمل بعضی از شکنجهها را نداشته باشم، کم بیاورم و مجبور شوم از سامی حرف بزنم. چند دقیقه بعد همین باور را هم از دست دادم. برای اینکه از فکر و خیال بیفایده نجات یابم شروع به خواندن قرآن کردم. قدری آرام و سبک شدم. سلول مثل تاریکخانه عکاسی بود. در قسمت بالای در سلول پنجره کوچکی بود که عراقیها از آنجا مرا زیرِنظر داشتند. درست مثل سلولهای دژبان مرکز بغداد. دلم زیادی هوای حسن وکیلی و دوستان جبههایام را کرده بود. به جاده خندق، حسن، احمد فروزان، هوشنگ روئین و سنگر اطلاعات که فکر میکردم، دلم میگرفت. دوست داشتم حسن با من اسیر میشد و در شرایط سخت کنارم بود. اگر حسن یا هوشنگ در تکریت بود اسارت لطف دیگری داشت. بعد از شهادت برادرم و رفتن احمد فروزان به قرارگاه رمضان به حسن و بچههای اطلاعات دل بسته بودم. با اصرار حسن، واحد تخریب را رها کردم و آمدم اطلاعات. اگر اصرار حسن نبود، در تخریب میماندم و الان اسیر نبودم.
بعد از نماز صبح خوابم برد. با بازشدن در سلول از جا پریدم. زندانبانی که تا امروز او را ندیده بودم یک نان صمون با یک ظرف حلبی که مقدار کمی شوربا بود، جلویم گذاشت. دو ساعت بعد از صبحانه مرا به اتاق بازجویی بردند. ستوان فاضل، شفیق عاصم و درجهدار بخش استخبارات با یک مترجم عربزبان دیگر آنجا بودند. افسر استخبارات همان سؤالهای روز گذشته را تکرار کرد.
– برای ما مهمه بدونیم کدام یک از نگهبانها به شما گفته آن دو اسیر مأمور سازمان رجوی و خلق عرباند!
گفتم «اسیر که نیستن اگه اسیر بودن شما با من کاری نداشتین!» در بد هچلی افتاده بودم. استخباراتی از جایش بلند شد. جلو آمد. زیرِ چانهام را گرفت. سرم را بلند کرد؛ بهطوریکه چشمم به چشمش بیفتد و گفت: «من تا حالا حرمت وضعیت جسمی تو رو داشتم؛ اما شما ایرانیها لایق احترام نیستین!» برخلاف میل باطنیام سعی کردم خودم را به مظلومنمایی بزنم، گفتم: «سیدی! رابطه ما و نگهبانها رابطه یک زندانی و زندانبانه. نگهبانها به ما اعتماد ندارن.»
افسران عراقی به نگهبانهای شیعه مشکوک بودند. نام نگهبانهای شیعه را میبرد و میخواست بداند کدامیک از آنها اسرارشان را فاش کرده. خودِ نگهبانهای شیعه و حتی نگهبانهای اهلسنت به هرکسی اعتماد نمیکردند. هریک از آنان به افراد خاصی اعتماد داشتند. علی جارالله به رامین حضرتزاد اعتماد داشت. سامی به من و حکیم خلفیان و دکتر مؤید به بهزاد روشن و کامبیز فرحدوست. بازجویی که به جایی نرسید مرا به سلول برگردانند. از نهار و شامِ بخورونمیر اردوگاه هم خبری نبود. آبم را هم قطع کرده بودند.
… قبلازظهر مرا بیرون بردند. از دیروز اسهال خونی گرفته بودم. هر چه را خورده بودم بالا میآوردم. افسر بازجو که آدم سمجی بود، بیشتر به دکتر مؤید مشکوک بود. میخواستند مرا قسم بدهند. نمیدانم موضوع قسمدادن را کی به آنها گفته بود. در بازجوییها هیچوقت ندیدم و نشنیدم کسی را قسم بدهند. افسر بازجو گفت: « میگن شما ایرانیها خیلی حرفهایی رو که به حالت عادی نمیگید، اگه قسمتون بدن میگید.» یکه خوردم. فکر میکنم جاسوسها و افراد خودفروخته این شناخت را به بازجوها داده بودند. افسر بازجو دستش را به طرف قرآن کشید.
– اگه به قرآن قسم بخوری که این قضیه رو عراقیها بهت نگفتن، باورمون میشه.
– قسم راست هم گناه داره!
– برای فرار از قسم این حرف رو میزنی!
دستور داد شنا بروم. به اجبار شنا رفتم. درحال شنارفتن بودم که یکی از نگهبانها دست راستم را با پوتینش لگد کرد. آجهای پوتینش را که روی دستم چرخاند صدایم درآمد. افسر بازجو گفت: «با شکنجه هوایی چطوری؟»
منظورش را نمیدانستم. دستور داد با طناب دو دست و یک پایم را بستند و به چنگک پنکه سقفی آویزانم کردند. با این کار مچ دست و ساق پایم زخمی شد. حدود سهچهار ساعتی آن بالا نگهم داشتند. احساس کردم الان است که مچ پایم از بدنم جدا شود. سرم گیج میرفت. نگهبانها با کابل به پایم میزدند و رحم نداشتند. یکیشان لیوان چایی را بهصورتم پاشید. چای داغ بود و صورتم را سوزاند. سر طناب را به میله آهنیِ پنجره بسته بودند و بدجوری نفسم بند آمده بود.
یکشنبه ۷آبان۱۳۶۸: با اسهال خونی از انفرادی نجات پیدا کردم. ضعف جسمیام طوری بود که نه توان حرکت داشتم، نه قدرت راهرفتن. بعدازظهر مرا به بازداشتگاه برگرداندند. … در بین اسرا در جستوجوی آن دو جاسوس بودم. آمدنشان برای من شوم بود. آن دو، کار دستم داده بودند. هرچند ناشیگری خودم هم بیتأثیر نبود. میخواستم ببینمشان و بهشان بگویم ماه همیشه پشت ابر نمیماند. دلم میخواست بهشان بگویم هیچچیز بدتر از نفاق و دورویی نیست. در حیاط بازداشتگاه دنبالشان گشتم، سامی بهم گفت آنها را بردهاند اردوگاه ۱۵.
گروهک دموکرات میخواست برادرم را ترور کند
برادرم سیدنصرتالله حسینی، قبل از شروع جنگ تحمیلی در بحران کردستان، سنندج و پاکسازی مریوان در مبارزه با اشرار و ضدانقلاب با شهیدان حاجاحمد متوسلیان، حاجعباس کریمی، حاجرضا دستواره و حاجرضا چراغی همرزم بود. گروهک دموکرات سعی میکرد او را ترور کند؛ اما موفق نشد. در کردستان او را با نام مستعار سیدمجتبی شفیعی میشناختند. یک روز که سیدنصرتالله برای یک مأموریت برونمرزی وارد خاک عراق شده بود، گروهک دموکرات، طی نقشهای ازپیش طراحیشده، به درِ خانه او رفته و تحت عنوان دوستان او یک ران گوشت گوسفند به خانمش داده بودند. فردای آن روز که نصرتالله از مأموریت برمیگردد، همسرش قضیه گوشت گوسفند را به او میگوید. سیدنصرتالله به خانمش گفته بود: «ازش نخورده باشید؟» خانمش گفته بود: «تو یخچاله، ازش نخوردیم!» او سراغ یخچال میرود، گوشت را برمیدارد و به حیاط خانه پرت میکند. گربهای که از گوشت میخورد هلاک میشود.
بمباران زندان دولهتو با دستور صدام و همکاری منافقین
سه شنبه ۹آبان۱۳۶۸، تکریت، بیمارستان القادسیه: اسیر کُردزبانی را که در منطقه مرزی کردستان بهاسارت درآمده بود، آوردند. از بچههای اردوگاه ۱۲ تکریت بود. سرش تاس بود. جسم نحیف و صورت لاغری داشت. با او همصحبت شدم. اصالتاً اهل دهوک عراق، منطقه زاخو بود. اما سالها خودش و فامیلهایش در یکی از روستاهای مرزی کردستان ایران زندگی میکردند. عراقیها در عملیات فتح پنج آن منطقه کردنشین و بیدفاع را بمباران شیمیایی کرده بودند. بر اثر این بمباران، همسر و پسرش را از دست داده بود. عراقیها بهعنوان یک اسیر کردزبان ایرانی با او برخورد میکردند. بدنش بهخاطر بمباران شیمیایی گاز خردل تاول زده بود. میگفت: «برادرم که از نیروهای معارض کرد بود، سال ۱۳۶۰ در زندان حزب دمکرات کشته شد.» تعریف میکرد، در اردیبهشتماه سال ۱۳۶۰ که رژیم بعثی عراق زندان دولهتو(۱) را بمباران کرد، برادرش از کشتهشدگان آن زندان بود. از بس ناراحت بود، گفت: «اگر صدام دیوانه نبود، مردم روستای زاخو را که جزو استان دهوک عراق بود، بمباران شیمیایی نمیکرد و این بلا رو به روز مردم حلبچه نمیآورد.»
آخر شب، خون بالا آورد. عفونت ریههایش جوری بود که عراقیها میگفتند سل دارد. پرستارها از او خواسته بودند که در چند قدمی بقیه بخوابد، اما بچهها بهش میگفتند: «کاکصالح پرستارها برا خودشون میگن، ما پیش هم میخوابیم!»
من از بستگان مسعود رجویام، شما حق ندارید منو کتک بزنید!
شنبه ۲۵ آذر۱۳۶۸، تکریت، کمپ ملحق: بعدازظهر چند اسیر را به کمپ آوردند. نام خانوادگی یکی از آنها رجوی بود. گویا از اردوگاه بعقوبه آمده بود. او با تیغ با یکی از اسرا درگیر شده بود. عراقیها او را به کمپ ما تبعید کرده بودند. قبلازاینکه بازداشتگاه او را مشخص کنند، با کابل به جانش افتادند. رجوی برای اینکه از ضربوشتم عراقیها خلاص شود، به نگهبانها گفت: «من از بستگان مسعود رجویام، شما حق ندارید منو کتک بزنید!» مطمئن بودم عراقیها را سرِکار گذاشته؛ اما سعد باورش شده بود او از بستگان رجوی است. تا مدتی با او کاری نداشتند. بعدها که چند نفر از اردوگاه بعقوبه به کمپ ما آمدند، یکی از اسرای عربزبان که او را میشناخت به حامد گفته بود: «این رجوی در بعقوبه هم از نام رجوی سوءاستفاده میکرد. دستش که رو شد، نگهبانان بهخاطر این سوءاستفاده تلافی کردند!»
شما و سازمان مجاهدین خلق(منافقین) نتونستید فکر ما رو عوض کنید
شب، جلوی تلویزیون عراق جمع شده بودیم و تبادل اسرای دو کشور را تماشا میکردیم. عراقیها از تلویزیون آسایشگاه ما استفاده میکردند؛ مثل کمپ ملحق. وقتی تلویزیون اسرای عراقی را نشان داد، عراقیها را خوشحال نمیدیدم. آنها نتوانستند مکنونات قلبیشان را از ما پنهان کنند. یکیشان گفت: «ایرانیها از اسرای عراقی مشتی آخوند پرورش دادند!»
صدام از اسرای عراقی به بمبهای اتم تعبیر کرده بود. اسرای عراقی همه پیراهن سفید آخوندی پوشیده بودند و بعضاً دکمه آخر پیراهنشان را بسته بودند. نگهبانهای بیمارستان از این شکل لباس پوشیدن اسرایشان ناراحت بودند. میدانستند که ایرانیها به اسرای عراقی رسیدگی کردهاند و برایشان کم نگذاشتهاند.
به یکی از نگهبانها گفتم: «بازهم خداروشکر که ما آنقدر حقانیت داشتیم که بتونیم فکر اسرای شما رو تغییر بدیم، ولی شما و سازمان مجاهدین خلق(منافقین) نتونستید فکر ما رو عوض کنید!»
محمدکاظم گفت: «همین که برای اسرای شما ثابت شد ما مسلمانیم، آدمخور نیستیم و پاسداران ایرانی شاخ ندارند، خیلیه!»
ای کاش این قرآنها را در اردوگاه به ما میدادید
سرهنگ عراقی اسمهایمان را خواند و یکییکی برای سوارشدن از سالن فرودگاه به محوطه پرواز رفتیم. صدای ضربان قلبم را میشنیدم. دنبال فرصتی بودم تا نامهای را که چند شب قبل، خطاب به آقای کورنیلیو سومارو نوشته بودم تحویل بازرسان صلیب سرخ دهم. بازرسان صلیب سرخ همراهمان بودند.یکی از آنها اسمهایمان را کنترل میکرد. فرصت را غنیمت شمردم و به دور از چشم افسران عراقی نامه را به او دادم.
قبلازاینکه سوار هواپیما شویم، سرهنگ عراقی که فرد مسن و سبزهای بود، بههمراه چند نفر از مأموران سازمان مجاهدین خلق(منافقین) سروکلهشان پیدا شد. سرهنگ با ملایمت و مهربانی شروع به صحبت کرد و گفت: «هرکی بخواد میتونه پناهنده دولت عراق بشه، شما میتونید زندگی خوب و راحتی در عراق داشته باشید، اگه بخواید میتونید به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) بپیوندید!»
بچهها به حرفهای سرهنگ اهمیتی ندادند و فرمهای پناهندگی را پاره کردند. فقط به ایران فکر میکردیم. ثانیهها چه دیر میگذشت. آنها به هر کداممان یک جلد کلامالله مجید که آخر آن نام نامبارک صدام نوشته شده بود، هدیه دادند و سوار هواپیما شدیم.حاج سعدالله گلمحمدی گفت: «ای کاش این قرآنها را در اردوگاه به ما میدادید.»
پی نوشت:۱. بمباران زندان دولهتو در تاریخ ۱۷اردیبهشت۱۳۶۰ با دستور صدام و همکاری سازمان مجاهدین خلق(منافقین) و استخبارات کرکوک توسط یک فروند هواپیمای بمبافکن شکاری صورت گرفت. نیروهای معارض حزب دمکرات عراق تعدادی از بچههای سپاه، کمیته، ارتش، جهاد سازندگی و کردهای مبارز مخالف رژیم عراق را در این زندان نگه داشته بودند. در این بمباران بسیاری از زندانیان به شهادت رسیدند.
ویرایش و گزینش: حسین سلیمی
انتهای پیام / بنیاد هابیلیان