شکری همچنان داشت التماس می کرد.
به خدا منظوری نداشتم! یک لحظه عواطفم برمن غلبه کرد. بعد نگاه آلوده انداختم و به سمت همسر سابقم کشش پیدا کرده و سلام دادم.
تازه دوزاریم افتاد که جریان چیست؟!
دگمه های پیراهن فرم خاکی رنگ شکری کنده شده بود. قطرات خون از بینی او جاری و بر لبان و یقه اش می نشست.
تسلیمی با صدای بلند سرش داد می کشید «خفه! سعی نکن مظلوم نمایی کنی. جرم تو اعدام است. هرکس به ناموس رهبری دست درازی کنه یعنی خیانت به انقلاب مریم! و جزای خیانت هم یک کلام! اعدام. تویک فرد ضدانقلابی هستی.»
عرق سردی برپیشانی شکری نشست. می دانست که چه بهای سنگینی راباید بپردازد. خاطرات زندگی با همسرش دریک لحظه از جلوی چشمش گذشت. رشته افکارش به سالهایی برگشت که بعداز هفته ها تلاش خانواده همسرش در مراسم خواستگاری به او پاسخ مثبت داده بود. دیگراز خوشحالی در پوست نمی گنجید. لحظات روز خواستگاری با یک دست کت و شلوار نوک مدادی و دسته گل و یک جعبه شرینی و لحظات سخت و طولانی باز شدن درب خانه معشوق او را با خود به دنیای گذشته برد.
دنیایی که او را بعد از سالیان مجردی به صف مردان متاهل می برد. همسرش نیز اهل نصف جهان بود. او دیگر درکنار همسر و شب های زاینده رود هیچ کمبودی احساس نمی کرد. دراشرف هم وقتی باخود خلوت می کرد بیاد آن روزها می خواند…«دلم می خواد به اصفهان برگردم… بازم به اون نصف جهان برگردم…. برم آنجا بشینم درکنارزاینده رود… بخونم از ته دل ترانه و شعر وسرود… از غم دوری او همدم پیمانه شدم…همچون شبگرد غزل خون سوی میخانه شدم…چکنم به کی بگم عقده دل روپیش کی خالی کنم … دردمو باچه زبون به این و اون حالی کنم» رویاهای زیادی برای خود ساخته بود . رویاهایی که او را به اینده پیوند می داد دیگر با بودن در کنار همسر هیچ مشکلی احساس نمی کرد.
فریادهای نجفی او را به خود آورد! به چه فکر می کردی؟ نکنه باز رفته بودی به دنیای قبر و خاطرات گذشته با آن عفریته را مرور می کردی؟ در دیگ که افتادی تمامی این خاطرات دود می شه…
تمایلی به شام خوردن نداشتم، تمامی لحظات مرا شکری پرکرده بود. ذهنم درگیراین تناقض بود که چرا و به کدامین گناه؟ سکوت شب ستاد را فراگرفته بود. دیگرهیچ صدایی به جز صدای جیک جیک گنجشکان بر روی درختان کهنسال حیاط را نمی شنیدم. همچنان به شکری و صدها شکری دیگر فکر می کردم. به ساعتم نگاهی انداختم! وقت زیادی به شروع نشست عملیات جاری نمانده بود.
هنوز گزارشم را ننوشته بودم. ناخودآگاه افکارم به ایران کشیده شد و به معشوقی که به خاطر عشق به او جذب فرقه شدم. هر دو در اوج جوانی به صورت احساسی و تحت تاثیر شعارهای پرجذبه و سخنرانی های آتشین مسعود به او دل باختیم و احساس می کردیم سرنوشت عشق و آینده زیبایی که برای هم ساخته بودیم دراین فرقه رنگ واقعیت به خود می گیرد.
خود را خوشبخت ترین مرد دنیا می دانستم! عشق عاطفی با مسئولیت سازمانی یکجا به من روی آورده بود تا اینکه او به یکباره از زندگیم پرکشید و محوشد دیگر هیچ خبری از او نداشتم ولی همیشه یادش بامن بود. به ساعتم که نگاه انداختم زمان کوتاهی به شروع نشست نمانده بود به سرعت و به خاطر رفع تکلیف چندین فاکت از کارهای نکرده در دفترم نوشتم و به سمت اتاق نشست راه افتادم.
نشست عملیات جاری با قدری تاخیر شروع شد. بتول یوسفی در حالی که به افراد خیره شد بود دنبال سوژه می گشت. شکری سرش را پایین انداخته بود و داشت با خودکارش بازی می کرد. محمد تسلیمی یادداشتی را به روی میز بتول گذاشت و در حالیکه به آرامی درگوش او چیزی گفت از میز فاصله گرفت. بتول یوسفی گفت کی می خواد گزارش بخونه؟ دست ها به کندی و به زحمت بلند می شد.
شکری دستانش پایین بود و در خود فرو رفته بود! بتول دیگر درنگ نکرد و با صدای بلند گفت: شکری بخونه!
شکری به سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد. در گوشه اتاق ایستاد، دفترش را باز کرد و خواند. چند فاکت از کارهای نکرده اش خواند که یک مرتبه صدای نعره تسلیمی بلند شد: «چرت و پرت چرا میخونی؟ چرا نمی روی روی اصل موضوع ؟ چرا از افتضاحی که به بار آوردی حرف نمیزنی؟ اگرمن لب ترکنم بچه ها تیکه تیکه ات می کنند! خودت بخوبی برو سر موضوع اصلی و گندی که زدی..»
هم همه ای درمیان جمعیت برخاست! بتول یوسفی گویی که از اصل داستان خبر ندارد، گفت موضوع چیه شکری؟ اینها چی میگن؟ صدای فتحی بلند شد؛ «خواهر این یک ضد انقلاب است! نگاه نکن خودش را به موش مردگی زده…اوبه انقلاب خواهر مریم و ناموس رهبری خیانت کرده… او دزد ناموس رهبری است…»
صدای نعره های چند نفر از ته سالن بلند شد. «تف برتو خائن… مجازات تواعدام است… خیانتکار… » به سمت او حمله ور شدند، باران تف و رگبار فحش به سمت و صورت شکری بارید. دور او حلقه زده بودند، الان شکری نفس های آنها را هم بر گردنش احساس می کرد. شکری سرش را پایین انداخته بود و به زحمت و با گوشه آستین پیراهن تف های صورتش را پاک می کرد و همچنان ساکت بود. صدای مهاجمان باردیگر بلند شد! باید خودش حرف بزند.
بتول گفت: خوب همگی بنشینید تا شکری خودش صحبت کند! سکوت مرگباری برسالن نشست سایه انداخته بود. شکری به سختی آب دهانش را قورت داد، نفس عمیقی کشید و به آرامی گفت: «مدتها بود که بیاد گذشته افتاده بودم، به همسر، خانه و خانواده، دیگر با خاطرات گذشته زندگی می کردم. از زندگی تکراری و خسته کننده در اشرف خسته شده بودم. به انتخاب روز اول و ادامه مبارزه شک کردم، دیگر انگیزه ای برای ماندن در فرقه نداشتم. تمامی افکارم به روزهای آشنایی و ازدواج با همسرم کشیده می شد. روزهای آشنایی و ازدواج و تولد اولین فرزندم را با تمامی وجودم احساس می کردم. خودم را از هر لحاظ خوشبخت احساس می کردم. خوشبخت ترین مرد دنیا! عصر که از کار برمی گشتم صدای خنده بچه ها تمامی خستگی را از تنم خارج می کرد و لبخند زیبای همسر مهربان و سفره کشیده شده از خوشمزه ترین غذاهای محلی مرا به اوج آرزوهایم می کشاند. بهشت را با تمام وجودم احساس می کردم. بچه ها از سر و کولم بالا و پایین می رفتند
سکوت مرگباری فضای نشست را گرفته بود. گویی تمامی نفرات شرکت کننده درنشست را شکری یکبار دیگر با خود به سرزمین های دور دست می برد! همه آنها خاطرات شکری را با خود مرور می کردند. همه آنها احساس می کردند زندگی را باخته اند. لبخند صمیمی همسران و مادران و جیغ و فریاد و شیطنت بچه ها تمام وجودشان را دربرگرفته بود.
عرق سردی بر پیشانی شکری نشسته بود! دست هایش می لرزید و پاهایش توان ایستادن نداشت. با زحمت لبانش را حرکت داد. زندگی من ادامه داشت تا اینکه از طریق یکی از دوستان با سازمان آشنا شدم. قبل از انقلاب تا حدودی سازمان را می شناختم! داستان مقاومت آنها زیر شکنجه وشجاعت شان درمقابل جوخه های تیرباران رژیم شاه و آخرین فریادهایشان، زنده باد اسلام ، زنده باد قرآن ، فداکاری و گذشت بخاطر طبقات محروم و فقیر و شعارهای پرجذبه – استقلال وآزادی -عواطف واحساساتم بصورت غریزی و غیرارادی من را بسمت این سازمان کشاند.
صدای نعره جمعیت اندک سکوت سالن نشست را شکست. خفه بریده، خائن، آشغال، مزدور… شکری درسکوت فرو رفت. باز دست و پایش لرزید.
بتول یوسفی، مسئول نشست جمعیت ته سالن را ساکت کرد و با اشاره به شکری خواست که ادامه دهد.
فعالیت من با جمع آوری کمک مالی شروع شد. در ادامه به عنوان یک کادر حرفه ای و تمام وقت به سازمان پیوستم. درفاز نظامی دستگیرشدم. سختی شرایط زندان و وری از خانواده را به عشق آزادی و رفاه اقتصادی مردم که فکر می کردم در آرمانهای سازمان محقق می شود تحمل می کردم.
بعد از آزادی از زندان به خاطر همان عشق، به سازمان درعراق پیوستم. عملیات فروغ جاویدان که شروع شد شوق عجیبی داشتم . در درستی تحلیل مسعود که گفته بود ۲۴ ساعته تهران خواهیم بود! شکی نداشتم. خودم را برای بازگشت به ایران و شروع یک زندگی آرام و بدون درد سر آماده کرده بودم. مدتها قبل با همسرم به توافق رسیده بودیم که بعد از آزادی ایران دیگر بدنبال زندگی شخصی برویم و دور سیاست را برای همیشه خط بکشیم. مشکلات اصلی من بعد از شکست درعملیات فروغ شروع شد. جسدهای متلاشی شده وسوخته دوستانم، مجروحین ومعلولین بی شمار، انبوهی کشته از مردم و سربازان درطرف مقابل ودست خالی وبا لشکرشکست خورده برگشتن بشدت آزارم می داد. جای خالی دوستانم را درآسایشگاه و یگان و مراسم های عمومی احساس می کردم. بارها درخلوت خود فکر می کردم مسبب این همه مصیبت ها کیست؟! بعد از شکست درعملیات فروغ و برقراری آتش بس احساس کردم دیگر امیدی به سرنگونی نیست . به استراتژی سازمان شک کردم! درادامه به این نتیجه رسیدم که دیگر دلیلی برای ماندن ما درخاک عراق وجود ندارد. ماندن درعراق دیگر وقت تلف کردن است. ولی باز منتظر شروع نشست بودم تا شرایط پیش آمده را جمع بندی کند. روز موعود فرا رسید ما را به نشستی در سالن اشرف فرا خواندند . همه منتظرجمع بندی عملیات بودند واینکه مسعود چگونه از خود انتقاد خواهد کرد. همه بچه ها همین احساس را داشتند. ماهها بود که کسی دل ودماغ کارکردن نداشت .کمرها به شدت خمیده و پاها توان راه رفتن نداشت. خاک مرگ برتمامی قرارگاه اشرف پاشیده شده بود. نه انگیزه ای ، نه امیدی و نه چشم اندازی .خورشید اشرف به کلی غروب کرده بود.هنوز خیلی از کودکان از مرگ پدران ومادرانشان اطلاعی نداشتند. زنان ومردان درخلوت خودشان به آرامی درسوگ همسرانشان می گریستند. هنوز بغض های نترکیده درگلوها وجود داشت! خیلی ها هنوز از وضعیت عزیزانشان اطلاعی نداشتند. دشت حسن آباد وتنگه چهار زبر قصه های ناگفته و ناشنیده بسیار داشت…
در اوایل مرداد ماه ۶۷ مسعود رجوی نشستی با شرکت همه نیروها در قرارگاه اشرف برگزار کرد. دراین نشست، رجوی نقشه های تدارک دیده شده برای عملیات را نشان داد و حتی محل اقامت خود در تهران را مشخص کرد و ادعا کرد که به محض ورود به ایران مردم به یاری ما می شتابند.
در روز دوشنبه ۳ مرداد۶۷ نیروها از محور سرپل ذهاب وارد خاک ایران شدند.آنها انتظار داشتند مردم دسته دسته به آنها بپیوندند و به کمک آنها تهران را به سادگی فتح کنند. قرار ملاقات را رجوی میدان آزادی مشخص کرده بود. ولی روزهای عملیات در گرمای مرداد ماه سرنوشت دیگری را برای آنها رقم زده بود. بسیاری از نیروها کشته شدند. تمامی تجهیزات نظامی نابود شد واز حمایت مردمی هم خبری نبود. برعکس این مردم بودند که درشهرهای کرند واسلام آباد سد پیشروی نیروها شده بودند. نتیجه چهار روز عملیات، انبوهی کشته و مجروح و آرزوهای برباد رفته بود. اجساد سوخته صدها نفر که بعد از سالیان زندگی در خارج کشور و به امید دیدار با خانواده برخاک های داغ دشت حسن آباد وکوهپایه های تنگه چهار زبر پراکنده شده بود، هر وجدان بیداری را به قضاوت می طلبید. براستی به کدامین گناه؟
آنهایی که جانشان درعنفوان جوانی قربانی احساسات پاک واعتقادات صادقانه شان شد. امید واعتقادی که رجوی در ناجوانمردانه شکل به آن خیانت کرد.
سالن به دور سر شکری می چرخید. دیگر نفسش بالا نمی آمد، رشته افکارش به ۱۸ مرداد ۶۷ کشیده شد! روزی که مسعود آنها را به نشست جمع بندی فروغ خوانده بود. درآخرین لایه های ذهن باورش شده بود که رجوی بدلیل این خود خواهی وانبوهی قربانی بدنبال انتقاد از عملکرد خود وعذرخواهی از اعضاست. روز نشست فرا رسید مسعود وارد سالن شد وبالای سن قرار گرفت . مستقیم به سمت تابلو رفت و برتخته با قلم نوشت! «تنگه و توحید »
همه سردرگم و ناباورانه بهم نگاه می کردند! رجوی گفت علت شکست درعملیات فروغ نه بدلیل نظامی بلکه ایدئولوژیکی بوده است. شما پشت تنگه خودتان گیر کردید. مانع زن و خانواده شما بود .
سکوت مرگباری سالن را فرا گرفته بود. رجوی ادامه داد: شما با تمام وجود درعملیات انرژی نگذاشتید.درتمامی صحنه های عملیات بدنبال زنده ماندن وبازگشت به نزد زن وخانواده بودید.هرچه بیشترتوضیح می داد اعضا کمترمتوجه می شدند. مشکل و مانع اصلی شکست، خانواده شماست. دنبال مقصر دیگر نگردید.
صدای هیاهو و فحش و ناسزا مهاجمین، شکری را بخود آورد. چرا سکوت کردی حرف بزن مزدور، مشت محکمی از پشت به کمرش خورد. نفسش بند آمد! دست دیگری گلویش را می فشرد، حالت خفگی به او دست داد و درغوغای سر و صدای کرکننده مهاجمین از هوش رفت. به خود که آمد مهاجمین سرجایشان نشسته بودند . بتول یوسفی لبخند رضایتی بر لب داشت و از او خواست که ادامه دهد.
شکری یقه پیراهنش را که دگمه هایش یک درمیان کنده شده بود را بسختی بست و آرام ادامه داد. «همه چیز از بحث طلاق شروع شد. روزی که به من گفتند باید بین همسر و خانواده و سازمان یکی را انتخاب کنی…»
ماهها به مساله طلاق فکر می کردم. چگونه می توانستم درکانون عاطفه ها وجاذبه هایم کسی را جایگزین همسرم کنم.اصولا شکست دریک عملیات نظامی چه ربطی به جدایی و طلاق دارد؟ شب های متوالی وقتی به اسکان می رفتم وبچه ها بخواب می رفتند با همسرم صحبت می کردم. بارها دراوج استیصال هردو فریاد می زدیم چرا و چگونه؟ به بچه هایمان که درخواب عمیقی فرو رفته بودند نگاه می انداختم. بیچاره ها نمی دانستند تاچند وقت دیگرکانون گرم خانواده از هم خواهد پاشید و آنها بسوی سرنوشتی نامعلوم کشیده خواهند شد. باهمسرم بارها گریستیم! بارها دعا کردیم.
روز موعود فرارسید. درسالن بزرگ اشرف سینی هایی قرار داده بودند می بایست یک به یک از کنارمسعود عبور می کردیم وحلقه ازدواج را از انگشت خارج کرده وبداخل سینی می انداختیم .آخرین بار به همسرم که درصف انتظار ایستاده بود نگاهی انداختم؛ نگاهی که بقول مسعود یکساعت دیگر گناه وآلوده شمرده میشد. مسعود دربالای سن درحالیکه به مریم خیره شده بود لبخند رضایتی برلب داشت. دریک لحظه از عمق درونم در دل به او گفتم چرا ما را از چیزی محروم می کنی که خودت را لایق آن می دانی؟
سالن نشست در بهت و ناباوری عجیبی فرو رفته بود! زنان و مردانی که سالیان زیر یک سقف در منتهای عشق زندگی کرده بودند، با هم غریبه می نمودند. ستونهایی از زنان ومردان تشکیل شد، اکنون آنها درمقابل سن مقابل مسعود ومریم صف کشیده بودند. بزرگ ترین تناقض دوران مبارزه و زندگی شان شکل گرفته بود. ازدواج درنقطه بالای سازمان و طلاق دربدنه آن!
شکری درمیان هیاهوی جمعیت دنبال همسرش می گشت. بی اختیار به مسعود ومریم خیره شد. وقتی نگاه و لبخند آنها با یکدیگر تلاقی و درهم آمیخته بود. این سومین همسرمسعود بود! باهیچ یک از اصول اخلاقی ومناسبت های اجتماعی نمی خواند.
صف اعضا به کندی حرکت می کرد. اکنون می توانست همسرش را درصف کناری ببیند. باردیگر خاطرات گذشته از مقابل دیدگانش گذشت، به آرامی حلقه ازدواجش را درانگشتش چرخاند. سالها به آن عادت کرده بود. بیاد آورد روزی را که با مادر وخانواده همسرش برای خرید حلقه نامزدی به مغازه طلا فروشی رفته بود. آن روز زیباترین لحظه زندگیش بود. دقایقی دیگر با دوران مجردی خداحافظی میکرد! صف هرلحظه به محل سن نزدیک تر می شد. رجوی شاداب وسرحال نگاهش را به آخرصف دوخته بود. سرمست از باده قدرت و سرشار از رضایت مندی… تا ساعاتی دیگر کانون گرم خانواده بمثابه اصلی ترین دشمنش متلاشی می شد وهمه عواطف واحساسات در او ذوب می شد. سالها خانواده وکانون گرم زوج ها درخلوت اسکان و بدور از کنترل او ذهنش را به خود مشغول کرده بود و بدنبال بهانه ای بود تا از شرش خلاص شود. شکست نظامی درعملیات فروغ و مساله دارشدن نیروها و زیرسوال رفتن خط وخطوطش او را کلافه کرده بود بدنبال توجیهی برای این شکست و بن بست آن بود .
اعضا یک به یک حلقه ها را از انگشت خارج و بداخل سینی انداختند. اشک و بهت و بغض امان همه را بریده بود! زوج ها برای آخرین بارخاطرات گذشته را با هم مرور کرده و از گوشه سمت چپ سن سالن اجتماعات از یکدیگر دور میشدند. خیلی ها هنوز نمی توانستند جدایی را بپذیرند. چگونه می توان شیرین ترین خاطرات سالیان وانبوهی لحظات مشترک را به یکباره محو کرد. برخی آن لحظات را نوعی خواب تعبیر میکردند. ساعت ها از پایان نشست می گذشت. شکری وشکری های دیگر همچنان به همسرانشان فکر می کردند.
نعره دلخراشی او را به خود آورد! مگر تو امضا طلاق علی الدوام نداده بودی؟ مزدور، شکنجه گر.. جمعیت بیشتری بسمت او حمله ور شد، دور شکری محاصره شده بود. بتول یوسفی محکم با دست برزمین کوبید وفریاد زد دورش را خلوت کنید ببینم این آشغال تواین مناسبات چه غلطی میکرده است؟ چرا سلام دادی بیشرف؟ مگر نمیدانستی آن عفریته بر تو حرام است؟ زود باش بگو هدفت از سلام دادن چی بود؟ شکری که دیگر رمقی برایش نمانده بود، گفت: درلحظه که او را دیدم خاطرات گذشته برایم تداعی شد. احساس وابستگی شدیدی بهم دست داد با سلام دادن می خواستم خاطرات گذشته را برایش یادآوری کنم. جمله شکری تمام نشده بود که دستی تنومند او را بسمت پنجره اتاق پرتاب کرد. سرش به لبه پنجره خورد وآرام روی زمین درازکشید صدای داد وفریاد و فحش سالن را فرا گرفته بود. دست شکری را گرفته و از سالن خارج کردند.
بتول یوسفی ختم نشست را اعلام کرد.
بعد از یک تنفس یک ساعته نفرات برای ادامه نشست به سالن برگشتند. شکری درگوشه سالن ایستاده بود. بتول یوسفی خطاب به شکری گفت: خوب فکرهایت را کردی؟ بگو ببینم از حرف های بچه ها چه گرفتی؟ شکری که کاملا درهم شکسته بود به آرامی گفت: «من نتوانسته بودم عشق به همسرم را از دلم خارج کنم. ورود من به بحث انقلاب از سراجبار بود چگونه ممکن است عشق وعاطفه به همسر و فرزند را فراموش کرد. من نمی توانم تضاد مبارزه با خانواده را بفهمم! عواطف درسرشت انسانها نهفته است چگونه میشود آن را ریشه کن کرد. نمی توانم بی خیال از کنار همسرم بگذرم بدون اینکه احساسم را نثارش نکنم.»
صدای داد و فریاد آن جمعیت اندک بلند شد! آنها باردیگر به سوی شکری حمله کردند. بتول یوسفی خودکارش را به سمت شکری پرتاب کرد و فریاد کشید گم شو بیرون. تو آشغال ارزش فهم انقلاب خواهر مریم را نداری. در همان منجلاب دست و پا بزن ولی فکرنکن تو را راحت می گذاریم. تو بریده ای ولی بدان از جدایی خبری نیست . به گفته برادرمسعود بریده می بایست پنج سال را در زندان های سازمان بگذراند و بعد تو را تحویل زندان ابوغریب خواهیم داد. نام ابوغریب لرزه براندام شکری انداخت! (زندان مخوفی که کسی از آن زنده برنخواهد گشت). در یک لحظه در هم شکست. ماندن در اشرف حداقل این فایده را داشت که همسرش را بتواند ببیند . شکری در حالی که قیافه خندان همسرش به نظرش آمد خطاب به بتول یوسفی گفت به انقلاب خواهر مریم ایمان آوردم ! درحالی که در ضمیر خلوتش با تمامی وجود به همسرش عشق می ورزید. او برای زنده ماندن و دیدن دوباره همسرش با اجبار به ریسمان پوسیده انقلاب مریم چنگ زده بود.
نوشته علی اکرامی