در سال ١٣٧٧ در یک نشست عمومى در قرارگاه باقرزاده توسط مسعود و مریم رجوى سال آمادگى سرنگونى اعلام شد و می باید تمام بدنه تشکیلات وارد آماده سازى و آموزش آن شود. این پروژه آماده سازى براى سرنگونى « آ ٧٧» نامگذارى کردند.
که خود یک مطلب جداگانه میطلبد و فعلا قصدم از نوشتن یک خاطره است که براى خودم در این دوره اتفاق افتاد.
بعد از اتمام نشست عمومى مراکز به قرارگاه اشرف برگشتند و آموزشها و آماده سازیها شروع شد یکانها وارد آموزشهاى مربوطه شدند و حول عملیاتهاى داخله آموزش میدیدند. من در یکان مهندسى مرکز ١١ بودم و فرمانده مرکز زهره قائمى بود همه وارد آموزش واحدهاى عملیاتى شدند چون من در یکان مهندسى پشتیبانى بودم کارهاى یومیه یکان و مرکز انجام میدادم تا جایى که فشار کار روى من خیلى زیاد شد و از فرط فشار کار و کم خوابى متناقض شده بودم. در أصل کار پشتیبانى کل مرکز روى دوش چند نفر افتاده بود که من یکى از آنها بودم.
یک روز در نشست عملیات جارى همین تناقض را در یک فاکت خواندم که با واکنش تند و فحاشى و پرده درى اوباش و چماق به دستان رجوى حاضر در نشست همراه بود، بصورتى که این نشست عملیات جارى به نشست دیگ براى من تبدیل شد و تقریبا چهار ساعت ادامه پیدا کرد و تمام مسئولین مرکز به این نشست آمده بودند و بر سر من نعره و داد و فریاد میکشیدند. حرفشان این بود که من نباید در این مرحله حساس که رهبرى فاز « آ ٧٧» اعلام کرده چنین تناقضى بیرون بدهم و استدلال آنها این بود که من مانع در این مسیر ایجاد میکنم و خائن در درون تشکیلات هستم.
من هم واقعا از این همه ظلم و فشار و ریا و دروغ و از این حرف مسئول نشست به سیم آخر زدم و گفتم اگر به خاطر یک تناقض واقعى مطرح کردن متهم میشوم که کار دشمن در درون تشکیلات میکنم و خائن هستم من هم دیگر نمیخواهم اینجا بمانم و هر کارى میخواهید به سرم بیاورید من حاضر هستم اما دیگر من ماندنى نیستم. این حرف من آتشى روى خرمن بود و یکباره فریادها بالا رفت و ضربه ها بود که روى بدن خود احساس میکردم و از فشارى که داشتم تحمل میکردم مرگم را از خدا میخواستم. در نهایت که نتوانستند مقاومت من را بشکنند نشست را تمام کردند و من را به بنگالى بردند و در را از پشت رویم قفل کردند، نصف شب بود که در باز شد و یکى از مسئولین خواهر گفت خواهر زهره باهات کار دارد الان بلند شو آنجا برویم.
حدس زدم و برایم روشن بود که زهره میخواهد مرا تطمیع کند لذا تصمیم گرفتم که مطلق از خواسته ام کوتاه نیایم حتى با وجود احتمال زیاد سربه نیست شدنم ولى از این جهنم خلاص شوم. وقتى وارد اتاق زهره شدم تنها پشت میز نشسته بود از روى صندلى بلند شد و با خنده به من تعارف کرد که روى صندلى نزدیک خودش بنشینم، انگار که اتفاق خاصى نیفتاده بود اما من چنان زیر فشار بودم که لب هایم کاملا خشک و ناى جواب دادن نداشتم و روى صندلى جلوى خودش نشستم بلافاصله در باز شد و دفتر دارش با یک سینى که دو تا استکان چاى و هر کدام دو دانه شکولات کنار آنها بود داخل شد و ابتدا جلوى من گذاشت، شکولاتى که این همه مدت در تشکیلات به چشم ندیده بودم.
زهره تعارف می کرد که چاى بخورم تا سرد نشود اما من اصلا تمایلم در خوردن چاى نبود تا چندین بار اصرار اول بدون شکولات کمى چاى نوشیدم اما باز گفت شکولات را با چاى بخور و با اصرار مجبور شدم شکولات را در دهان بگذارم، این شکولات اینقدر خوشمزه بود که معجزه کرد و تونستم سرم را بالا کنم، زهره هم لبخندى زد و گفت ان یکى رو هم بخور میدانم خوشمزه است. سپس شروع کرد به نصیحت کردن و اینکه تو بچه خواهر مریم هستى کسى جرأت حرف اینچنینى به شما را ندارد من یقه نرگس را گرفته ام( نرکس فرمانده یگان مهندسى مرکز بود که من بهش وصل بودم) که چرا گذاشته است در نشست افراد هر چى از دهنشان بیرون آمده گفته اند، من هم روى حرفم اصرار داشتم که من دیگر نمی خواهم اینجا بمانم.
از او مخ خورى از من رد کردن، تا اینکه بهم گفت ببین عبدالکریم از نظر من تو یکى از بهترین نفرات خواهر مریم هستى و هیچ اغراقى در این نمی کنم بنابراین شما از این پس گزارش هایت را مستقیم براى خودم بنویس و به خودم بده، اگر من نبودم به دفترم بده که وقتى میام میخوانم و سریعا جواب میدهم. با این گفته کم کم آن مقاومت أولیه در من شکسته میشد و روى حرف خودم دیگه اصرار نداشتم به من پیشنهاد کرد که چند روز دیگر می خواهم تو را به بصره بفرستم اونجا خودم هستم، تا آن وقت به ماشین آلات خودتان رسیدگى کنید کار دیگرى در برنامه شما نمی گذارند.
لازم به یادآورى است که هنوز قرارگاههاى مرزى نساخته بودند و مأمویتهاى راهگشایى که انجام می شد در منطقه مأموریت مرکز ما که بصره بود یک مجموعه اتاق در یک پادگان نظامى در روستایى نزدیک منطقه „دیر“ سازمان گرفته بود( بعدا صدام دو سوم همان پادگان به رجوى هدیه داد که به اسم قرارگاه حبیب نامگذارى و ساخته شد و بعداً سه مرکز در آن مستقر شد و اصلى ترین قرارگاه جنوب بود) و نفوذ واحدهاى داخله و باز کردن میدان مین به صورت محدود از آنجا انجام میشد.
یک روز عصر روى بولدوزر در پارکینگ مهندسى مشغول کار بودم که خواهرى آمد و گفت بیا زود اتاق خواهر زهره کارت دارد.
من هم بلافاصله لباس کار عوض کرده و به اتاق زهره رفتم و سلام کردم سر پا گفت که آماده شو فردا صبح زود با اکیپ مرکز ده به فرماندهى خواهر رؤیا به بصره می روید. من هم فردا صبح با اکیپ یاد شده به بصره رفتم. آنجا مسئولیت پخت غذاى کل نفرات به من سپرده شد امکانات بسیار کم و در یک اتاق معمولى پخت غذا براى تقریبا پنجاه نفر مشکل بود هوا هم بسیار گرم بود در طول روز چند بار به خاطر خیس شدن لباس باید تعویض لباس می داشتم براى آماده سازى و کمک آشپزى یکى از خواهران عضو داده بودند که او از من متناقض تر بود و از فشارى که روى من بود بی نهایت ناراحت میشد أما می ترسید که با من رک سر این موضوع صحبت کند و به قول مجاهدین محفل بزند. یک روز خیلى فشار بود أز صبح زود یکسره تا شب روى پخت غذا بودم چون علاوه بر پخت روزانه، غذاى ضیافتى هم پختم. آن روز استاندار بصره دعوت شده بود براى نهار و بیاد دارم که چطور زنهایى که به آنجا آورده بودند با حقارت جلوى مهمانان کلفتى کرده اما به برادران مجاهد که می رسیدند براى همه شیر می شدند.
این تناقضات و فشارها ته نداشت و فشار رو به افرایش بود یک روز صبح که زود براى پخت اقدام کردم و همه جز نگهبانها خواب بودند از سر و صداى ظروف آن خواهر که کمک من بود از خواب بیدار شده و با ترس آمد و گفت خدا کنه که یقه ام را نگیرند من بهش گفتم برو من تنها میتوانم بعد از بیدارباش عمومى بیا اما قبول نکرد. در حین پخت غذا به من گفت میدانى دیروز زهره و سهیلا شعبانى( سهیلا شعبانى فرمانده مقر بود و زهره قائمى فرمانده عملیاتى واحدها) به من چى گفتند؟ من هم گفتم بگو!
گفت که مرا صدا زدند و از شما تعریف کردند که خیلى آدم سخت کوش هستى و به من گفتند هیچ محدودیتى ندارى در کمک کردن به او، بعد ادامه داد خیلى میترسم گفتم چرا!؟ جواب داد در اشرف زیاد به من سخت می گرفتند و گیر می دادند که با برادران سلام علیک نداشته باشم، سر اینکه با فلانى صحبت کوتاهى داشتم به من تهمت زدن که با او ارتباط نامشروع دارى و برایم دیگ گذاشتند و خیلى اذیتم کردند و خیلى محدودیت برایم گذاشتند به صورتى که اصلا نمی گذارند حتى پدرم را ببینم می ترسم بلایى سرم بیاورند. الان هم که سهیلا و زهره این حرف را به من زدند فکر کنم می خواهند من با شما گرم بگیرم و مجدداً تهمت و افترا شروع کنند و سپس تعهد و سرسپارى و ذلیل شدن جلوى دستشان. به من گفت مواظب خودت باش توى تله اینها گیر نیفتى. در ادامه از وضعیت خودش گفت که با تشکیلات سر سازگارى ندارم و چندین بار نشستهاى سنگینى برایم ترتیب داده و تهمت هاى ناروا به من زده اند من می خواهم از سازمان بروم بیرون اما میترسم به خودشان بگویم سربه نیست می کنند راه فرار هم بلد نیستم به من پیشنهاد فرار داد اما من بهش گفتم این حرف را پیش من زدى به کس دیگرى نگوئى چون با جان خودت بازى میکنى. در واقع من خودم دنبال راه چاره اى بودم و نمیدانستم چکار کنم او از من کمک می خواست. در ادامه گفت این شش ماه است نذاشتن با پدرم حرف بزنم و زد زیر گریه!
نمیدانم چه بویى برده بودند که دو روز بعد همین خواهر را به اشرف برگرداندند و یک هفته نگذشته بود که خبر مرگش شنیدم. صحنه اى براى این درست کرده بودند که به کشتنش منجر شود. جریان این بود که براى حفاظت زمینهاى اطراف قرارگاه اشرف یک اکیپ سه نفره خواهران به همراه دو اکیپ خودرو از حفاظت اشرف به منطقه حمرین و فرودگاه می فرستند تأمین جاده قره تپه و منصوریه، این خانم را راننده یک جیب بى کى سى دار می کنند در صورتى که دست فرمان این خانم اصلا خوب نبود و براى چنین مأمویتهایى معمولا بهترین راننده ها را انتخاب می کردند اکیپ از سمت قره تپه به سمت منصوریه در حرکت بودند و آخرین خودرو بوده، نرسیده به فرودگاه چپ می کند و هر سه خواهر کشته می شوند و رجوى روى این جنایتش را پوشاند.
باشد که انتقام خون به ناحق ریخته تمام قربانیان رجوى هر چى زودتر او و دار و دسته اش را به خاک سیاه بنشاند و آه این مظلومان گریبانگیرش شود.
یادداشت از عبدالکریم ابراهیمی
انتهای پیام