با تغییر ایدئولوژی و همچنین آشکار شدن چهره منفور این فرقه به دلیل ریختن خون هزاران بیگناه، ریزشی از اعضای این فرقه صورت گرفت و عدهای از این گروهک تروریستی اعلام برائت از آن ها کردند؛ اما منافقین که با جدا شدن آنها از فرقه رجوی مخالف بودند، ابتدا با سلاح تهدید وارد عمل شدند و در نهایت اگر تهدید کارایی نداشت، آنها را در لیست ترور خود قرار میدادند.
یکی از افرادی که بعد از جدا شدن از فرقه تروریستی منافقین، توسط همین فرقه کشته شد، مهدی فیروزی است.
مهدی فیروزی ۱دی۱۳۳۵ در شیراز به دنیا آمد. پدرش خیاط و مادرش خانهدار بود. او دارای ۹ خواهر و برادر بود و در خانوادهای مذهبی پرورش یافت.
وی مدارج علمی را یکی پس از دیگری طی کرد تا آنکه تحصیلاتش را با موفقیت در رشته برق صنعتی در مقطع دیپلم به پایان رساند و در موسسه آموزش عالی انستیتو تکنولوژی برای ادامه تحصیل ثبتنام کرد.
مهدی ابتدا با هدف مبارزه با رژیم طاغوت به مجاهدین خلق پیوست و فعالیتهایش در قالب این فرقه صورت میگرفت.
او در حال تحصیل در انستیتو تکنولوژی بود که به دلیل فعالیتهای مبارزاتیاش تحت تعقیب ساواک قرار گرفت و در سالهای ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴ به نقاط مختلف کشور رفت تا از دسترس ساواک خارج شود. او با علمایی که ساواک آنها را تبعید کرده بود، ملاقات میکرد و پیام آنها را به مردم میرساند.
مهدی اوایل سال ۱۳۵۴ تصمیم گرفت از ایران خارج شود. کشورهای فرانسه و انگلیس و آمریکا مقصدهای او طی دو سال و نیم سفرش به خارج از کشور بود، همچنین مدتی را در جنوب لبنان به آموزش دوره چریکی با شهید چمران گذراند و سپس مسئولیت گزینش نیروهای اعزامی به لبنان را بر عهده گرفت.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به ایران بازگشت. با تغییر ایدئولوژی فرقه ، از رجوی جدا شد و در اوایل تاسیس سپاه پاسداران به آن پیوست. مهدی اولین فرمانده اطلاعات سپاه استان فارس بود.
فرقه رجوی پس از جدا شدن مهدی از آنها، چندین بار او را تهدید کردند؛ اما مهدی ترسی به دل راه نمیداد و مصممتر از قبل فعالیتهایش را ادامه میداد. سرانجام در تاریخ ۲۸شهریور۱۳۶۰ هنگامی که مهدی از منزل خویش به قصد سر کار رفتن خارج شد، دو نفر از اعضای گروهک تروریستی منافقین که سوار بر موتور بودند، او را جلوی درب منزل برادرش تیرباران کردند.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگو با محمود فیروزی(برادر شهید مهدی فیروزی):
«مهدی فرزند پنجم خانواده و بسیار آرام و متین بود. او ۵سال از من کوچکتر بود. رابطهای بسیار عمیق و صمیمی با هم داشتیم. در بازیهای دوران بچگیمان با بقیه برادرانم درگیر میشدم، اما مهدی آنقدر محبوب و متین بود که فقط به ما نگاه میکرد. اصلا با ما درگیر نمیشد و به همه احترام میگذاشت.
بزرگتر که شد خیلی شبیه همدیگر شدیم. این شباهت به اندازهای بود که ما را با هم اشتباه میگرفتند؛ حتی زمانی که مهدی تحت تعقیب ساواک بود، من برای گرفتن پاسپورت اقدام کردم که بتواند از کشور خارج شود.
خانوادهای بسیار مذهبی داشتیم. پدرم خیلی زود ما را با مسائل دینی آشنا کرد.
یادم میآید که ما را از ۳سالگی برای نماز صبح و نماز مغرب و عشا به مسجد میبرد.
پدرم خیاط بود و نسبت به جمعیت خانواده درآمد خوبی نداشت. مادرم بسیار زحمتکش بود. امکانات زیادی نداشتیم. ما سالی یکبار لباس نو میخریدیم. مادر از صبح تا شب کارهای منزل را انجام میداد و شب هم که زمان استراحتش بود، مینشست لباسهای ما را وصله میزد یا مرتب میکرد. توکل و توسلات مادر به ائمه(ع) و نان حلالی که پدر بر سر سفره میگذاشت، باعث پرورش فرزندانی سالم شد.
مهدی درسش خوب بود و هر بار که پدر و مادر به مدرسهاش سر میزدند، جز تعریف و تمجید معلمها از مهدی چیزی نمیشنیدند.
تقریبا ۱۶ساله بود که کار فرهنگی میکرد. روی مقوا احادیث و جملاتی مینوشت که البته بیشتر سخنان امامحسین(ع) بود و اطراف آن را با کشیدن نقاشی تزئین میکرد، سپس به مغازههای محل میداد و از مغازهداران میخواست تا آنها را در مغازه خود نصب کنند. پس از یک هفته مقوای مغازهها را با هم عوض میکرد.
بزرگتر که شد به مجاهدین خلق پیوست. از فعالیتهایش چیزی نمیگفت. دیپلم برق صنعتی را گرفت، سپس برای ادامه تحصیل به موسسه آموزش عالی انستیتو تکنولوژی رفت. مدت زیادی از تحصیلش در آنجا نگذشت که ساواک او را به دلیل فعالیتهایش علیه رژیم طاغوت تحت تعقیب قرار داد. مهدی طی این مدت با دوستانش گروهی به نام منصورون تشکیل دادند و به استانهای زیادی از جمله قم، کردستان، سیستان بلوچستان و … سفر میکردند. در این سفرها با علما، به خصوص علمای تبعیدی ملاقات و پیامهایی را از مردم به آنها یا بالعکس منتقل میکردند. همچنین اعلامیهها و اطلاعیههای حضرت امام و علمای سرشناس را تهیه و پخش میکردند. او را به پیک بین انقلابیون میشناختیم. تقریبا هر ۳ماه یک بار به منزل میآمد و چند روز میماند و دوباره میرفت.
اوایل سال ۱۳۵۴ بود که تصمیم گرفت از ایران برود. به دلیل تشابه زیاد ما به هم پاسپورت و کارت پایان خدمت و شناسنامهام را به او دادم تا بتواند از کشور خارج شود. من هم که چندین بار مزاحمتهایی برایم بدلیل همین تشابه پیش آمده بود، به شهرستان نورآباد رفتم تا اوضاع کمی آرام شود.
مهدی چندین بار به ایران آمد. در سفرهای کوتاهش بیشتر وقتش را در کنار من در نورآباد میگذراند. روزی من و چند نفر از دوستانم را دور هم جمع کرد. معمولا برای راحت صحبت کردن به کوههای اطراف میرفتیم. اسنادی را به ما نشان داد و مطالبی را میخواند که نشان میداد مجاهدین خلق تغییر ایدئولوژی دادند. گفت: «حواستان باشد که مجاهدین خلق تغییر ایدئولوژی دادهاند و با مارکسیستها همکاری میکنند. در راس آنها مسعود رجوی و سپس موسی خیابانی است. لذا از نظر ما مجاهدین ساقط است. من از آنها بریدهام و دیگر قابل اعتماد نیستند.»
مهدی در مدت دو سال و نیمی که خارج از کشور بود، ۶ماه یکبار به ایران میآمد. یکی از انگیزههای او، دیدن آیتالله مدنی بود. علاقه بسیار شدیدی بین مهدی و آیتالله مدنی برقرار بود، به طوری که آیتالله مدنی مرتب احوالش را میپرسیدند و برای آمدنش روزشماری میکردند.
مدتی را در جنوب لبنان به آموزش دوره چریکی با شهید چمران گذراند.
یکی از برنامههایش گزینش نیرو برای اعزام به لبنان بود.
زمانی که انقلاب پیروز شد، مهدی ۲۳ساله بود که به ایران بازگشت و با تاسیس سپاه پاسداران به این نهاد پیوست. آنها به مهدی پیشنهاد مسئولیت اطلاعات سپاه استان را دادند. مسئولیت سنگینی بود که مهدی آن را پذیرفت.
سال ۱۳۵۹ با دختر داییاش ازدواج کرد و حاصل این ازدواج دخترشان فاطمه بود که هنگام شهادت پدر تنها ۶ماه داشت.
دارای روحیهای درونگرا بود و در ارتباطاتش دقت خاصی داشت. انسان متواضع و صبوری بود و همیشه لبخندی به لب داشت. بینش عمیقی در شناخت افراد داشت. یک برخورد کافی بود تا به شناخت دقیق خود از شخصیت آن فرد دست یابد.
احترام زیادی برای پدر و مادر قائل بود. ما بوسیدن دست پدر و مادر را از مهدی یاد گرفتیم.
با آنکه وقت زیادی نداشت؛ اما در برنامه روزانهاش، مطالعه را گنجانده بود. همیشه به ما میگفت: «هر کس در روز کمتر از ۴ ساعت مطالعه کند زیانکار است.» تقریبا هر ماه یک سوم حقوقش را کتاب میخرید و به دیگران هدیه میداد.
به یاد ندارم در مسئلهای عصبانی شده باشد. گاهی اوقات در بحثها اگر به اعتقاداتش توهینی میکردند، چهرهاش سرخ میشد و متوجه میشدیم که ناراحت شده است؛ ولی با این حال، کاملا منطقی بحث خود را ادامه میداد.
مقید به خواندن نمازشب بود. به ما تاکید میکرد که در امور به اهل بیت(ع) متوسل شویم. در راس این توسلات، توسل به امامزمان(عج) بود. میگفت: «باید کارها را به ایشان ارائه دهیم و از ایشان راهکار بخواهیم؛ چون مسئول ما در زمان حال، امامزمان(عج) هستند.»
به حضرت امام(ره) ارادت زیادی داشت و به شدت ولایتپذیر بود. اعتقاد داشت، کلام ایشان، کلام پیامبر(ص) و کلام خداوند است و باید اطاعت شود.
آرزو داشت که انقلاب جهانی شود تا مقدمه ظهور امام عصر(عج) فراهم شود.
جشنی به مناسبت تولد امامزمان(عج) گرفته بودیم. مشغول تزئینات در و دیوار بودیم که مهدی گفت: «همه چیز خوب و زیباست؛ ولی یک بیت شعر کم دارد.»
سپس این بیت شعر را با خط خودش روی پارچهای نوشت و به دیوار نصب کرد.
بود آن روز بر ما عید مطلق/ که در جنبش درآید پرچم حق
چند خانم را شناسایی کرده بود که وضع مالی خوبی نداشتند. با پول خودش کاموا میخرید و به آنها میداد. پس از آنکه خانمها با آن کامواها بافتنی میبافتند، مهدی آنها را میفروخت و پول آن را به آنها میداد تا بتوانند امورات زندگیشان را بگذرانند. با پول دادن بدون کار به کسی مخالف بود؛ میگفت: «پیامبر(ص) گدایی را نهی کرده است.» سعی میکرد برای کسی که توانایی مالی ندارد، شغلی ایجاد کند تا آنکه پولی به او کمک کند.
بارها منافقین به ملاقات او میآمدند و سعی در جذب مجدد مهدی داشتند. با هم بحث میکردند. آن زمان هنوز مبارزه مسلحانه آنها شروع نشده بود و کسی احساس خطری نسبت به آنها نمیکرد. بعد از بمبگذاری دفتر حذب جمهوری، مردم به ماهیت فرقه منافقین پی بردند. قبل از آن کار ایدئولوژیکی میکردند؛ ولی بعد از پیروزی انقلاب و سهمخواهی از انقلاب با جمعآوری اسلحه، امکانات و فضا را برای عملیاتهای مسلحانه خود مهیا کردند.
منافقین بصیرتی نداشتند و در پی آن ولایتپذیر هم نبودند.
آنها سرسختی مهدی را که در بحثها دیدند از جذب او ناامید شدند. با متوسل شدن به تهدید، بار دیگر میخواستند شانس خود را برای جذب مهدی بیازمایند که نتیجهای در بر نداشت. با توجه به وضعیت فکری و استعدادهای مهدی، او عنصر مضری برای این فرقه محسوب میشد؛ به همین دلیل او را در لیست ترور خود قرار دادند.
دو روز قبل از شهادتش خواب دید که ۲نفر او را تعقیب میکنند و قصد دارند با اسلحه به او شلیک کنند. در نهایت به مهدی میرسند و به سمتش تیراندازی میکنند.
روز شنبه ۲۸شهریور۱۳۶۰ مهدی از منزل به قصد رفتن به دفترش خارج شد. به دلیل کوچک بودن حیاط منزلش، خودرو خود را در منزل برادرم که چند خانه با آنها فاصله داشت، پارک میکرد. تعدادی کتاب در دست داشت و به سمت خانه برادرم رفت. دستش روی زنگ درِ منزل برادرم بود که منافقین از روبهرو، در ساختمانی نیمه کاره او را به رگبار گلوله بستند. نوزده تیر اسلحه یوزی به جاهای مختلف بدنش اصابت کرده بود. مهدی در دم شهید شد.
او همیشه آماده شهادت بود؛ ولی دیدن صحنهای که مهدی غرق در خون بود، برای خانواده ما خیلی سخت و سنگین بود.»
انتهای پیام / بنیاد هابیلیان