پایگاه خبری تحلیلی فراق؛ عادل اعظمی،عضو جدا شده از فرقه ستیزه جوی رجوی که ساکن انگلستان است در نوشته ای به بازتاب سخنان فرهاد ربیعی ، یکی از فرزندان چشم انتظار اسیران فرقه رجوی پرداخته است که در زیر منتشر می شود:
در سایت نیم نگاه عکسی از برات ربیعی دیدم با پسرش مصاحبه کرده بودند و مرا یاد روزها و سالهائی انداخت که با هم در یک قرارگاه بودیم یکی از بچه های زحمتکش قرارگاه بود.
افراد فرقه را از لحاظ روحی و روانی می شود به چند دسته تقسیم کرد: یکی از این دسته ها افرادی بودند که به گفته فرقه چسب تشکیلاتی نداشتند یعنی به قوانین تشکیلات زیاد اهمیت نمی دادند و از طرفی مشکل ساز هم نبودند سرشان توی کار خودشان بود و زیاد با کسی کاری نداشتند و به نوعی خنثی بودند. برات ربیعی یکی از این افراد بود گوئی در همان نقطه ورود به فرقه متوقف شده بود نه بالا پائین می شد نه چپ و راست می زد. یک دست و آرام بود و ساکت، نه چیزی او را به هیجان می آورد و نه از دست کسی آزرده می شد یک شیوه زیستن خاص بود که این افراد انتخاب کرده بودند شاید برای زنده ماندن ، با اینکه صبح تا شب کار و زحمت می کشید همیشه زیر تیغ انتقاد مسئولین احمق فرقه هم بود ولی برات اهمیت نمی داد خودش بود و توی نشستها اهل توهین و تظاهر و فحاشی به دیگران هم نبود و آزارش به هیچ کس نمی رسید.
یک شب نگهبان و گشت محوطه قرارگاه بودم. هر قرارگاه دو نوع نگهبانی داشت یکی گشت محوطه قرارگاه که دو نفره بود و دیگری نگهبانی مجموعه آسایشگاه که برای ترددات مشکوک بعد از خاموشی بود و کنترل رفت و آمدها.
آن شب نگهبان بعد از من برات بود و یک نفر دیگر که یادم نیست کی بود. آسایشگاه که رفتم نفر دوم را بیدار کردم ولی برات روی تختش نبود از نگهبان آسایشگاه که بیرون نشسته بودند پرسیدم برات کجاست؟ روی تختش نیست…
نگهبان علیرضا بود، گفت: احتمال زیاد پارکینگ هستند و روی آن تانک خراب کار می کنند. رفتم پارکینگ زرهی ، دو پروژکتور روی یک تانک متمرکز شده بود و نفراتی روی آن کار می کردند و کمی شلوغ بود سه چهار نفر روی یک تانک کار می کردند برات دراز کشیده بود روی عرشه ی تانک و تا کمر رفته بود توی قسمت موتوری تانک و سخت مشغول بود. ابتدا برات را ندیدم و از بچه ها پرسیدم برات اینجاست جواد گفت: آره اینجاست و داد زد برات کارت دارن، برات سرش را از توی موتوری بیرون آورد تمام سر و رویش سیاه و گریسی بود ، گفت: چی شده عادل؟ گفتم مگه خبر نداری؟ با تعجب گفت: نه ، چی شده! گفتم سریع بیا برو لباسهایت را عوض کن ، خواهر مهناز کارت داره؟ گفت الان؟ ساعت ۳ صبحه؟ با خنده گفتم شوخی کردم بابا نگهبانی، زود بیا ، باید برم بخوابم یه دو ساعتی بیشتر وقت نیست. بلند شد و گفت آره… واقعا یادم رفته بود و از تانک پائین پرید. چند سفارش به نفرات دیگر کرد و به من با یک انگشت اشاره کرد و گفت: عادل یک دقیقه صبر کن آمدم و دوید به سمت مجموعه بهداشتی ، دستهایش را شست و برگشت و گفت: خوب نفر بعدی کو؟ گفتم جلو آسایشگاه منتظرته. ولی برات با این لباسها میخوای گشت بدی؟ گفت آره اشکال نداره… بعد از نگهبانی باید برگردم سر تانک ، گفتم : حالا چه عجله ایه ، نصف شبی دارین روش کار می کنین، بزارین فردا ـ گفت مگه خبر نداری؟ هرچه میگم این تانک درست بشو نیست قبول نمی کند میگه هر طور شده باید برای پس فردا که مانور هست آماده بشه من هم که معجزه نمی توانم بکنم.
آن شب ساعت یک من بیدار شده بودم برای نگهبانی و ساعت ۳ بود که می رفتم بخوابم و ساعت ۵ صبح بیدار باش بود. برات و تیم تعمیرات که اصلا نخوابیدند یکی از مشکلات حل ناشدنی تمام افراد فرقه خواب بود و در واقع بی خوابی نوعی اهرم فشار و شکنجه بود برای کنترل افراد.
نسرین (مهوش سپهری) در نشستها می گفت شما باید مثل خر آنقدر کار کنید که جنازه تان روی تخت برسد و فرصت نکنید به چیزی فکر کنید!! و می گفت مجاهد خلق هرچه کمتر بخوابد کمتر وارد دوران و بحث جنسیتی می شود!! تا آنجا که واقعا لحظاتی بزرگترین آرزو و رویای ما تنها یک ساعت خواب بیشتر بود و مسئولین عمدا برنامه ها را طوری می چیدند که کمترین خواب را داشته باشیم و این بی خوابی دائم افراد را مستهلک می کرد و مطیع و دیگر توان تجزیه و تحلیل شرایط را از دست می دادیم و نمی توانستیم در خیلی از شرایط درست فکر کنیم.
باری … آن روز بعد از کار و نهار همه در اتاق مهناز جمع شده بودیم و برات هم بود ، خیلی خسته به نظر می رسید با اینکه دست هایش را شسته بود ولی هنوز لای شیارهای پوست دستش سیاه بود و پاک نشده بود، بعد از آمدن خواهر مهناز و بعد از احوال پرسی نشست شروع شد چند نفر فاکتهایشان را خواندند و بعد نوبت به برات رسید سرپا ایستاد و دفترش را به دست گرفت که فاکتهایش را بخواند. مهناز گفت: قبل از فاکت هایت اول بگو این تانک کی آماده میشه ها؟ مگه تعهد تو دیروز نبود… برات سرپا ایستاد و بسیار خسته به نظر می رسید گاهی چشمانش ناخوداگاه روی هم می افتاد و تلاش می کرد با این پا و آن پا کردن خودش را بیدار نگه دارد. دیشب تماما روی تانک کار کرده بود و امروز تا قبل از ناهار هم روی تانک بود به سختی سرپا ایستاده بود در جواب مهناز گفت: درسته خواهر ولی این تانک برای فردا آماده نمیشه. مهناز گفت: چرا آماده نمیشه؟ مگه قطعه از قرارگاه دو نگرفتیم؟ برات گفت: چرا گرفتیم ولی مال این تانک نیست این چینیه و قطعه مال تانک روسیه، مهناز محکم گفت: نه برات دلیلش این مزخرفات نیست، آماده نمیشه چون تو نمی خوای آماده بشه … چون تو ول کردی افتادی دنبال حرف نرینه نمیشه مگه برادر نگفت حرف نرینه این است که داره بیخ گوشت وز وز می کنه “می توان و باید” شعار نیست توی کار ماده بشه توی کار، عملی بشه. بی خود نبود خواهرنسرین می گفت: شما برادرها مثل سفیده تخم مرغ می مونید همیشه ژله ای هستید و هیچ وقت سفت نمی شید …
عجب… با خودم فکر می کردم یعنی این خواهر که چاک دهانشو باز کرده و کف به دهان آورده نمی دونه از دیشب تا حال برات حتی یک ساعت هم نخوابیده، خیلی دلم برای برات سوخت که اینطور ناعادلانه زیر فشار بود و حتی حق جواب و دفاع هم نداشت. البته غیرعادی هم چندان نبود وقتی شاخص پیشتاز بودن در انقلاب و ارزش، فحاشی بیشتر و توهین و پاچه دیگران را گرفتن باشد، طبیعی است که هرچه انقلاب مریم پیش می رود تولیدات آن دهن لق تر و دریده تر می شوند و احمق تر و فرومایه تر.
انتهای پیام