توی فرقه موضوعی بود به اسم “نقطه آغاز” یعنی هدف اصلی یا چیزی که باعث شد مثلا فلان کار رو انجام بده یا بالعکس که باید طرف می گفت به فلان یا بهمان دلیل
این توی پرانتز بود
به قول معروف
و اما بعد
بحث جدا شدن از روزی که همه توی اشرف گرد آوری شدیم بیشتر سر زبانها بود. هر دفعه هم که این موضوع حاد میشد طبق معمول خود رجوی وارد میشد به اصطلاح با پیام کتبی نفرات رو مثلا شارژ می کرد. تا جایی که یادمه جدا شدن دیگه مثل معمول نبود. داشت کشیده میشد به بالاترین سطح ممکن (مثلا بتول سلطانی). گرچه من شخصا خانم سلطانی رو زیاد نمیشناسم ولی میدونم که “شورای رهبری” اش بود (حالا بزار رجوی و دارو دسته اون بگه نه، بتول سلطانی کسی نبود. می خواستم بگم اگه شرافت داشته باشه توی دل خودش میدونه سطح بتول سلطانی چی بوده. خودم خنده ام گرفت. رجوی و دارو و دسته اش اصلا نمیدونن شرافت چطوری نوشته میشه. منظور از دارو و دسته رجوی اون بالایی هاشون بوده و هست، وگرنه باقی کاره ای نیستن).
دیگه این موقع بود که مسعود رجوی صوتی وارد شد. رجوی هنری نداره جز درست کردن به قول خودش دیوار انسانی برای حفاظت از شخص خودش. زیاد از مطلب دور نشیم. خودش صوتی وارد شد البته تا قبل معلوم نیست که کدام سوراخ قایم شده بود؛ خلاصه آدمها نمیدونستند که باید چکار کرد آینده چی میشه وووو
تا خودش وارد شد بحث “قدر اشرف”رو آورد. یک ماه رمضان شب تا صبح بیدار میموندیم اونم مدام فک میزد. برای این میگم فک میزد چون رجوی دیگه توی ذهن آدمها بت نبود. چه خودم چه باقی نفرات به بهانه سیگار بیرون میرفتیم. توی محفل ها یه حرف کلیدی و محوری بود؛ مزخرف میگه؛
چرا راستی؟ چون ته یک ماه فک زدن توی یک جمله خلاصه می شد.
اشرف جاییه که هرچه خون توش ریخته بشه ارزش افزوده است؛ توجه کردید؛ خون و خون و خون و باز هم خون. تنها چیزی که برای رجوی اهمیت داشت و دارد اینه که خون ریخته بشه. همین بوده هست و خواهد بود. تا رفتیم لیبرتی (البته خود موضوع لیبرتی به تنهایی نخوام اغراق کنم شاید ده ها مقاله بشه در باره اش نوشت) دیگه همه میدونستن که چشم اندازی پیش رو نیست. توی محفل ها یک جمله کلیدی به چشم میخورد:
ای بابا حالت خوشه، طرف ما رو از اشرف که این همه سال توش بودیم بیرون کرد اینجا که جای خودش رو داره. جدا شدن ها به اوج داشت میرسید. از نفراتی که از سال ۵۷ توی تشکیلات فرقه بودن. طرف حالیش بود که بابا ول معطلیم. باز خودش اومد، صوتی البته، یک شانس به رجوی رو کرد، البته بخوام درست بگم رو نکرد خودش رسوند به نقطه موشک باران لیبرتی، خودم با گوش خودم شنیدم که گفت ما (یعنی مسعود رجوی) رسوندیم به نقطهای که مجبور شدن موشک بزنن.
آخه تشنه به خون شده بود؛ دوباره بحث تکراری قدر اشرف؛ توی آنتراکت سیگار نفرات میگفتن که الان حتما میخواد بگه قدر لیبرتی. باور کنید رفتیم توی سالن هنوز ننشسته بودیم که شنیدم گفت “قدر لیبرتی” توی دلم گفتم به قول قدیمی ها شوووووشششش
باز شروع شد که بله لیبرتی و جایگاه اون که اگه (اگر حدس زدید؛ درست حدس زدید) هرچه خون توش ریخته بشه ارزش افزوده است. و اما تا به آلبانی آمدیم. دیگه مسعود رجوی خودش کلا تپید توی سوراخ (البته به قول شازده عربستان سعودی که مرده چون از کلمه مرحوم رجوی استفاده کرد طرف چندین سال وزیر امنیت عربستان سعودی بوده، آدم سر کوچه که نیست بدون فکر کردن حرفی بزنه) و بیرون هم نیومد. البته معلوم نیست که بتونه بیرون بیاد. خوب حالا تازه داریم میرسیم به اصل موضوع
به قول یه برنامه ای که توی تلویزیون ایران پخش میشه به اسم “دیرییم دیرییم”
دیرییم درییم مریم رجوی وارد آلبانی میشه
راستی چرا اومد؟ اصلا یا به قول خود تشکیلات فرقه نقطه آغاز مریم چی بود؟ ها؟
درست حدس زدید. سیل بی رویه جدا شدن. دیگه از هر سطح و سطوح مختلف توش بودن. از الف چ که برادر بزرگش یکی از اسپانسرهای اونا تو آمریکاست تا نفراتی که سی سال تا سی و پنج سال توی فرقه گیر افتاده بودن. چرا اومدن بیرون؟ ای بابا دونستنش اونقدر سخت نیست. چرا داره؟ رجوی دیگه اشرف داره؟ لیبرتی داره؟ (گرچه توی لیبرتی هم که بودیم بحث این بود که ما که اینجا زندانی هستیم کجا میشه کاری کرد؟ چندین سال قبل رجوی یه قمپز در کرد و گفت نه خاک دارم نه نفت وووو. لابد نفرات دستگاه اون بخونن میگن ما که گفته بودیم بند زمین نیستیم) الان دیگه آلبانی هستیم. خوب فرض محال اگر بخواد حمله کنه به ایران، البته اگر تا اون موقع کسی واسش مونده باشه، از چند کشور باید رد کنه؟ کی بهش اجازه میده رد بشه؟ بله نقطه آغاز آمدن مریم رجوی برای این بود که جلوی سیل روز افزون و بنیانکن جدا شدن رو بگیره. بعد هم که آمد موند که توی مقاله رانش زمین کامل توضیح دادم. باشه بزار هی نشست؛ هی بحث و فحص. اخرش چی؟ این حرف من نیست سخن بزرگان ادب فارسی است.
آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت
تموم شد دیگه. روزگار به عقب بر نمیگرده (این جمله تکراری خود رجوی بود که روزگار به عقب بر نمیگرده) حالا هی نشست بزار. هی مخ آدمها رو بزن. هی کله پزی کن. ببینم آخرش چی گیرت میاد؟
خود شوهرت توی امجدیه گفته (گرچه مریم خوب میدونی رجوی فقط شوهر تو نبود، خدا برکت بده ناموس رهبری رو، اونقدر رجوی کم اشتها بود که تمام زنهای دنیا رو میخواست) مگه میشه خورشید رو از تابش باز داشت؛ مگر میشود خلقی رو تا به ابد در زنجیر نگه داشت؟
نمیشه. خودت رو هم بکشی نمیشه. خودت رو به زمین و زمان هم بکوبی نمیتونی آدمها رو توی زنجیر نگه داری. بزار چند وقت بگذره بعد می فهمی که علی آباد شهر نیس. البته خودتم خوب میدونی فقط خودتو زدی به خریت
به امید اینکه دیگه کسی توی قفس نمونه
یادداشت از س. د. اسیر آزاد شده از فرقه رجوی در آلبانی
بنیاد خانواده سحر
انتهای پیام