قسمت اول
به مناسبت میلاد فرخنده و با سعادت اسوه تمام عیار مکارم و قله رفیع فضائل صدیقه کبری، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و هفته بزرگداشت مقام زن و روز مادر، به دیدن مادری فداکار و شجاع رفتیم که سال هاست برای رهایی فرزند خود و فرزندان دیگر این مرز و بوم از اسارت فرقه تروریستی رجوی تلاش می کند و خستگی ناپذیر در این راه گام بر می دارد.
اولین فریاد های او پشت دیوارهای پادگان اشرف در اوایل سال ۸۸ سران فرقه مخرب رجوی را به وحشت انداخت. خانم ثریا عبداللهی که هرگز از تهدید، توهین، تحقیر و سنگ پرانی های فرقه نهراسید، تا شهریور ۹۱ یعنی به مدت سه سال و نیم همراه با دیگر خانواده ها در بیابان های خشک عراق پایداری نمود تا صدای او و سایر مادران به گوش اسرای اشرف برسد و فریادهایشان رهایی را به آنان نوید دهد.
مادران رشته محکمی شده بودند که فرقه رجوی نتوانست در برابر آنان دوام بیاورد و به ناچار مجبور به تخلیه پادگان اشرف و نهایتا تخلیه اردوگاه لیبرتی شد. مادران و خواهرانی که سال ها در بیابان های عراق برای رهایی عزیزانشان سختی ها را تحمل کردند با جدا شدن افراد از فرقه، شادمان می شدند و خدا را شکر می کردند.
مصاحبه با خانم عبداللهی در زیر از نظرتان می گذرد:
۱٫ خانم عبداللهی! ضمن تبریک هفته بزرگداشت مقام زن و روز مادر به شما و تمام مادران، خواهران، دختران و همسرانی که عزیزانشان در اسارت فرقه رجوی می باشند از شما خواهش می کنم در مورد احساسات مادرانه خود نسبت به فرزند دربندتان با ما سخن بگویید؟
با سلام خدمت شما و خانواده های محترم افراد گرفتار در فرقه تروریستی رجوی؛ من هم به نوبه خود میلاد با سعادت دخت نبی اکرم “فاطمه الزهرا” را به شما، مادران، همسران، دختران و خواهران ستم دیده که سالیان سال است عزیزانشان در زندان ها و شکنجه گاه های فرقه رجوی اسیر و زندانی شده اند، تبریک می گویم و امیدوارم به لطف و کرم این بانوی دو عالم، هرچه سریع تر رهایی تمام اسیرانمان را جشن بگیریم.
عشق مادر و فرزند، موهبت الهی است و قابل توصیف و توضیح نیست، این دو همزاد با هم متولد می شود و با هم رشد می کنند و به اوج اعلا می رسند، فرزند پاره تن مادر است و این بزرگترین هدیه از طرف خالق هستی است. من یکی از این مادرانی هستم که خداوند پسری صالح و سالم عطایم کرد، روز سی آذر سال ۱۳۶۱ در بیمارستان امام خمینی تهران، اولین لحظه ای که پسرم را دیدم فراموش نمی کنم، نوزادی لاغر اندام با چشمان درشت، دست های پهن، انگشتان کوچک و ظریف؛ شاید باور نکنید وقتی امیر را بغل کردم، بوسیدم و در واقع بوییدم به آرامش خاصی رسیدم. چندین ماه با دلشوره و اضطراب منتظر چنین روزی بودم، برایم خیلی مهم بود که فرزندی سالم داشته باشم.
به هرصورت زمان با هر خوبی، بدی، سختی و گرفتاری که داشت می گذشت و آن نوزاد قنداقی روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد و رویاها و آرزوهای من هم با قد رشید امیرم رشد می کرد.
نکته ای را یاد آوری کنم، امیر اصلان من، در محیط خانه و اجتماع چنان تربیت شده بود که به نماز، قرآن و روزه اعتقاد و ایمان خاصی داشت. به همین دلیل در جامعه و محیط ورزش و مدرسه، جایگاه خودرا حفظ کرده بود و تمام دوستان از صمیم قلب به امیر محبت می کردند و احترام می گذاشتند و مهم تر این که او با تمام شرایط سخت زندگی، با متانت خاصی با مشکلات رو به رو می شد، هیچ وقت از کمبودها گله نمی کرد. بسیار صبور و نصیحت پذیر بود، در زندگی کمک حالم بود، کوهی بود در روزگار تنهایی های من، گنجینه ای بود در نداری من، عشقی بود هنگام شکست من، چراغی بود در خانه بی روح و خاموش من. باز هم بگویم؟؟ بگویم که امیرم تمام زندگی، نفس و غیرت من بود، امیرم پناه خواهران بی کس و مادر تنهایش بود، آری امیرم ستون زندگی من بود.
امیر همیشه قصه شنگولی را دوست داشت. او می گفت: “مادر! گرگ ها خوب نیستند چون که بچه ها را از مادرشان می دزدند و حرف دروغ می زنند. اگر روزی گرگ من را بدزدد، تو چه کار می کنی؟”
گفتم: “من شکم گرگ را با چاقو تکه تکه می کنم و ترا از شکمش بیرون می آورم، تو نباید بدون اجازه من جایی بروی که گرگ ترا فریب دهد.” او زیر چشمی به من نگاه می کرد و می خندید.
امیرم از گرگ می ترسید ولی اکنون شانزده سال است که اسیرهیولایی چون رجوی منافق شده، راهزنان و دزدان پسرم را از ترکیه ربودند و تاکنون هیچ بشر و نهادی به دادم نرسیده، تنها جوابی که گرفتم سکوت بوده و سکوت و سینه من شانزده سال است که قبرستان تمام احساس هاست.
گلی گم کرده ام می جویم او را به هر گل می رسم می بویم او را
گل من یک نشانی در بدن داشت یکـی پیراهن کهنه به تن داشت
اگـر پیدا کنم زیبا گلم را بـه آب دیدگان می شویم او را
صـدای آشنایی آمدش گوش که شد از کف برونش طاقت و هوش
به ســــوی آن صدا شد زار و نالان گُـل خود را بدید و کرد افغان
۲٫ صحنه های درد و رنج مادران در جستجوی فرزند در بیابان های عراق طی سال های طولانی و رنجی که اینک در فراق عزیز خود تحمل می کنند را بیان کنید؟
نمی دانم شما پادگان اشرف را از نزدیک دیده اید یا نه، زندانی است که دور تا دور آن سیم های چهار لایه خاردار و تیغ دار به اضافه نرده های شمشیری که نوک پیکان شمشیر به طرف زندان اشرف یعنی محلی که بچه های اسیر ما گرفتار و زندانی بودند، بود. وهله اول این صحنه ها برای ما مادران و خانواده ها درد آور بود که چرا باید در کشور غریبه ای همچون عراق، عده ای ایرانی به این صورت محبوس و زندانی شوند؟ هیچ کس اجازه ورود و خروج نداشت، واقعا وحشتناک بود، برهوت بیابان نه آبی بود و نه برقی، نه آدمیزادی، ما چند خانواده بودیم که برای دیدار بچه های نگون بختمان آمده بودیم، نمی دانستیم که بچه ها در چنین مکان دور افتاده و ویران شده ای اسیر و گرفتارند، من به خیال خودم چندین سال فکر می کردم که امیرم به آلمان رفته است، چون با من آخرین باری که تماس گرفت، گفت من آلمان هستم و علی آنکارایی باشگاه دارد. خدا لعنت کند مسعود رجوی و مریم قجر را. به چه دروغ هایی چندین سال خوش بودیم.
تمام نفرات فرقه در کانکس ها یا همان بنگال ها زندانی بودند، هیچ کس جرأت بیرون آمدن نداشت، به جز چند فرمانده که جان نثار رجوی بودند و می دانستند که اگر این ها بروند پشت سیم خاردارها فرار نخواهند کرد. در هر دو کیلومترمربع یک کانکس نگهبانی گذاشته بودند و نفری که نگهبانی می داد موظف بود از کوچکترین حرکت خانواده ها عکس و فیلم بگیرد. ناگفته نماند بعد از مدت زمانی برخی از همین نگهبانان از لای سیم خاردارها فرار می کردند.
شرایط روحی و جسمی بعضی از خانواده ها با آب و هوای اشرف خاک آلود سازگار نبود یا دچار سرگیجه می شدند و یا این که حالت تهوع داشتند و با همین وضع بعضی از نفرات نگهبان که پشت خاک ریزها پنهان می شدند از فرصت استفاده می کردند و این مادران پیر را از پشت با سنگ و آهن می زدند. با تمام این مشکلات خانواده ها از ساعت پنج صبح تا نیمه شب به دور این سیم ها می گشتند و فریاد می زدند که “بیایید ما خانواده های شما هستیم.” نفرات فرقه و یا همان نگهبانان با انواع شعارها “مزدور برو گم شو، چند گرفتی بلندگو دست گرفتی، هند جگر خوار تویی، مادر خونخوار تویی” ما خانواده ها هم به دنبال یوسف گم گشته خودمان بودیم.
نگهبانان از ما با سنگ و آهن و فحش پذیرایی می کردند و ما تنها به دنبال گم شده خودمان بودیم، با گریه، ضجه، آه، ناله و التماس که ما خانواده هستیم و می خواهیم عزیزانمان را ببینیم. ولی چه فایده، انگاری در گوش سنگ و آهن حرف می زدی. همه در واقع مسخ شده بودند. یعنی گروهی اصحاب کهف بودند که چهل سال به خواب رفته بودند. از عشق، عاطفه و التماس هیچ نمی دانستند. فقط نگاه می کردند و فیلم و عکس می گرفتند و فحش می دادند. بعضی از مادران از جمله خودم سنگ و آهن تقدیم مان می شد. واقعاً انگار به برق سه فاز وصل می شدیم، بر اثر سنگی که به دست و کمرم خورد تا چند روز تمام بدنم کلاً بی حس بود. اتفاقاً همان روز بغض و کینه عجیبی تمام وجودم را گرفت. با گریه و فریاد پسرم را صدا زدم و گفتم: “امیر بیا ببین مادرت را این بی خدایان چگونه می زنند، تمام بدنم را با سنگ و آهن سیاه و کبود کردند، بیا ببین در این بیابان چگونه به دست از خدا بی خبرها گرفتار شده ام، فقط به عشق دیدنت امیر، دجالان رجوی مادرت را کتک می زنند، بیا بیرون قهرمانم.
مرداد ماه گرمای هوا بیداد می کرد. اشرف ویران شده تماماً خاک، زبان روزه، به دور این سیاج ها می گشتیم و فریاد می زدیم. به خدا آخر زمان بود، هیچ فریادرسی پیدا نشد که بپرسد شما چندین ماه به دنبال چه می گردید، خدا حامیان دروغین حقوق بشر را لعنت کند، شکایت ها نوشتیم و درخواست کمک کردیم ولی انگاری همه دست ها در یک کاسه بود. هیچ کس با خانواده کاری نداشت، حتی وقتی تانک های ملل متحد می آمد همه کلاً وارد اشرف می شدند و اصلاً نگاهی به خانواده های متحصن نمی کردند. تماماً جلوی درب اشرف از طرف فرماندهان فرقه، پذیرایی آنچنانی می شدند، من چندین بار خواهش و التماس کردم که لااقل از ما بپرسید که چرا اینجا نشسته ایم و به دنبال چه هستیم، اصلاً گوش شنوایی نبود، ما با آه، ناله، گریه و التماس از سربازان آمریکایی درخواست کمک کردیم ولی آن ها با قنداق تفنگ ها مادران پیر را کنار می زدند و اجازه ندادند که ما لااقل چند کلمه ای با نمایندگان حقوق به اصطلاح بشر مان صحبت کنیم. به هر صورت چند سال، تمام شرایط سخت حضور در اشرف و تحصن برای دیدار حتی چند دقیقه ای را، تحمل کردیم ولی دریغ از یک ملاقات حضوری.
اما ناگفته نماند حضور خانواده ها باعث شد که حدوداً صد و هشتاد نفر از اشرف با تحمل تمام شرایط فرار کنند و به دنیای آزاد بیایند. خیلی از نفرات جدا شده از فرماندهان همان کانکس های نگهبانی بودند. بعد از مدتی دختران فرار کردند از جمله خانم زهرا میر باقری و خانم مریم سنجابی که این خود نوید بسیار بزرگی برای خانواده ها و اسیرانمان بود.
اکثر جدا شدگان از ما می خواستند تا جایی که برایمان امکان دارد به تحصن خود ادامه دهیم چون اسیران به حضور خانواده ها در پشت درب های زندان الموتی رجوی بسیار امیدوار هستند و همین پیغام ها به خانواده ها امیدواری داد و اکثر نفرات اسیر در زندان اشرف به هر صورت ممکن برای خانواده های متحصن نامه می فرستادند و التماس می کردند که به هیچ عنوان دست از تحصن برندارند چون اگر خانواده ها بروند، رجوی همه را به عمد خواهد کشت.
مطلبی را فراموش کردم. ما در مدت تحصن خود تمام اطراف زندان اشرف را به بلندگوهای بسیار قوی مجهز کرده بودیم و اخبار روز را از طریق همین بلند گوها به گوش نفرات اسیر می رساندیم، علی الخصوص سی دی ضبط شده خانم بتول سلطانی به نام رقص رهایی، بهزاد علیشاهی، محمد کرمی و افشاگری جداشدگانی که در کنار خانواده ها بودند و از طریق بلندگو جنایت ها و فسادهای اخلاقی رجوی را به گوش نفرات زندانی در ضلع جنوب، شرق، شمال شرق و درب اسد می رساندیم که همین مسئله باعث ریزش و جدایی خیل زیادی از نفرات شد.
درد جدایی سه دهه واقعاً رنج آور است. وقتی خانواده ها با هزاران عشق، امید و آرزو تنها برای دیدار عزیزانشان به اشرف یا همان عراق می آمدند و بعد از مدتی ناامید و با چشم های گریان محل استقرار را ترک می کردند برای خانواده های متحصن دایمی درد آور بود.
خاطرم هست خانمی از کرمان بود که برادرش از جبهه جنگ ربوده شده بود. بعد از پانزده روز باید برمی گشت. روز موعود به هیچ عنوان نمی خواست دست خالی به ایران برگردد. می گفت: “پدرم فوت کرده، مادرم تنها همین پسر را دارد، من به مادرم قول حتمی و صد درصد داده ام که با برادرم برمی گردم، حالا با دست خالی چه کار کنم؟”
این صحنه ها دردآور و غیرقابل تحمل بود ولی چاره ای هم نداشتیم. خدا لعنت کند رجوی ها را که به بهانه مبارزه با ظلم فقط به خاطر قدرت طلبی های خود، به عمد جوانان ایران زمین را به خاک و خون کشیدند و از طرف دشمنان ملت ایران هم به نحو احسن حمایت شدند.
ادامه دارد…
انجمن نجات مرکز تهران چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۵
عاطفه نادعلیان
حضور خانم عبداللهی در اجلاسیه حقوق بشر سازمان ملل متحد
لینک به مصاحبه خانم عبداللهی با رادیو فردا