سلام به محمدرضای عزیزمان
این نامه را ماخواهران بخت برگشته درحالی می نویسیم که برای دیدنت روزشماری نه بلکه لحظه شماری می کنیم.
خودت به خوبی ازمیزان علاقه ما نسبت به خودت آگاه هستی.ماحتی تصور یک روز ندیدنت را نداشتیم.
ماتمام این سال ها برای التیام زخم های عمیق خودساعتها می نشستیم و ازخواب هایی که ازتودیده بودیم سرخوش بودیم . معمولا درخواب می دیدیم که قرارشده برگردی و تامدتها ذوق وشعف داشتیم.
عزیزدل ، نامه های زیادی به خصوص زمانی که بسیارافسرده بودیم ودلتنگ تو بودیم برایت نوشتیم . بانوشتن نامه کمی آرام ترمی شدیم ولی متاسفانه هیچ جوابی ازطرف تو نمی گرفتیم.برای آزادی توتلاش زیادی کردیم ولی راه به جایی نبردیم.
ازانتقال تو ودوستانت به آلبانی خیلی خوشحال شدیم ولی خاطرجمع نیستیم مگرمی شود تودرمیان عده ای که هیچ قرابت خونی وفامیلی باتو ندارند باشی وما دلخوش باشیم. جای تو بین ماخواهران ، دخترت شهرزاد ، مادر و تنها برادرت خالی است.
مادرکه روزهای پایانی عمرش راطی می کند. پدرهم بعدازاینکه ازآمدنت نا امید گردید به سرعت سلامتی خود را ازدست داد . بعد ازبستری شدن دربیمارستان پورسینا ، رضا را نشانش دادیم و به دروغ او را محمدرضا معرفی کردیم. پدربا دیدن رضا با چهره ای آرام دست ازاین جهان شست وبرای همیشه راحت گردید.
ولی مادر به هیچ وجه زیرباراین حرفها نمی رود. با اینکه بسیارنحیف و بی جان شده و توان حرف زدن ندارد ،سه بار درشبانه روز می گوید:« بامو…نامو »اگرزبان گیلکی یادت رفته معنی می کنم یعنی«آمد،نیامد».
آن وقت است که اشک های ما سرازیرشده و خدا را قسم می دهیم به هفتاد سال نمازشب خوانده پدر وبرای دل شکسته ما خواهران که بی شباهت به دل شکسته خانم زینب نیست که تو را به ما برگرداند .
مهم نیست که ایران بیایی یانه.هرجای اروپا وجهان غیرازآلبانی که بروی ما کنارت خواهیم بود .هیچوقت تو را تنها نخواهیم گذاشت . بیا به خودت و به ما که این ۲۸سال زندگی که نه مردگی کردیم . به دخترنازنینت فکر و سپس رحم کن.عزیز دل همه ما به امیددیدارت نشستیم.