قاصدک ها
گزارشی از لیبرتی
یکی از خانواده هائی که در روز گذشته در مقابل اردوگاه لیبرتی به امید دیدار با عزیزانش تحصن نموده بود مطلب زیر را در اختیار بنیاد خانواده سحر قرار داده که عینا از نظرتان می گذرد:
قاصدک ها سلام
گوشهای لیبرتی کرشده بود انگار …
عراقیهای پاسبان لیبرتی دور اتاقک نگهبانی طوری حاحب کشیده بودند که هیچ چیز از شکاف و مابقی لیبرتی نشینان دیده نشود. با چندین مانع از چوب که با ورود خانواده ها مانع انسانی سربازان عراقی و طناب هم به آن اضافه شد …
هوا بس نا جوانمردانه گرمست …
یکی از همراهان از شدت گرما بی هوش شد …
دردمندانی بلا تکلیف و دلداده، عزیزانشان را فریاد میزدند …
خانواده هایی که اکنون مهمترین هدفشان رهانیدن قلبهای کم تپششان از خطرگاه لیبرتیست …
هرکس به فراخور توانش، دردش را مینالید …
من سرگردان تمام مردم هم دردم را طواف کردم. مرد و زن و پیر و جوان …
مادر و خواهر و پدر و برادر و همسر و دختر را …
حرم هوا در گوشم درد را زمزمه میکرد و چشمانم به اشک پاسخش میگفت. دلم از بلا تکلیفی باز آتش گرفت و میسوخت آیا برادرانم میان این بتنهای لعنتی گرفتارندهنوز و از مرگ اجباری موشک و خمپاره رهیده اند یا نه …
دلم دود افتاد نمیشود به حرف سربازان که به عکسها ی در دست خانواده ها بود امید واهی رهیدن گنجشک هایشان را میدادند دل بست. صدای کسی که در دلم چیزی را چنگ میزد را فقط خودم میشنیدم و خدای خودم. کمی دور تر روی خار و خس و خاشاک و خار نشستم و به آسمان پناه بردم. دلم برای خدای خوبم … خدای خودم تنگ شده بود … خدا را در رگهای گردنم حس کردم … دلم گرفت … الا بذکرالله گفتم و دست برقلبم گذاشتم … دلم برای آسمان تنگ شد … آسمان سلام … سمان لیبرتی را شبیه گوشی دیدم … دیگر همهمه ها را نمیشنیدم … ناله هایم از میان زجه های عزیز گم کرده ها گذشت و به گوش آسمان رسید … خدا نمیدانم رضای قشنگم اکنون کجاست … خدا آن سرباز سیه چرده عرب به یکی, تنها یکی از عکس برادرانم اشاره کرد و هواپیمای دستش رابه پرواز در آورد … خدا رضای جانم حالا کجاست … خدا جان پس احمد دردانه ام چه … کجاست … تنها و بی برادر مانده … خدا عراق از شدت گرما تعطیل است و ماندگان در لیبرتی از ترس جان و حمله مجدد هنوز زیر زمین و در سنگرند … به چه جرم و گناهی زنده مدفونند … گرما نفسم را بسته یا بغض دارد خفه ام میکند … خدا جایی برای گریه میخواهم که هیچ اجنبیی نبیند وهیچ غریبه ای نشنود …
خدای نازنین قاصدکی خوش خبر میخواهم … خدا قاصدک … قاصدک …
گوش آسمان لیبرتی سرخ شد و در هم پیچید از درد و رنج و داد این همه مظلوم و از شرم جای خود را به غروب سرخ داد … حالا که فریادهای ناله شده به اجبار عراقیها به سمت اتوبوسها میرفت تیری شدم … رها شدم به سمت شکاف و دم را غنیمت شمردم و برادرانم را فریاد زدم و تنها سه سر با سه دور بین از دور دستها از میان حاجبها و مانعهای بسیار باز نظاره گر بودند رفتن من بدنبال قاصدکی که خوش خبری از سلامت برادرانم به من برساند …
قاصدکها ی فرو فرستاده از آسمان سلام …
دوشنبه ۱ اوت ۲۰۱۶