مادران،
قربانیان فراموش شده فرقه رجوی
قسمت ششم
سکینه عوض زاده – آبادان
خانم سکینه عوض زاده مادر على هاجرى اسیر در لیبرتى می گوید:
“در زمستان سال ۸۲ بعد از پرس و جو کردن توسط یکی از بستگانم که ساکن عراق بود، از زنده بودن فرزندم علی مطمئن شده و با پسرم احمد راهی عراق شدیم.
برای رسیدن به فرزندم سختی های زیادی متحمل شدم. برای رسیدن، دو شبانه روز در نی زارها و گل و لای در مرز عراق بودیم تا به منزل اقوامم رسیدیم.
بعد از توقف کوتاهی که در منزلشان داشتم، به همراه بستگانم راهی اسارتگاه رجوی شدیم. ولی از آن جایی که می ترسیدم خطری متوجه پسرم که همراهم به عراق آمده بود شود، مانع آمدنش به قرارگاه رجوی شدم و خدا را شکر می کنم که نگذاشتم همراهم شود وگرنه الان باید به جای یکی به دنبال دو تا از پسرانم می بودم!
بعد از استراحت، راهی شدیم و دقیقا ساعت ۳ بعد از ظهر مقابل درب اسارتگاه رجوی بودیم. بعد از ۳ ساعت بازجویی و سین جیم که از چه طریق و با چه کسی به اینجا آمده ای …… من به تمام سؤالات شان یک به یک پاسخ دادم. بعد از این که مطمئن شدند من به کمک اقوامم آمده ام، گفتند بنشین تا پسرت را صدا کنیم!
بماند که در آن لحظات چه برمن گذشت، وقتی پسرم وارد اطاق شد به همراه دو نفر بود. زمانی که او را در آغوشم گرفتم، باورم نمی شد. چون که من ۱۸سال علی را ندیده بودم. باورم نمی شد که این فرزندم علی است! بعد از حدود ۲۰ دقیقه کم کم علی مرا بر روی صندلی نشاند. گریه امانم نمی داد. علی هم حالش بهتر از من نبود و من این را به خوبی حس می کردم. مشخص بود اجازه ندارد ابراز احساسات کند. بعد که کم کم آرام شدم، یکی از زنان که او را خواهر شهین صدایش می کردند گفت، چرا تنها آمده ای؟! چرا برادرانش احمد و محمود و خواهرانش را با خودت نیاوردی؟
گفتم بچه های من همه سر کارند و نمی توانند بیایند! بعد به من گفت، چند وقت به خاطر علی در زندان بودی و تحت شکنجه قرار گرفتی؟ می دانیم که به خاطر فرزندانتان از طرف دولت ایران خیلی اذیت شدید! گفتم اصلا چنین چیزی نیست. تا به حال کسی به ما مراجعه نکرده که چرا رفته و ما هم زندگی عادی مثل همه داریم. یکی دیگر از اون عجوزه ها برگشت به من گفت، عجب سیاستی داری مادر! گفتم من واقعیت را می گویم و ترسی ندارم!
بعد از ساعتی، ما را به همراه دو تا محافظ به خوابگاهی هدایت کردند. وقتی وارد شدیم، شخصی به نام ناصر در تمام طول روز کنارمان بود و به بهانه های مختلف، پیش ما می نشست که مبادا من با پسرم صحبتی کنم. به هر بهانه ای علی را با خودش می برد و نمی گذاشتند ما کنار هم باشیم! موقع خواب که شد، ناصر رفت من و علی تنها شدیم و می دیدم علی از چیزی هراس دارد. من با وجود تمام خستگی تمام شب بیدار بودم. علی را نگاه می کردم که فقط چشمانش را به سقف دوخته و بیدار بود! چند بار ازش پرسیدم، مادر چرا نمی خوابی؟ گفت تو بخواب من بیدارم. علی خیلی با من سرد برخورد می کرد و من تعجب می کردم. علی که بدون من سر سفره غذا نمی نشست، چرا با من این برخورد را می کند. هنگام رفتن مقداری هدیه از طرف خانواده و خودم برای فرزندم بردم و به پسرم تقدیم کردم. سه روزی که من در خوابگاه بودم، هدایا دست نخورده بر روی میز باقی ماند و علی جرأت این که به آن ها دست بزند و یا نگاه کند، نداشت.
فردای آن روز، من را به قبرستان بردند و به جاهای مختلف اشرف سر زدیم. قبرستانی که همه را رجوی با دست خودش زنده به گور کرده بود. تمام روز ناصر کنار ما بود و لحظه ای ما را تنها نمی گذاشت. بعد مرا به مسجد بردند. وقت نماز ظهر بود. وقتی وارد مسجد شدیم، دیدم چند مرد به نماز ایستاده اند. ناصر به من گفت، شما نمازت را بخوان. گفتم مگه می شود من بین آقایان نماز بخوانم! من هر وقت به خوابگاه رفتم نمازم را می خوانم! همه چیز برایم عجیب بود. خانم ها با سر و صورت ژولیده و صورت های آفتاب سوخته، انگار از یک عصر دیگه آمده بودند… یک شب مهمانی دادند و این کارها فقط به این دلیل بود که من، بقیه را تشویق کنم به اشرف بروند. دو روز دیگر به همین منوال گذشت. زمان وداع فرا رسید. فقط علی چند بار به من گفت، مادر دوباره بیا. گفتم باشه، حتما میام. بعد به من گفت اگرآمدی، برایم پول بیار. گفتم مگه شما کار نمی کنید؟ یکی از همان عجوزه ها به من گفت، مادر پسرت مهندس مکانیک شده. برو به همه خانواده خبر بده. این چه مهندسی بود که یک شاهی پول در جیبش نداشت. حتما انتظار داشتند من بقیه فرزندانم را بفرستم در اسارتگاه رجوی فارغ التحصیل بشوند. یک ماشین آمد و گفتند شما را تا درب اشرف می رساند. وقتی به علی گفتم توهم بیا، گفت نه من کار دارم، نمی توانم بیام، شما بروید و علی در خوابگاه با چشمانی پر از حسرت، مرا بدرقه می کرد و این آخرین دیدار من با فرزندم در طول این سال ها بود. من با این کهولت سن، حاضرم دوباره به دیدن فرزندم بروم. ولی رجوی اجازه دیدار و حتی یک تماس تلفنی را به ما خانواده های دردمند نمی دهد. امیدوارم صدای ما به تمام ارگان ها و سازمان های حقوق بشری برسد و در آزادی فرزندانمان ما را یاری کنند!”
***************
نامه خانم سکینه عوض زاده به فرزندش علی هاجری
(تحت اسارت فرقه رجوی در لیبرتی ـ عراق)
سلام خدمت پسرعزیزتر از جانم علی هاجری
ازسال ۶۵ که به اسارت نیروهای عراق درآمدی من چشم انتظارم.
می دانم بهترین روزهای زندگیت را در اسارت بودی، پسرم اول صدام بعد دست رجوی از خدا بی خبر.
علی جان چشمانم دیگر سویی ندارد تو را به مقدسات قسم بیا و در سالهای باقیمانده عمرم دلم را شاد کن. پسرم از صلیب سرخ و سازمان ملل درخواست می کنم فرزندانمان را از اسارتگاه رجوی و مریم نجات دهند. برادرت دوسال تمام، پشت در اشرف نشست و صدایت می زد وقتی از تو خبری نشد و نا امید برگشت.
بارها نامه نوشتیم و فرستادیم مطمئن هستیم به دستت نرسیده!
رجوی درهای اسارتگاهت را باز کن بگذار فرزندانمان با خانواده هایشان تماس بگیرند.
این نامه ی یک مادر پیر است که شبانه روز منتظر تماس فرزند اسیرش است، تو را به خدا نجاتشان دهید.
دومین نامه خانم سکینه عوض زاده به فرزند عزیزش علی هاجری (تحت اسارت فرقه رجوی در لیبرتی ـ عراق)
با سلام به فرزند عزیز و نور چشمم علی، علی جان هفته پیش نامه ای نوشتم، گفتم شاید سران رجوی اجازه تماس به شما بدهند ولی هر روز می گذرد و خبری نیست. باز هم نامه می نویسم و به خاطر به دست آوردنت جانم را فدایت می کنم.
پسرم، پدرت شبانه روز چشم به راهت بود تا وقتی که بدرود حیات گفت! با من چنین کاری نکن بگذار بقیه عمرم با نگرانی نگذرد. برادرت احمد دو سال پشت در اشرف شبانه روز نشست، زن و فرزندانش را رها کرد و تو را صدا می زد.
پسرم علی جان همه خواهران و برادرانت منتظر آمدنت هستند. دنیایی که رجوی برای شما ساخته است دنیای نا امیدی، یاس و خفقان است. دنیای بیرون با زندان رجوی فرق می کند. من از خدا هیچ چیز نمی خوام به جز تو را، که یک بار دیگر ترا به من برگرداند. بیشترین سال های عمرم با غصه و فراق تو گذشت چیزی به پایان عمرم باقی نمانده. پسرم دلم را شاد کن و نگذار چشم انتظار از دنیا بروم. چشم به راهت هستم علی جان. به امید دیدار.
رجوی جنایتکار این بار با تو حرف دارم، تویی که فرزندان مان را ربودی و با وعده های پوچت در چنگال های کثیفت به اسارت گرفتی! تویی که دم از خدا و آزادی خلق می زنی، چرا اجازه تماس به پسرم نمی دهی؟ کدام آزادی!!!
من وتمام خانواده های اسرا خوب می دانیم با فرزندانمان چه کرده ای. رجوی ملعون این حق من و تمام خانواده هاست که با فرزندانمان تماس داشته باشیم مگر خودت پدر نیستی؟ زن پلید تر از خودت، مادر نیست؟ من به هر جا نیاز باشد می روم و از تو شکایت می کنم و مطمئنم صدایم به گوش دنیا می رسد.
عمر بچه های ما در اسارت گذشت ای از خدا بی خبر! ای ظالم و ای جانی در کدام کتاب اسلام چنین قوانینی آمده؟ من یک مادر پیرم، ۷۳ سال از عمرم گذشت و شب و روز، چشم به راه پسرم هستم. چرا باید سران فرقه ات اجازه تماس با فرزندم را ندهند؟ حق من است که فرزندم را ببینم. مثل تمام ظالم های دنیا، عمرت رو به زوال و نابودیست.
من به سازمان ملل و صلیب سرخ شکایتم می کنم و از مجامع حقوق بشری می خواهم حق تمام اسرا را که در اسارتگاهت حبس کرده ای از تو پس بگیرند! به امید آزادی فرزند نازنینم علی و تمام دربندان اسارتگاهت.
سومین نامه خانم سکینه عوض زاده به فرزند عزیزش علی هاجری (تحت اسارت فرقه رجوی در لیبرتی ـ عراق)
سلام پسرم … باز هم سال جدید نزدیک است و من همچنان چشم به راهم! علی جان باز نامه نوشتم. راهی جز این ندارم شاید صدایم به گوشت برسد پسرم!!!
آمدم به تو بگویم که فقط به عشق آمدنت قلبم می تپد. علی جان… قلبم درد می گیرد که روزهایی می توانستی باشی ولی درچنگال رجوی از خدا بی خبر گرفتار شدی! شب و روزم شده غصه خوردن و اشک ریختن مادر… نه دستم به دستانت می رسد و نه چشمانم به نگاهت پسرم… دستم از همه جا کوتاه است، درمانده شدم فقط از خدا نابودی رجوی را خواهانم!
علی جان آیا لحظه ای به ذهنت خطور کرده که در یک گوشه دنیا ، مادرت شب و روز برایت اشک می ریزد!
رجوی تو باید جوابگوی دل تمام پدر و مادرها باشی. دل منی که سالیان سال است از دیدار پسرم محرومم کردی ولی نابودیت انشاالله نزدیک است!
پسرم خودت را از چنگال رجوی گرگ صفت نجات بده!
دوستدارت مادرت
***************
نامه دردمندانه ی خانم سکینه عوض زاده
(مادر علی هاجری تحت اسارت فرقه رجوی در لیبرتی، عراق)
به وجدان های بیدار و نهادهای بین المللی حقوق بشر
۱۴ / ۸ /۱۳۹۴
با عرض سلام
۳۰سال ازعمرم را با چشم انتظاری و دلواپسی گذراندم و هر بار که کمپ اشرف و لیبرتی را موشک باران کردند من هزار بار مردم و زنده شدم نه تنها من، بلکه خیلی از خانواده ها هستند که به درد من گرفتارند …
فرزندان ما امنیت جانی ندارند و هربارعده ای ازآن ها قربانی امیال رجوی و سرکردگانش می شوند. یک مادر توان دیدن و رفتن خاری در پای فرزندش را ندارد چه رسد به تکه تکه شدن فرزندش!!!
فرزند من ازسال ۶۵ اول در دست صدام اسیر بود و بعد صدام او را به رجوی هدیه کرد. در این سال ها هرچه تلاش کردم فرزندم را نجات دهم نشد. الان با این وضعیت نابسامان عراق از تمام ارگان ها و سازمان های حقوق بشری می خواهم فرزندان ما را از دست این اهریمن نجات دهند.
رجوی می خواهد با ریختن خون عزیزان ما مظلوم نمایی کند. تمام دنیا می داند که این دسیسه های شخص خودش می باشد که می خواهد به وسیله اسرا، خودش را به دنیا ثابت کند.
من سکینه عوض زاده مادرعلی هاجری از همه آن هایی که توان کمک به عزیزان ما را دارند دست یاری می طلبم. خواهش می کنم فرزندان ما را نجات دهید. این حداقل کار انسان دوستانه ایست که می توانید به یک مادر دردمند انجام دهید!