نسیم خنک عصرگاهی در خانه اجدادی مادر ثریا در حال وزیدن بود؛ جایی که بادهای خنک محلی در غروب جمعه خاطرات را با خود میبرد و بازمیگرداند.
مادر نشسته بود روی صندلی در وسط باغ خانه. گوشی دستش بود و داشت اخبار صفحات اجتماعی را مرور میکرد. ناگهان روی یک صفحه، خبر قهرمان پرورش اندام اردبیلی را دید و روی آن میخ کوب شد؛ در آن صفحه شیرپسری را میدید که چون کوههای استوار بود. او قهرمان مردان آهنین ایران شده بود؛ همان آرزویی که روزگاری امیراصلان، تکپسر ثریا، در رویایش بود. ثریا چشمانش را بست و اجازه داد موج دلتنگی او را ببرد به گذشتهای که حالا چون شمعی نیمهسوخته، تنها سوسویی از آن باقی مانده است.

امیراصلان، زمانی در سالنهای ورزشی عرق میریخت تا قهرمان شود. هر صبح با طلوع خورشید، وزنههای سنگین را بلند میکرد، تمرینهای سخت انجام میداد و در آینه به خودش مینگریست و میگفت: «من قهرمان ایران خواهم شد.»
ثریا، مادرش، هر بار با دستان خسته از کار روزانه در بیرون و منزل، برایش غذایی آماده میکرد، تشویقش مینمود، و در دل دعا میکرد که رویاهای فرزندش به بار بنشیند.
اما سرنوشت شوم در سال ۱۳۸۱ امیراصلان را به ترکیه کشاند، جایی که آدمربایان مجاهدین خلق با وعدههای دروغین و مغزشوییهای پنهان، او را به دام انداختند. امیراصلان، که به هوای تاسیس باشگاه و قهرمانی پرورش اندام چمدانهایش را بسته بود، در چنگال تشکیلاتی اسیر شد که آزادی را از او گرفت و امروز او را تا آلبانی، اسارتگاه موسوم به «اشرف۳» کشانده است؛ دور از وطن، دور از مادر.
مادر خستگیناپذیر قصه ما بیش از دو دهه، نماینده مادران چشمانتظار شد، به هر دری زد: نامهها نوشت به فرزندش، به سازمانهای بینالمللی، چهار سال در برابر کمپ اشرف در عراق ایستاد، سنگپرانیها و توهینهای مزدوران رجوی را تحمل کرد، تهدیدها را نادیده گرفت، و فریاد زد: «گلی گم کردهام، میجویم او را.» او در مستندها سخن گفت، در مصاحبهها اشک ریخت، و حتی در طولانیترین شبهای سال، پیامهایی فرستاد برای امیراصلان که «تو امیراصلان من هستی، برگرد.» تلاشهایش چون رودخانهای خروشان بود، از تهران تا ژنو اما مغضوبین خلق همچنان فرزند او را در بند نگه داشتند و حتی خبری از وضعیت جسمانیش به او نمیدهند.
حالا امروز با دیدن آن قهرمان روی صفحه گوشی، دل ثریا باز هم بیقرار شد. امیراصلان را در آن صحنه تداعی کرد، آخر مادر است دیگر…آن عضلات را همان دستان امیراصلان تجسم نمود که وزنهها را بلند میکرد.
اشکی از چشمانش سرازیر شد، از عمق عشقی مادرانه که مرز نمیشناسد. او در دل زمزمه کرد: «کاش تو بودی، پسرم، کاش این قهرمان تو بودی.»
حسرت چون خنجری در سینهاش فرو رفت، اما امید، هر چند شعلهای کوچک، هنوز در دلش سوسو میزند. ثریا برخاست، نامهای تازه نوشت اما این بار برای آسمان؛ کسی چه میداند، شاید به زودی امیراصلان بازگردد و قهرمان واقعی زندگیاش شود.
محمدجواد نوعپرور
انتهای پیام