گویا مرا «دوا خور» کرده بودند! این اصطلاح قدیمیها بهترین توصیف برای وضعیت من بود. شستوشوی مغزی فقط یک عبارت نیست؛ واقعیتی تلخ و ملموس است که من با پوست و گوشت حس کردم.

به گزارش فراق، بخشعلی علیزاده، عضو نجات یافته از تشکیلات مجاهدین در یادداشت ارسالی برای فراق نوشت: بالاخره پس از سالها تلاش برای رهایی از چنگال تشکیلات مخوف رجوی، در سال ۱۳۹۵ موفق شدم از اسارتگاه نجات پیدا کنم. آن روز طلایی را هرگز فراموش نمیکنم؛ روزی که هنوز باور کردنش برایم سخت است. بلافاصله با خانوادهام تماس گرفتم. خواهرم با صدایی لرزان گفت: «پدر شدیداً بیمار است و تنها آرزویش این است که تو را ببیند… تنها پسرش را، قبل از آنکه برای همیشه چشمانش را ببندد.»
من که پس از دو سال اقامت در آلمان، حتی موفق به اخذ اقامت دائم شده بودم، با کمک مسئولان وزارت خارجه در سفارت ایران، ویزای بازگشت به میهن را گرفتم و راهی ایران شدم؛ سرزمینی که بیش از سه دهه از آن دور بودم. عشق به خانواده و میهن، با هیچ چیز دیگری قابل معامله نیست. این عشق مانند شعلهای سوزان در وجودم زبانه میکشید و آرامش را از من گرفته بود. حتی اگر تمام آلمان را به من میدادند، باز هم نمیتوانستند مرا از بازگشت به وطن منصرف کنند.
در طول پرواز به ایران، ذهنم پر از سوال بود: «چگونه به چشمان پدر نگاه کنم؟» مادرم دیگر در میان ما نبود، اما پدر، زنده بود و منتظر دیدار تنها پسرش. آن سه ساعت پرواز برایم مثل یک رؤیا گذشت؛ حتی نفهمیدم چگونه سوار هواپیما شدم، کمربندم را بستم یا در فرودگاه امام پیاده شدم. تمام وجودم درگیر این فکر بود که چگونه با پدر روبهرو شوم؟
علت این اضطراب عمیق، اتفاقی بود که در سال ۱۳۸۱ افتاد؛ زمانی که پس از سقوط صدام، پدرم با هزار خطر خود را به «قرارگاه اشرف» رساند تا مرا ببیند، اما من به دیدارش نرفتم! او در آن عراق جنگزده، در میان انفجارها و خونریزیها، تنها به امید دیدن من آمده بود، اما من…
چرا نرفتم؟
پاسخ این سوال، زخم عمیقی است که سالها شستوشوی مغزی رجوی بر روح و روانم به جا گذاشته بود. آنها چنان خانواده را در ذهن من و دیگر اعضا شیطانصفت جلوه داده بودند که گویی بزرگترین دشمن ما بودند! حتی نظام جمهوری اسلامی هم به اندازهای که خانواده برایمان ترسناک شده بود، وحشتآفرین نبود. وقتی به من گفتند پدرم پشت «درب شیر» (ورودی اصلی اشرف) ایستاده، تمام وجودم به لرزه افتاد؛ گویی سونامیای از ترس و تنفر درونم را فرا گرفته بود.
امروز که این خاطرات را مرور میکنم، فشار روحی آن روزها دوباره به سراغم میآید. واقعاً چگونه ممکن بود کسی تا این حد اسیر شستوشوی مغزی شود؟ گویا مرا «دوا خور» کرده بودند! این اصطلاح قدیمیها بهترین توصیف برای وضعیت من بود. شستوشوی مغزی فقط یک عبارت نیست؛ واقعیتی تلخ و ملموس است که من با پوست و گوشت حس کردم.
به همین دلیل، در مسیر بازگشت به ایران، مدام به این فکر میکردم: «اگر پدر پرسید چرا آن روز به دیدارش نرفتم، چه پاسخی بدهم؟» اما وقتی او را دیدم، همه ترسهایم بیمعنا شد. پدرم بزرگوارتر از آن بود که مرا شرمنده کند. مرا محکم در آغوش گرفت و اشک ریخت. او که پزشکان از درمانش ناامید شده بودند، در آن لحظه فقط یک چیز میخواست: دیدن پسرش. و من احساس کردم که پدر به آرزویش رسیده است.
یک سال پس از بازگشتم، حال پدر بهطور ناگهانی وخیم شد و در بامداد ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، برای همیشه چشم از جهان فرو بست. او را با دنیایی از اندوه و شرمساری تنها گذاشتم…
پدرم همواره در صف مقدم مبارزه با تروریسم رجوی بود. فعالیتهایش در انجمنهای نجات، زبانزد خاص و عام بود. هرجا رفتم، خانوادههای دیگر با احترام از او یاد میکردند و میگفتند: «پدرت نمونه یک پدر واقعی بود؛ کسی که برای نجات فرزندش از هیچ تلاشی دریغ نکرد.»
یادش گرامی و روحش شاد
انتهای پیام