آیا تا به حال کابوسی وحشتناک شما را گرفتار کرده و زندگیتان را به تباهی کشانده است؟ ممکن است پاسخ شما به این سوال متفاوت باشد، اما برای من و تکتک کسانی که روزگاری را در آن مکان وحشتناک سپری کردیم، هرگز فراموش نمیشود. زیرا لحظه به لحظه در آنجا با دردهای بیدرمان دست و پنجه نرم کردیم، کشته شدن دوستانمان را شاهد بودیم و دیدیم چگونه میتوان یک انسان را از انسانیت تهی کرد. هزاران فاکت و نمونه دیگر وجود دارد که قطعاً خواندنش اوقاتتان را تلخ خواهد کرد.

من قصد ندارم لحظات شما را به هم بریزم، اما باور کنید که باید از تاریخ درس گرفت و عبرت آموخت. باید بدانیم اگر بیتفاوت بمانیم، ممکن است پشیمانی سودی نداشته باشد. ممکن است دیگر فرصت نداشته باشید که به اشتباهات دیگران نیم نگاهی بیندازید و از آن برای اعضای خانوادهتان تعریف کنید. امیدوارم شما همواره خواننده داستانهای تلخ باشید و نه اینکه خودتان درگیر آن مسائل شوید. زیرا من خانوادههایی را دیدهام که برغم سالها دوری و انتظار، هنوز به خواستههای برحق خود نرسیدهاند و شیونهایشان به پا است. میدانید چرا؟ چون از برخی داستانها سرسری گذشتند، تجربه تاریخ را نادیده گرفتند و درس عبرت نگرفتند.

گرفتار شدن در اشرف یکی از آن سختیهاست که فراموش نخواهد شد! فرقی نمیکند که اشرف در عراق باشد یا در آلبانی یا هر کجای دیگر، زیرا قوانینی که بر آن حاکم است عیناً یکسان هستند. اشرف در عراق، یا اشرف در آلبانی، یا هر جای دیگر. چرا که روح پلید یک شیطان بر آن نظارت دارد و نمیگذارد این مکان که شبیه یک زندان شده است، از کنترل خارج شده و نفسی راحت بکشد. البته از «زندان» گفتن منظور خاصی نداشتم و بیشتر خواستم مثال بزنم، زیرا میتوان آن را به یک کلیسا یا یک مسجد هم تشبیه کرد. منظورم این است که یک چهاردیواری است که فرد در آن گرفتار شده و جز رنج و زحمت چیز دیگری نمیبیند و نمیفهمد.
با یک مثال ساده میخواهم شما را به یک مهمانی دعوت کنم، مهمانی که تنها مهمانش خودتان هستید و مدت آن نامشخص بوده و نقطه پایانی ندارد. تصور کنید در یک چهاردیواری هستید و میخواهید بیرون بروید، اما نمیتوانید. میخواهید تماس تلفنی بگیرید، اما نمیتوانید. میخواهید نامهنگاری کنید، اما نمیتوانید. میخواهید به سینما بروید، کمی قدم بزنید و از تفریحات سالم لذت ببرید، اما اجازه ندارید. میخواهید به بازار بروید و برای خودتان لباس و کفش مورد علاقتان را بخرید، اما به جای آن، تعدادی کیف و کفش و لباس جلوی شما ریخته و میگویند بجز اینها انتخاب دیگری ندارید. میخواهید برندارید، اما همینی است که هست!

رفتن به رستوران، رفتن به پارک بزرگ با هوای دلنشین، سوار تاکسی یا اتوبوس شدن، خریدن یک کیلو شیرینی از قنادی، خریدن مقداری میوه از میوهفروشی، دیدار با دوستان قدیمی، در آغوش گرفتن مادربزرگ و پدربزرگ، نشستن در کنار خواهر و برادر و تماشای مسابقه فوتبال و… هیچکدام را نمیتوانید داشته باشید. حتی فکر کردن به چنین لحظات شیرینی ممنوع است. دلهرهآور است که نمیتوانید هیچیک از لحظاتی که ذکر کردم را تجربه کنید.
بسیاری از خارجیانی که به قرارگاه اشرف میآمدند و شرایط زندگی ما را میدیدند، بسیار متعجب و سوالی بودند. مدام میپرسیدند آیا میتوانید خانوادههایتان را ببینید؟ و پاسخ ما منفی بود. میپرسیدند آیا میتوانید ازدواج کنید؟ و میگفتیم نه! چشمانشان از حدقه بیرون میآمد و لب و دهانشان به شکلی در میآمد که هر بینندهای را متوجه میکرد که «یعنی چی؟»
آنها از عملیات جاری، جلسات خاص و کارهای سختی که ما انجام میدادیم خبر نداشتند. تنها سوالی که به ذهنشان میرسید، خانواده بود، حتی با شنیدن پاسخ ما که ما از دیدن خانواده محروم هستیم، برایشان غیرقابل باور بود.
اکنون اشرف در عراق به یک مکان نسبتاً نظامی تبدیل شده است که تفاوت بسیاری با گذشته دارد و دیگر هیچ خبری از فرقۀ رجوی در آنجا نیست. بهطور قطع، اشرفی که در آلبانی نیز به راه انداختهاند، به زودی همچون اشرف در عراق به تاریخ خواهد پیوست.
بخشعلی علیزاده
انتهای پیام