محمدرضا ترابی، از نجات یافتههای فرقه تروریستی رجوی، روایتی از شرایط زندگی خود در کمپ پناهندگان آلمان و شیرینی پس از آن منتشر کرد.
به گزارش فراق، وی در صفحه شخصی خود با اشاره به دوران سختی که در کمپ پناهندگان آلمان گذرانده و به قدرتی که در نهایت رسیده، به زبان محاورهای نوشته است: «ماه اوت سال ۲۰۱۹ با یه پاسپورت جعلی قاچاقی از جزیره میکونوس یونان به پاریس پرواز کردم و یه دوستی با ماشین من رو رسوند به شهر کلن آلمان. دو ماه و نیم تو یه کمپ موقت تو شهر اِسن بودم که یه ماه اولش با یه پسر ایرانی به اسم دانیل تو یه اتاق بودیم. خیلی پسر مشتی و باحالی بود و اصلا مشکلی نداشتیم. آرایشگر بود و موهای بچه ها رو کوتاه می کرد. تنها مشکل من این بود که دانیل شبها خیلی خر و پف میکرد و من نمیتوانستم بخوابم. بعضی شبها از صدای بلندش عصبی میشدم و میرفتم تو راهرو میشستم. بالاخره نگهبانهای کمپ دلشون برام سوخت و مدیریت بهم یه اتاق جدا داد.
بعد از مصاحبهم از اونجا به یه کمپ دیگه تو شهر راینه منتقل شدم. شاید بگم یکی از سخت ترین دوران زندگیم رو تو اون کمپ گذروندم. با سه تا پسر ایرانی هم اتاق بودم. دو تا آرش و اسماعیل. واقعا بچه های خوبی بودن ولی سبک زندگی من به اونها نمیخورد. اونها تقریبا هر شب تا دیر وقت عیش و نوش داشتن و من زود میخوابیدم و صبحها ساعت ۶ بیدار می شدم و تو کمپ میدویدم و ورزش می کردم. از طرفی هم شرایط زندگی تو کمپ خیلی مشابه زندگی تو کمپ اشرف بود. منظورم بخش زندگی جمعیش بود. اتاق خواب جمعی، سالن غذاخوری جمعی، حموم و توالت جمعی. این خیلی من رو آزار میداد. طوری که تو دسامبر ۲۰۱۹ دچار افسردگی شدید شدم. تو عمرم، حتی با گذشت از اون همه بلا تو مجاهدین هیچ وقت افسرده نشده بودم. اما توی اون کمپ از درون احساس خفگی شدید میکردم. به خودم میگفتم من که از چنگ اون فرقه آزاد شدم و چی شد دوباره افتادم توی این وضعیت. هفتهای سه شب کابوس میدیدم که دوباره برگشتم تو مجاهدین و از شدت ترس بیدار می شدم. بعضی وقتها قلبم این قدر تند میتپید احساس میکردم ممکنه الان سکته کنم.
توی کمپ خیلی ساکت بودم و تلاش میکردم فقط با افراد سلام و علیک داشته باشم. هر روز کامپیوترم رو بر میداشتم و مینشستم تو اتاق اینترنت و یا زبون آلمانی میخوندم و یا خرد خرد کتاب سرگذشت زندگیم رو مینوشتم. در ظاهر تلاش میکردم خودم رو محکم و سرحال نشون بدم ولی در درون داشتم خفه می شدم. انگار یکی گلوم رو از تو گرفته بود و فشار میداد. چند شب زیر پتو از حال خودم گریهم گرفت و فقط تلاش میکردم گریهم رو قورت بدم تا هم اتاقیهام متوجه نشن.
یه روز دیگه تاب نیاوردم و رفتم پیش یکی از کارکنان کمپ. یه مرد افغانی بود که سالهای سال توی آلمان زندگی میکرد و با همسرش توی کمپ کار میکردن. بچههای ایرانی کمپ باهاش خیلی خوب بودن و برای احترام زیادی قائل بودن. من باهاش هیچ وقت صحبت نداشتم ولی از انرژیش احساس می کردم میتونم بهش اعتماد کنم. رفتم پیشش و درخواست صحبت کردم. من رو برد تو یه اتاق و نشستیم سر میز. گفت بگو پسرم چی شده؟ هر بار که دهنم رو باز می کردم صحبت کنم بغضم میگرفت و نمیتونستم. گفت کار من اینجا اینه که به تو کمک کنم و راحت حرف بزن. تو اون لحظه یه دفع بغضم ترکید و شروع به گریه کردم. دیگه نمیتونستم خودم رو نگه دارم و تو اون لحظه احساس کردم دیگه نیازی نیست خودم رو قوی نشون بدم. بعد از یه دقیقه گریه به خودم مسلط شدم و شروع کردم به تعریف زندگیم و شرایط توی فرقه مجاهدین و سختیهایی که کشیده بودم. تو کل ۲۰ دقیقهای که من صحبت می کردم اون هیچ چی نگفت. وقتی تموم شدم گفت یه دقیقه واستا. گوشیش رو در آورد و زنگ زد به مدیر کمپ. گفت پیش یکی از پناهندهها هستم که داستانش فرق میکنه و اتاق تکی نیاز داره. بعد در جا من رو برد پیش دکتر کمپ. داستان من رو خلاصه به دکتر گفت و دکتره درجا برگشت بهم گفت که من مجاهدین رو می شناسم و میدونم چی کشیدی. گفت می تونم برات دارو تجویز کنم ولی فکر می کنم همین که اتاق تکی داشته باشی بهت کمک میشه که کمی آرامش پیدا کنی.
از اون به بعد و تا زمان شروع کرونا، من یه اتاق تکی داشتم. آرامش توی اتاق کمی بهم احساس راحتی دست داد. دیگه احساس خفگی نمیکردم. دقیقا همون دوران بود که با همسر فعلیم آشنا شده بودم و اون بهم یوگا و مدیتیشن یاد داد. روزی دو بار توی اتاقم مینشستم و ۲۰ دقیقه مدیتیشن می کردم. رفتم توی باشگاه شهر ثبت نام کردم و کلا روحیهام عوض شد. یه طوری از درون انگار خودم یا همون اصالتم رو پیدا کردم. روزها تو اتاقم مینشستم و به گذشتهم فکر می کردم و اینکه از چه سختیهایی عبور کردم. یه روز توی همین فکرها بودم که یهو به ذهنم زد منی که از این همه سختی و بلا عبور کردم پس از هر چی هم بعدش بیاد میتونم عبور کنم. تصمیم گرفتم دیگه غصه آینده رو نخورم. و تا به امروز هم همینطور بوده. یک لحظه هم غصه اینکه قراره چی بشه و من چی میشم و آیا از پسش بر میام رو نخوردم. اطمینان دارم که بر میام. یه جوری شکست ناپذیر شدم تو زندگی. دیگه از چیزی نمیترسم. زندگی زیباست.»
محمد رضا ترابی، از قربانیان فرقه تروریستی رجوی است که از شش سال پیش علیه ساختار فرقهای تشکیلات رجوی افشاگری میکند.
زهرا سراج، مادر وی که هم اکنون داخل مقر «اشرف ۳» در آلبانی است در اثر مغزشوییهای فرقهای میگوید که او دیگر فرزندش نیست. پدر محمدرضا، قربانعلی ترابی هم از اعضای گرفتار در فرقه رجوی بود که به جهت اعتراض به سیاستهای رجوی در شکنجههای درون سازمانی مجاهدین خلق کشته شد.
انتهای پیام