در فرقه رجوی به طور مداوم بحثهای بیمحتوا در مورد زنان مطرح میشد که در نهایت به این نتیجه میرسید که همه زنان ملک طلق مسعود رجوی هستند. آزادی زنی که سازمان ادعا میکند، دروغی بیش نیست.
به گزارش فراق، این سخنان، بخشی از اظهارات نسرین ابراهیمی بلافاصله بعد از خروج از TIPF (بخش تحت کنترل آمریکایی قرارگاه اشرف) سالها پیش در عراق است.
نماینده بنیاد خانواده سحر در ۴ آذر ۱۳۸۶ گفتوگوی جالبی با دو تن از نجات یافتههای فرقه رجوی انجام داد که سرویس پژوهش فراق به جهت اهمیت برخی موارد مطرح شده در آن، بخشهایی از این گفتوگو را برای مخاطبان خود بازخوانی میکند.
خلاصه اظهارات نسرین ابراهیمی و علیرضا نصرالهی در تاریخ ۲۵ نوامبر ۲۰۰۷ به شرح زیر است:
من بتول ابراهیمی (نسرین) متولد ۱۳۵۷ (۱۹۷۸) در ایلام هستم. تا مقطع اول نظری در ایران درس خواندم و در تیرماه ۱۳۷۵ (۱۹۹۶) به عراق برای پیوستن به سازمان رفتم. از طریق برنامههای سیمای مقاومت که در مناطق مرزی به خوبی دریافت میشد، جذب شدم و توسط یکی از اقوام که راهها را میشناخت، به عراق رفتم. در بغداد دو ماه در زندان بودم تا مرا به سازمان تحویل دادند. زمانی که در زندان صدام حسین در بغداد بازجویی میشدم، در یکی از جلسات بازجویی، اسدالله مثنی از نفرات سازمان نیز حضور داشت و سؤال میپرسید. البته چشمان من در زمان بازجویی بسته بود، اما بعداً از روی صدایش او را شناختم و به خودش هم گفتم. دیماه سال ۱۳۸۴ (دسامبر ۲۰۰۵) از قرارگاه اشرف با مشقت فراوان فرار کرده و به TIPF رفتم. در تاریخ ۲۵ نوامبر ۲۰۰۷ از آنجا خارج شده و به سلیمانیه آمدم و با بنیاد خانواده سحر ارتباط برقرار کردم.
کلمه تناقض برازنده سر تا پای سازمان و رهبری آن است
تصویری که از سازمان داشتم، با آنچه در عمل دیدم، کاملاً متفاوت بود. آنچه تصور میکردم، با آنچه مشاهده کردم، از زمین تا آسمان فرق داشت. یکی از مسائل بارز و شاخص، مقوله خانواده بود که در بدو ورود اصلاً به آن اشاره نشد و خانواده به عنوان دشمن مبارزه تلقی میشد. تحقیر و توهین روزمره رواج داشت و مدام به افراد میزدند. هرگونه عاطفه و علاقه به غیر از رهبری، حرام بود. افراد را از خود تهی میکردند. به طور مداوم بحثهای بیمحتوا در مورد زنان مطرح میشد که در نهایت به این نتیجه میرسید که همه زنان ملک طلق مسعود رجوی هستند. آزادی زنی که سازمان ادعا میکند، دروغی بیش نیست.
اختناق برای من در سازمان هزار بار بیشتر از داخل ایران بود. میگفتند بر سر در ما نوشته شده «صداقت و فدا»، در حالی که باید مینوشتند «وقاحت و جفا»، زیرا پررویی و دورویی همانطور که همه میگویند، دو خصیصه اصلی مسعود رجوی و دستپروردههایش است. آنها به نزدیکترین افرادشان هم وفا نکردند. هرگز با این جریان احساس وحدت نکردم و تنها به خاطر سرکوب جسمی و روحی در آن ماندم. همیشه فکر میکردم که کلمه تناقض برازنده سر تا پای سازمان و رهبری آن است. مانند گرگهای وحشی و هار بودند و حاضر بودند هر کسی را بدرند.
تصویر من از آنها در ایران کاملاً برعکس بود. آنها را نهایت آمال و آرزوهایم میدیدم و فکر میکردم که دنیای رؤیاهای من است. حرفهای مریم رجوی که در تلویزیونشان پخش میشد، کاملاً مغایر با عملکرد درون تشکیلات بود.
در قرارگاه اشرف گفتم که میخواهم جدا شوم و پی کار خودم بروم. ابتدا محل نگذاشتند و جدی نگرفتند. سپس سعی کردند مرا دوباره فریب بدهند و حرفهای جدید بزنند. نهایتاً شروع به گذاشتن فشارهای روانی کردند و گفتند که جدا شدن یک زن برای ما مرز سرخ است و تو آبروی انقلاب خواهر مریم را میبری. گفتند که هیچ زنی حق ندارد از قرارگاه اشرف خارج شود، زیرا برای ما مرز سرخ است. بعد هم خیلی رک و پوستکنده تهدید کردند که مرا سر به نیست خواهند کرد. گفتند سرت را میبریم و تکهتکهات میکنیم و همینجا چال میکنیم و آب هم از آب تکان نمیخورد. من در ظاهر حرفم را پس گرفتم، اما مترصد فرار بودم. به شدت بازرسی و سختگیری میشد و عبور و مرورها بسیار تحت کنترل بود.
در خلال یک سری نشستها که سر همه گرم بود، فرصتی پیدا کردم و ماشینی برداشتم و فرار کردم و خود را به حصارهای قرارگاه رساندم و توانستم توجه آمریکاییها را جلب کنم و نهایتاً خودم را به آنها برسانم. حین فرار، یکی از افراد سازمان خواست جلوی مرا بگیرد که مجبور شدم با او گلاویز شوم و او را مضروب کنم تا از شرش خلاص شوم. سازمان سالهاست که اجازه رفتن جداشدگان به خارج را نمیدهد، زیرا خوب میداند که آنها حامل چه افشاگریهایی از مناسبات درون سازمان هستند.
طی مدت ۱۰ سالی که با سازمان بودم، حتی یک بار اجازه تماس با خانوادهام را ندادند. بعد از اشغال عراق توسط نیروهای آمریکایی، مادرم برای دیدن من بعد از سالها با قاچاقچی به قرارگاه آمد. ابتدا مرا خوب توجیه کردند که حکومت ایران مادرت را مأمور کرده و فرستاده است که بر علیه تو توطئه کند. از من خواستند که اصلاً روی خوش به او نشان ندهم. میگفتند که باید اینطور تصور کنی که داری به صحنه جنگ با پاسداران حکومت میروی. چند نفر را همراه من کردند که وقتی سؤال کردم اینها چرا با من میآیند، گفتند که این دیدار برایت خطرناک است و باید این افراد باشند. داییام هم آمده بود، اما اجازه ملاقات با او نمیدادند و وقتی با اصرار من مجبور شدند اجازه ملاقات بدهند، بعداً برایم نشست گذاشتند و مرا مورد شکنجه روحی قرار دادند که چرا روی خوش به داییام نشان دادهام. بعد از آن هم نگذاشتند تماس بگیرم و بفهمم که آیا مادرم سالم برگشته است یا خیر، زیرا غیرقانونی آمده بود.
من یک بار اقدام به خودکشی کردم و رگ دست خود را در آشپزخانه یگان زدم. آن زمان احساس میکردم که هیچ راه پس و پیشی ندارم و تنها چاره من برای رهایی از آن جهنم خودکشی است. به یکی از اتاقهای آشپزخانه رفتم و درب را از داخل قفل کردم و با یک کارد تیز شاهرگ دستم را بریدم. یکی از نفرات از پنجره مرا دیده بود و آنها از درب پشت داخل شدند و مرا به بیمارستان رساندند. وقتی به هوش آمدم، دیدم روی تخت بیمارستان هستم و دستم را بخیه زدهاند و از اینکه هنوز زندهام، متأسف شدم. بعد از آن قدری فشارهای روحی را بر روی من کمتر کردند.
فشارهای طاقت فرسا
بهطور واقعی، اکثر افراد با اجبار و فشار در قرارگاه اشرف ماندهاند. فشارهای روانی روی نفرات واقعاً طاقتفرساست. آنها از تمامی تکنیکهای جدید شکنجه روحی استفاده میکنند. کار مسئولین سازمان صرفاً اجرای همین فشارها و شکنجهها بهصورت روزمره برای حفظ نیرو است. افراد از هر فرصتی برای اعتراض استفاده میکنند، اما سرکوب میشوند. هیچکس از وضعیت موجود راضی نیست، اما احساس میکنند که چارهای ندارند.
تعدادی از افراد کمسنوسال را از غرب به هوای دیدن پدر و مادرشان به آنجا بردند و نگذاشتند برگردند و آنجا گرفتار شدهاند. اختناق شدیدی تحت عنوان ممنوع بودن محفل برقرار کردهاند. اگر دو نفر با هم خلوت کنند، به شدت توبیخ میشوند. روی مخ افراد آنقدر کار میکنند که از به دنیا آمدن خود پشیمان شوند. قبل از اینکه نظامیان آمریکایی برای مصاحبه بیایند، افراد را به شدت ترساندند و گفتند که اگر همراه آنان بروید، به شما تجاوز کرده و شما را شکنجه خواهند کرد. اگر به جای سربازان آمریکایی، به فرض نمایندگان صلیب سرخ یا سازمان ملل به قرارگاه آمده بودند، بسیاری اعتماد کرده و خارج میشدند. خیلیها، خصوصاً زنان، که به شدت خواهان جدایی بودند، از ترس شکنجه و تجاوز، چیزی به سربازان آمریکایی نگفتند و علیرغم میل باطنیشان، گفتند که میخواهند بمانند.
گرگصفتی و شقاوت، خصیصه اصلی رهبری سازمان
به صراحت گفته میشد که چون زنان همیشه ضعیف نگه داشته شدهاند، افراد سرسپردهتر و مطیعتری میشوند و احساس وابستگی میکنند، اما مردان احساس استقلال بیشتری دارند و کمتر تسلیم میشوند و به همین دلیل مسئولیتها بیشتر به زنان داده میشود تا فرمان را بدون چون و چرا اجرا کنند.
به عقیده من، گرگصفتی و شقاوت، خصیصه اصلی رهبری سازمان است. برخی از اعضا نیز مانند خود او گرگ تربیت شدهاند که هیچ مرزی برای سرکوب نمیشناسند. افراد را به شدت متوهم میکنند و احساس توهم ابلهانه و برتری نسبت به افراد جامعه را به همه القا مینمایند. در یک فیلم سینمایی درباره یک فرقه، دیدم که درست مانند سازمان، از شگردهای مختلف از جمله توهمپراکنی برای مغزشویی افراد استفاده میکنند. هر از چندگاهی بحثهایی برای شارژ کردن افراد برگزار میکردند.
آنها میگویند که یک هدف عالی داریم و آن هم آزادی مردم ایران است و لذا باید همه چیز را کنار بگذاریم تا به آن هدف برسیم. اما هیچ توضیحی نمیدهند که بعد از سالها در آن بیابان، چگونه میخواهیم به آزادی مردم ایران برسیم. این موضوع صرفاً به رهبری مربوط میشود و بقیه باید چشم بسته قبول کنند. این البته بهانه و پوششی برای قضیه است. هدف اصلی حفظ قدرت برای مسعود رجوی است. اگر کسی بگوید که من نمیخواهم به خاطر مردم ایران تسلیم محض شما باشم، میگویند که تو دیگر متعلق به خودت نیستی و متعلق به مردم ایران هستی و نماینده برحق مردم هم رهبری است، بنابراین خودت نمیتوانی تصمیم بگیری. صراحتاً میگویند مردم ایران یعنی رجوی و رجوی برای تو تصمیم میگیرد.
اعضای ناراضی حذف میشدند
وقتی صحبت از طلاق میشود، منظور طلاق همه چیز، حتی عقاید و نظرات است. میگویند باید هر چیزی که نظر تو را جلب میکند، طلاق بدهی. در نشستها به افکار دوران کودکی فرد نیز گیر میدهند که به چه چیزهایی فکر میکرده است. کاری میکنند که فرد اطاعت محض کند تا خلاص شود یا به فکر خودکشی بیفتد.
در خصوص یاسر اکبری نسب، میدانم که او همیشه با اصرار میخواست از سازمان جدا شود و ناراضی بود و این را پدرش، مرتضی، نیز خوب میدانست. خیلیها میگویند که سازمان او را کشته و جسدش را سوزانده است تا صدایش خاموش شود. اگر هم خودسوزی کرده باشد، به خاطر فشارهای روانی سازمان و پدرش بر روی او بوده و هیچ دلیل دیگری ندارد. در خصوص مرجان (فائزه اکبریان)، از نفرات کمسنوسالی که میخواست جدا شود، نشست گذاشتند و او را زیر فشار قرار دادند. مادرش، عذرا، را آوردند تا مقابل همه به او ناسزا بگوید و او را تحقیر کند. بعد او خودکشی کرد یا بهتر است بگوییم سازمان و مادرش او را کشتند.
گوش دادن به نوار موسیقی قاچاقی انجام میشد. بعد از آمدن آمریکاییها، فضا تا حدودی باز شد. حداقل خدا را شکر که سلاح را از دست آنان گرفتند. قبل از سقوط صدام حسین، به دنبال فرار تعدادی از نفرات از قرارگاه، که مهمترین آنها ادهم طیبی (مسعود) بود، به همه دستور داده بودند که هر کس را که شک کردید میخواهد فرار کند، بدون اخطار و بیدرنگ به گلوله بسته و از پا درآورید.
سازمان مجاهدین خلق عمر مرا تلف کرد
یک کتابخانه راهاندازی کردند که صرفاً برای تهیه فیلم و عکس و تبلیغات بود و اصلاً مراجعهکنندهای نداشت. زمان برای مطالعه به هیچ وجه نمیدادند. آنقدر با کارهای متفرقه و بیحاصل انسان را مشغول میکردند که فرصت فکر کردن هم نداشته باشد. اگر خیلی هنر میکردیم، میتوانستیم چند ساعت وقت برای خواب پیدا کنیم. هر کس مطالعه میکرد، به او میگفتند که برو به فکر مبارزه باش. میگفتند کسی که انقلاب خواهر مریم را فهم کرده باشد، دیگر به هیچ مطالعهای نیاز ندارد و آنچه را که باید بداند، دانسته است.
شکایت من این است که سازمان مجاهدین خلق مرا فریب داد و در عراق آزار و اذیت کرد بهطوری که مرگ را به زندگی در آنجا ترجیح دادم. عمر مرا تلف نمود و بینهایت به من دروغ گفت و عملاً مرا در جایی که راهی به بیرون نداشت، زندانی و اسیر کرد و به روح و روان من آسیب رساند. من حدود ۸ ماه در سازمان در زندان انفرادی بودم، چون فقط گفته بودم که میخواهم از آنجا بروم. مرا تحت بازجویی و شکنجه قرار دادند و آنقدر تهمتهای ناروا زدند که حرفم را پس گرفتم.
علیرضا نصرالهی: جان، عمر، زندگی و عواطف افراد مهم نبود
من علیرضا نصرالهی، متولد ۱۳۵۱ (۱۹۷۲) در تهران هستم. در سال ۱۳۷۹ (۲۰۰۰) در ایرانشهر توسط اقوامم به سازمان مجاهدین خلق جذب شدم. در همان سال به کراچی رفتم و بعد از کمتر از یک ماه به دبی و سپس اردن و نهایتاً عراق برده شدم و وارد ارتش آزادیبخش ملی گردیدم. در تاریخ ۳۱ ژوئن ۲۰۰۳ از قرارگاه اشرف در عراق خارج شده و به TIPF رفتم. در تاریخ ۲۵ نوامبر ۲۰۰۷ از TIPF خارج شده و نهایتاً با چند نفر دیگر به سلیمانیه رسیدم. ما در این شهر با بنیاد خانواده سحر ارتباط برقرار کرده و درخواست کمک نمودیم. لازم به ذکر است که مادرم سال گذشته فوت کرد و مراسمی در TIPF با کمک رفقا برایش گرفتم. اکنون میخواهم بقیه عمرم را مانند مردم عادی زندگی کنم، تشکیل خانواده بدهم و خودم برای خودم تصمیم بگیرم و از حقوق اولیه هر انسان معمولی برخوردار گردم.
برای سازمان مجاهدین خلق، جان و عمر و زندگی و حتی عشق و عواطف افراد اصلاً مهم نیست. مدتی که در سازمان بودم، تماماً توهین و تحقیر شنیدم و حق هیچگونه اظهار نظری نداشتم. برای اینکه بتوانند ساختار فرقهای را حفظ کنند، مدام سرکوب میکردند و حق اعتراض نمیدادند. افراد را مطیع محض میخواستند.
بارها درخواست کرده بودم که عکسهای مادرم را که گرفته بودند، پس بدهند، ولی ندادند. دوست داشتن مادر در سازمان جرم است. بارها تقاضا کردم میخواهم با مادرم صحبت کنم که میگفتند امکان ارتباط وجود ندارد، در حالی که برای جذب نیرو و پول، امکان تماس روزانه وجود داشت. پدرم به صلیب سرخ رفته بود و لذا سازمان تحت فشار قرار گرفته بود که اجباراً مرا پای تلفن با پدرم بردند که با او صحبت کنم و بخواهم که موضوع را پیگیری نکند. یک بار گفتند که عکس بگیر و برای خانوادهات بفرست. متعجب شده بودم که چه تحولی به وجود آمده است. بعد معلوم شد برای ساکت کردن خانوادهام که دنبال وضعیت من بودند و همچنین جذب پسرخالهام این کار را انجام دادهاند.
عاطفه را در فرد میکشند تا به ماشین تبدیل شود
وقتی از TIPF بیرون آمدم، با اقوامم در انگلستان تماس گرفتم و خواستار کمک شدم که ابتدا قبول کردند، ولی بعداً سازمان از طریق لیلا جزایری (اعظم ملا حسنی مجد آبادی فراهانی کهنه) به آنها گفته بود که من نفوذی رژیم بودم که قصد ترور داشته و اخراج شدهام که آنها هم ترسیدند و کمک نکردند. سازمان اول میگفت راه خروجی همیشه باز است، ولی بعد معلوم شد که تنها به زندان ابوغریب باز است. هر آنچه سازمان موقع جذب من میگفت، درست عکس آن چیزی بود که در عمل مشاهده کردم. میگفتند کسی از افراد سازمان در دنیا آزادتر نیست، در حالی که اختناقی که در قرارگاه اشرف حاکم بود، در هیچ کجا دیده نشده است. میگفتند که هیچکس روابط عاطفی مانند ما ندارد، در حالی که ذرهای احساسات عاطفی جرم بوده و محکوم است. هیچگونه روابط انسانی وجود ندارد. یک چیز به رسمیت شناخته میشود و آن هم اطاعت محض از مسئول است. عاطفه را در فرد میکشند تا به ماشین تبدیل شود. حتی علاقه به مادر هم محکوم است. رک به من میگفتند که رهبری پدر و مادر و همه کس توست. میخواستند که او را بپرستم و هر چیز دیگری را فراموش کنم.
فرخ (مسعود مسعودنیا) در نشستهای موسوم به عملیات جاری تحت فشارهای روانی زیاد قرار گرفت تا بالاخره خودکشی کرد که بعد گفتند سکته کرده است. سازمان مانند آب خوردن دروغ میگوید و هر چه که میگوید دروغ است. حتی به نزدیکترین افراد خودشان هم حرف راست نمیزنند. به افراد خودشان نیز رحم نمیکنند.
با خانوادههایی که برای دیدار عزیزانشان به درب قرارگاه مراجعه میکنند، طوری برخورد میکنند که انگار دشمن هستند. وقتی مادری برای دیدار فرزندش میآید، اول فرزند را توجیه میکنند که او دشمن توست و ملاقات هم صحنه جنگ با پاسدارهاست. بعد دو نفر دو طرف فرزند مینشینند و ملاقات را کنترل میکنند.
تابحال فردی به حقهبازی و شارلاتانی مسعود رجوی آفریده نشده است. او استاد شاهمورتی بازی است. خود را انسانی کامل و مطلق معرفی میکند که تنها کسی است که از استثمار و جنسیت تهی است و نباید به او انتقاد کرد. او عملاً نقش حسن صباح را بازی میکند.
در خصوص طلاق میگفتند که مربوط به مجردها هم هست. یعنی باید علیالدوام از فکر زن بیرون آمد و باید ازدواج را برای همیشه از ذهن خارج کرد. از خودسپاری حرف میزدند که بیشتر منظور خاکسپاری بود. افراد را در گورهای ذهنی خود دفن میکردند و ادعا میکردند که به رهایی رساندهاند.
کتاب و مجله و روزنامه و فیلم و موسیقی و رادیو و تلویزیون بهصورت مستقل و آزاد جایی ندارد و باید به شدت کنترل شده باشد. اخبار تماماً باید از فیلتر سازمان عبور کند. من درخواست کتاب حافظ کردم که گفتند این کتاب مزخرف است و تو را از دنیای مبارزه دور میکند و ندادند. میگفتند این اشعار تو را به درون خود میبرد و به فکر میاندازد و به زندگی عادی بازمیگرداند. هر چیزی که فرد را به دنیای واقعی و زندگی عادی برگرداند، حرام است. پنجشنبه شب یک فیلم تکراری جنگی میگذاشتند که آنقدر سانسور شده بود که سر و ته نداشت. هرگز فیلمی که احساسات و روابط عاطفی و خانوادگی را بیان کند، نشان نمیدادند. موسیقی که پخش میشد، باید حتماً چک میشد. حتی تصنیفهای خوانندگان عضو شورای ملی مقاومت هم اجازه پخش نداشتند، مگر اینکه در چهارچوب سازمان خوانده باشند.
برای مسابقات جام جهانی فوتبال خواستیم که سیمای جمهوری اسلامی را بگیرند تا بهطور مستقیم پخش مسابقات را ببینیم. گفتند که ما با حکومت مرزبندی داریم و لذا حق نداریم به تلویزیون رژیم نگاه کنیم. حتی از تماشای فوتبال خارجی که از تلویزیون ایران پخش میشد و ۷۰ میلیون ایرانی نگاه میکردند، هم محروم بودیم. واقعاً شورش را درآورده بودند.
سازمان مرا فریب داد و اغفال کرد و آن چیزی نبود که در ابتدا خود را معرفی میکرد. عمر مرا تلف کرد و اکنون مرا در غربت در یک کشور خارجی جنگزده آواره کرده است و آیندهام مشخص نیست. من میخواهم با بیان این مطالب مانع از آن بشوم که افراد دیگری گول این سازمان را بخورند. آنها در روز اول همه حقیقت را نمیگویند تا فرد بتواند آگاهانه انتخاب کند. من قصد دارم زمانی که به اروپا برسم، تمامی تجارب خود را برای آگاه کردن مردم منتشر نمایم. من تمام توان خود را به کار خواهم بست تا یک شیاد و کلاهبردار تردست را به همه هموطنانم معرفی کنم. از شما میخواهم که حرفهای مرا به گوش همه برسانید.
عدهای در بیابانهای عراق سرگردان شدند، تعدادی در شهرهای مختلف این کشور آواره گردیدند و عدهای در ترکیه دستگیر و زندانی شدند و البته تعدادی توانستند نهایتاً خود را به اروپا برسانند. آنان تماماً کسانی بودند که آزادی را با هر بهایی که میطلبید، بر سرسپردگی و نتیجتاً عافیت در قرارگاه اشرف ترجیح دادند.
انتهای پیام