در سالروز تبادل اسرای جنگ تحمیلی ایران و عراق هستیم؛ روزی که دو کشور پس از آتشبس به توافقاتی در خصوص نحوه تبادل اسرای جنگی دست یافتند. سرانجام، پس از سالها دوری و درد و رنج، اسرای هر دو کشور به وطن خود بازگشتند و این بازگشت در گروههای متعدد و در روزهای مختلف انجام شد. چقدر از خانوادهها شادی کردند و سر از پا نمیشناختند. چقدر پدر و مادرانی که در حسرت دیدار فرزندان و عزیزانشان بودند، چقدر همسران و فرزندانی که منتظر پدر خانواده بودند و به آرزویشان رسیدند، و سایر کسانی که در این حالت انتظار بودند.
اما برخی خانوادهها خیلی زود شادیهایشان به یأس و ناامیدی تبدیل شد، زیرا پس از اتمام تبادل اسرا، در طرف ایرانی موفق به دیدار فرزندانشان نشدند. خانوادههایی که دچار تنش و استرس شده بودند، در جستجوی فرزندان خود بودند، اما نتوانستند به خواست قلبی خود برسند و از درد و رنجهای دیرینه خود بکاهند. زیرا یک دزدی در مسیر زندگی آنان و عزیزانشان قرار گرفته بود که با وعدهها و وعیدهای فریبنده و دروغین، عزیزان آنان را از قافله دور کرده و ربوده بود.
باور کنید که این حقیقت است؛ دزدی که در این مسیر خیمه زده و کمین کرده بود، کسی نبود جز مسعود رجوی! این فرد، مانند همیشه، با فریبکاری و نیرنگ، تعداد قابل توجهی از اسرا را قبل از تبادل اسرا از اردوگاههای اسرای جنگی با وعدههایی که هیچگاه عملی نشد، ربود و در واقع به گروگان گرفت. رجوی با ارسال برخی تیمهای سازمان به داخل اردوگاههای اسرا در عراق، به آنان وعده داد که برای نجات خود به مجاهدین خلق بپیوندند. او همچنین اعلام کرد که در صورت عدم تمایل، میتوانند از آنجا (یعنی محل استقرار اعضای سازمان در عراق) به هر کشوری که دوست دارند بروند و سازمان در این زمینه به آنان مساعدت خواهد کرد و آنان را به کشورهای اروپایی خواهد فرستاد. تعدادی قابل توجهی از اسرا فریب این نیرنگ را خوردند و با خود گفتند که میروند و از آنجا به کشورهای اروپایی رفته و خواهند توانست با خانوادههای خود ارتباط برقرار کنند، زیرا در اردوگاه اسرا امکان تماس تلفنی نبود و تنها از طریق نامهنگاری، آن هم هر شش ماه یک بار، ارتباط برقرار میشد.
دقیقاً همین کار را با کسانی که به ترکیه رفته بودند و میخواستند به اروپا بروند، میکردند که حتماً داستانهایش را شنیدهاید. بدین ترتیب، اسرایی که با وعدههای رجوی از اردوگاه خارج شدند، به یک اردوگاه دیگر منتقل شدند. تنها تفاوتی که وجود داشت، مکان و نوع لباس و غذایشان بود وگرنه در بطن داستان هنوز اسیر محسوب میشدند؛ حتی بدتر از اسارت دیکتاتور عراق، زیرا حداقل میتوانستند در عراق و در اردوگاههای صدام بعثی هر شش ماه یک نامه برای خانوادههایشان نوشته و جواب دریافت کنند، ولی در اردوگاههای رجوی چنین امکانی وجود نداشت و بدتر اینکه رجوی زیر حرفهای خود زد و از اساس منکر این شد که بتواند کسی را به خارج از عراق اعزام کند. او تأکید کرد که حتی نامهنگاری و تماس تلفنی نیز در اردوگاه اشرف به دلیل شرایط امنیتی، به ویژه اینکه جان رهبری یعنی مسعود رجوی به خطر میافتد، وجود ندارد!
به جای این کار، به فرمان مسعود رجوی، عناصر و وابستگان سازمانی او شروع به مغزشویی کردند و هر کسی که وارد اردوگاه موسوم به اشرف میشد، تحت تأثیر القائات خود با مجموعهای از نشستهای ایدئولوژیک قرار میگرفت و فرد یا افراد را مجبور به ماندن در قرارگاه اشرف میکردند. اگر فرد مذهبی بود، با کار مذهبی، و اگر فردی تفکرات ضد حکومتی داشت، با برخی فاکتها و شرایط بد جامعه، و به طور کلی هر کسی را به زبانی که بیشتر روی آن متمرکز بودند، تحت تأثیر قرار میدادند.
هیچگونه راه فراری وجود نداشت و اگر کسی از این ریسکها میکرد، یا در مسیر فرار کشته میشد یا توسط نیروهای عراقی در خارج از اردوگاه اشرف دستگیر و بعد از آزار و اذیتهای بسیار، که فرد را تا سر حد مرگ میرساندند، به زندانهای عراق منتقل میشدند. معروفترین این زندانها، زندان ابوغریب بود که در عراق و حتی در بسیاری از کشورهای دیگر زبانزد خاص و عام بود، زیرا پای هر کسی که به این زندان کشیده میشد، معلوم نبود که چه سرنوشتی در انتظارش است. یعنی کاری میکردند که فرد روزی صد بار آرزوی مرگ کند.
همین القائات به شکلهای مختلف به اعضای سازمان رسانده شده بود تا کسی فکر فرار به سرش نزند. رجوی نیز در بسیاری از نشستهایش به شکلهای مختلف تأکید میکرد که اگر کسی فرار کند، دیگر برای او نمیشود کاری کرد!
خواستم در سال روز بازگشت اسرای سرافراز، یادی از یک دزدی و فریب بزرگ کرده باشم.
بخشعلی علیزاده
انتهای پیام