علی پوراحمد، مسئول انجمن نجات مرکز گیلان در یادداشتی نوشت: وقتی مطلب روشنگر مربوط به بتول رجایی از عوامل سرکوب تشکیلات مخوف و از مجریان حلقه بگوش رجوی در سرکوب اعضای ناراضی و جدایی طلب از آن سازمان را در سایت فراق دیدم، یک طوری شدم که به جد از توصیف آن عاجز و قاصرم. در لحظه تنها جملهای که در ذهنم متبادر شد، این بود که گفتم: «ای خاک! وای بر تو که چه موجود کثیفی را به ناچار در آغوش گرفتی!»
معرفی یک درنده وحشی در فرقه رجوی به نام «بتول رجایی»
زمستان ۶۳ بود که خیلی جوان و ۱۹ ساله بودم و با یک حرارت و انگیزه خاص و در عین حال خامی، مشغول گذراندن دوران پذیرش در پایگاه مرزی به نام جلیلی بودم. تمام اعضای پذیرشی و همچنین مربیان و مسئولان آن همه مرد بودند و از زن خبری نبود. در آن وانفسا، اولین زنی که در مناسبات و در همان پایگاه جلیلی دیدم، بتول رجایی بود. با دیدنش شوکه شدم و با خودم گفتم: «یعنی همه زنهای مجاهدخلق این شکلی هستند!؟»
از همان ابتدای ورودم به سازمان و از همان دیدارهای اولیه، دلم نمیخواست هیچگاه با او روبرو شوم. ولی در گذر ایام و در تمام مدت بیست سالی که در مناسبات و پایگاههای مختلف حضور داشتم، متاسفانه اساساً دور و نزدیک با این موجود عجیبالخلقه سروکار داشتم و مسئولم بوده است. سیرت زشت و ناخوشایند او در ظاهرش هم تاثیر گذاشته بود.
در مقاطع مختلف، از جمله کسانی بودم که در نشستهای تحقیرآمیز مغزشویی به شدت مورد اهانت بتول رجایی قرار گرفتم.
یکبار در سال ۷۲ که به عضویت زنان شورای رهبری درآمده بود و در جلسهای که عدهای داشتند به به و چه چه میکردند و به وی تبریک میگفتند، وقتی با پوزخند معنیدارمن مواجه شد، به شکل جنونوار و هیستریک از پشت میز جلسه بلند شد و سایرین را علیه من تحریک کرد که با مشت و لگد مرا از جلسه بیرون کنند. از شدت ضربات اوباشان رجوی، از ناحیه بینیام به شدت خونریزی داشتم و بیرون جلسه در کنار شیرآب در قرارگاه ۱۱ تلاش میکردم از ادامه خونریزی جلوگیری کنم و در حال خودم بودم که یکی از همرزمانم، یقهام را گرفت و مجدداً به داخل جلسه کشاند. سرم پایین بود و نمیخواستم چهره کریه رجایی را ببینم، ولیکن عربدهاش مرا وادار کرد که نیمنگاهی به وی داشته باشم و با دهان بر کف و زوزه کشان گفت: «اگر قانون تشکیلات و پرسنلی نبود، اجازه نمیدادم که یک روز در موضع فرمانده دسته مهندسی کارکنی! تواصلاً لایق و شایسته این موضع نیستی و حقت هست که زیردست یکی از اسرای پیوسته کارکنی…»
بتول رجایی داشت عقدههای خود را روی من خالی میکرد و یکجوری داشت در جمع تحقیرم میکرد که من هم زدم به سیم آخر و جسورانه گفتم: «اگر توانستی هر غلطی خواستی بکن. نفهمیدم دیگه چه شد!» با مشت و لگد همرزمانم روانه بنگال شدم تا خوب فکرهایم را بکنم و به غلط کردن بیافتم! این کاره نبودم، ولی دوستان جدا شده خوب میدانند که یکجور کوتاه میآمدیم، میسوختیم و میساختیم و ای کاش به جای سال ۸۳، همان سال ۷۳ ترک یار! میکردم و یک قلم ده سال از زندگی جلو میبودم. بازهم شکرخدا که یاریام کرد و هشیار شدم و جسارت به خرج دادم و از آن جهنم و از آن بدسیرتان رستم و به آرامش رسیدم. الهی که سایر دوستان و همرزمان سابق و ناراضیان از جهنم رجوی که گرفتار امثال بتول رجایی هستند، در آیندهای نه چندان دور با رهایی از این فرقه بدنام و با بازگشت به وطن و کانون گرم و پرمهر خانواده، با به فراموشی سپردن آن چهرهها و سیرتهای زشت به آرامش برسند.
راستی، دنیا دار مکافات است. بتول رجایی خیلی به اعضای ناراضی ظلم کرد، خصوصاً وقتی در بخش امنیت و پرسنلی و زندان مسئولیت داشت، علیه اعضای جداییطلب از فرقه رجوی چه اهانتها و شکنجههای روحی و روانی و فیزیکی که نداشت، و همواره تکیهکلامش این بود که: «شمایان را در همین اشرف به خاک ذلت میکشانیم و میکشیم!« غافل از اینکه بتول، به حکم خدایی و جبرزندگی، میبایست روزی به خاک ذلت بیافتد و طعمه خاک شود.
دلم میخواهد هر یک از جداشدهها، ولو یک فاکت و نمونه از هزاران جور و ظلم این زن در مناسبات رجوی علیه خود و دیگران را به تصویر بکشند و به روشنگری بپردازند تا سیاهی روی شود هر که در او غش باشد. رجوی، شرمت باد که از دامن ایدئولوژی و افکار فرقهگرایانهات چنین وحوشی تربیت شدند و به جان معترضان افتادند، و چه جنایتها که مرتکب نشدند و مطمئن باش، تاریخ برای عبرت آیندگان خود، جنایاتت را به خاطر خواهد داشت.
انتهای پیام