به گزارش فراق، مزدا پارسی درباره وی مینویسد: علی آنکارایی نام آشنایی برای بسیاری از اعضای مجاهدین خلق است. نامی که در خاطرات بسیاری از اعضای جدا شده از این فرقه شنیده شده است. این نام برای خانواده های اعضای مجاهدین خلق نیز یادآور وحشت و دلهره است.
اغلب افردی که در سالهای پایانی دهه ۷۰ و سالهای آغازین دهه ۸۰ در کشور ترکیه در دام تشکیلات مجاهدین خلق افتادند، فریب علی آنکارایی را خوردند که در هیبت فردی خیرخواه به افراد نزدیک می شد ولی در واقعیت در سمت قاچاقچی انسان افراد را به عراق و اردوگاه اشرف میبرد.
او نخست جوان های جویای کار ایرانی در ترکیه را رصد میکرد، با محبت و توجه اعتماد آنها را جلب میکرد و با وعده شغل مناسب و درآمد کافی دراروپا آنها را در تور بزرگ خود به دام میانداخت. توری که گنجایش به دام انداختن صدها جوان ایرانی را داشت. سرانجام این مسیر گرفتاری افراد در تشکیلات مجاهدین بود که برای برخی چون مرتضی بهشتی تا پایان عمر به طول انجامید و برای برادرش مصطفی بهشتی تا همین سه سال پیش در آلبانی ادامه داشت. در زیر به مرور خاطرات چند تن از اعضای انجمن نجات در ارتباط با عامل ربایش جوانان ایرانی در ترکیه، می پردازیم:
ثریا عبداللهی، مادر امیراصلان حسن زاده در مصاحبه اخیرش از مواجهه خود با علی آنکارایی سخن گفت. او در پاسخ به سوال مصاحبه کننده درباره چگونگی به ربوده شدن پسر توسط علی آنکارایی و نهایتا بی خبری از پسر برای سالها، گفت:
«من مجاهدین خلق را اصلا نمیشناختم. در حد کلمه منافقین در ایران شنیده بودم و در همین حد میشناختم. پسرم در ایران ورزشکار بود و پنج سال سابقه باشگاهی داشت. برای دریافت مدرکی باید به آلمان میرفت و این مسیر از راه ترکیه میگذشت؛ با دوستش عازم ترکیه شد و آنجا علی آنکارایی پسرم را ربود. حدود چهار سال دنبال پسرم بودم تا اینکه متوجه شدم در بین مجاهدین در عراق است. من از جنایتهای این فرقه اطلاعی نداشتم. من هیچ شناختی از این فرقه منفور نداشتم. با توجه به فعالیتهای چندین ساله باز هم احساس میکنم چهره منفور این فرقه را نمیشناسم… زمانی که پسرم رفت اصلا اطلاع نداشتم که چنین اختاپوسی وجود دارد، نمیدانستم چنین راهزنی در کشور ترکیه وجود دارد و میتواند فرزندم را به این شکل بدزدد. عدم اطلاع من باعث شد فرزندم گرفتار شود و خودم هم چند سال درگیر این موضوع شوم …علی آنکارایی همه جوانانی که ذوق و شوق رفتن به خارج از کشور را دارند و از ایران ربوده میشوند را با حیله و نیرنگ به ترکیه در هتل آنکارا میبرد. زمانی که امیراصلان با من تماس گرفت، گفتم چطور علی آنکارایی تو را به آلمان میبرد؟ گفت یک نفر نیستیم و حدود ۲۰۰ نفر هستیم. میخواست ۲۰۰ جوان را به آلمان ببرد. گفت علی آنکارایی در آلمان کارخانه دارد و به ما وعده داده در کارخانهاش کار کرده و هزینههایمان را تامین کنیم و دوره باشگاهیم را میبینم و به ایران برمیگردم. جوانان را با این وعدهها فریب داد. امیراصلان این مطالب را به من گفت و من از اینها اطلاعی نداشتم. اگر اطلاع داشتم به فرزندم اجازه نمیدادم این کار را بکند و به او میگفتم که او از اعضای فرقه و آدمرباست. من با علی آنکارایی صحبت کردم و گفت نگران نباشید، مبلغی را به فردی که جلوی اداره میآید، بدهید که هزینه قاچاق امیراصلان است…. گفت پسرم که به آلمان برسد کار و منبع درآمد دارد. بر اساس این حرف فرزندم را فرستادم، اما خاطرجمع نشدم و دل نگران بودم، ولی امیراصلان میگفت با نگرانیهایتان مانع پیشرفت من نشوید. باید در زندگیم ریسک کنم و این مسیر را بروم. امیراصلان علاقه زیادی به ورزش داشت و جزو بدنسازان ماهر بود و در مردان آهنین فعالیت میکرد. تمام زندگیش در ورزش خلاصه شده بود. گفت نگران من نباشید! من هم گفتم وقتی رسیدید به من زنگ بزنید. من مبلغی که علی آنکارایی گفت را به آن فرد دادم، اما علی آنکارایی زنگ زد و گفت مبلغ کم است، وقتی امیر به آلمان رسید کار میکند و هزینه خود را تامین میکند و بعد شما هم میتوانید نزد امیر بیایید. من کمی خاطرجمع شدم. امیر دوباره زنگ زد و خداحافظی کرد و گفت امشب با کانتینر راهی آلمان هستیم. بعد من نزدیک به چهار سال امیراصلان را گم کردم.»
مالک هژبر عضو پیشین فرقه رجوی در سال ۱۳۸۱ توسط علی آنکارایی در ترکیه ربوده شد و به پادگان اشرف در عراق برده شد. او شیوه گرفتار شدنش در دام علی آنکارایی را چنین شرح میدهد:
«داستان بدین قرار بود که شبی یک آقایی درب اتاقم را زد و خودش را علی آنکارایی معرفی کرد که من اول بار بود که اسمش را می شنیدم. در ادامه معرفی خودش و کارش گفت که من برای هموطنانم که به دنبال شغل هستند کاریابی میکنم و یه جورهایی کار خیر انجام میدهم و به من گفت توهم اگر تمایل داشته باشی میتوانم کمک کارتان باشم.
در ملاقات اول چیزی نگفتم و رد شدم. ولیکن این آقا دست بردار نبود و برای چند بار به ملاقات من آمد و من هم چون به دنبال کار بودم و از طرفی کسی را برای کمک گرفتن نداشتم ناگزیر به وی متوسل شدم که در آخر دیدار گفت که شما باید چند مدت به عراق بروید و از آنجا روانه یک کشور اروپایی خواهید شد. من هم با شک و تردید پذیرفتم و به اتفاق دو نفر دیگر که آنان نیز دل به وعده های این آقا داده بودند، در ماه دوم سال ۱۳۸۱ روانه عراق و پادگان اشرف شدیم.»
عبدالرحیم نظری عضو پیشین دیگر در خاطرات خود پس از جدایی می گوید که پس از رسیدن به استانبول چند روزی را بدنبال کار بوده و از طرفی از نظر مالی در مضیقه بوده است. روایت او از آشنایی با علی آنکارایی چنین است:
«در یکی از روزها که در اطراف آکساری برای پیدا کردن کار گشت می زدم با یک ایرانی آشنا شدم. او به سمت من آمده و گفت اگر دنبال کار میگردی، من میتوانم یک شغل پر درآمد برایت پیدا کنم و فقط باید چند روزی را پیش من باشی. من که شدیدا تحت فشار مالی بودم به راحتی قبول کردم و با او به هتلی در همان اطراف رفتم. چند روزی را با او بودم که تمام و کمال مخارج من را پرداخت مینمود و پیش من با تلفنش طوری صحبت میکرد گویی که واقعا به دنبال کار برای من است. از طرفی تاکید میکرد که به هیچ وجه از هتل خارج نشوم. بعد از گذشت چند روز علی آنکارایی پیش ما آمد و بعد از آشنایی و مطالبی که در مورد کار خیلی خوب با درآمد عالی در آلمان را برایمان توضیح داد، گفت که در وهله اول باید سه ماه را در قرنطینه باشید و به همین خاطر شما را به کشور عراق میبرم تا در آنجا مراحل ترانسفر شما انجام بشود و بتوانید به کارتان برسید.
بدین ترتیب بود که او اولین مرحله از شستشوی ذهنی ما را انجام داده و در روزهای بعدی نیز نوارهایی از مسعود و مریم رجوی را برایمان پخش میکرد. در آن موقع من اصلا نمیدانستم سازمان مجاهدین چیست و این فیلمها برای چه در اختیار ما قرار داده شده بود.
بعد از چند روز ما را به یکی از مرزهای مشترک عراق و ترکیه بردند. در آنجا نیز پاسپورتهایی با نامهای عراقی که از قبل آماده نموده بودند را در اختیار ما قرار دادند. شش الی هفت نفر بودیم. وقتی با مکافات فراوان به اشرف رسیدیم، تعدادی از زنهای فرقه رجوی دورمان را گرفته و در همان ابتدا لباس نظامی به ما دادند که من و دوستانم تعجب کردیم و دلیل آن را سئوال کردیم. گفتیم که ما برای کار به اینجا آمدهایم و این لباسها برای چیست؟ در جواب ما گفتند که شما الان جزء سازمان مجاهدین هستید…»
افشین فلاح قره تپه دیگر عضو جدا شده از فرقه رجوی نیز در سال ۱۳۷۸ در جستجوی کار به کشور ترکیه رفته بود. او نخست توسط فردی بنام شهرام فریب خورد و سپس به واسطه علی آنکارایی به عراق و پادگان اشرف منتقل شد.
محمد علی احمدی از اهالی آذربایجان بود و پس از آنکه فریب سیمای آزادی را خورد با هدف پیوستن به مجاهدین خلق به ترکیه رفت. او پس از جدایی از تشکیلات و بازگشت به وطن، داستان فریب خوردنش را به این شرح بیان کرد:
«سال ۱۳۸۰ از طریق سیمای آزادی با سازمان مجاهدین خلق آشنا شدم. سه یا چهار ماه بعد در همان سال یعنی آذر ماه ۸۰ از ایران خارج شده و به ترکیه رفتم. من اتفاقی به ماهواره سازمان وصل شده و شماره تلفن آنان را یادداشت کرده بودم که از ترکیه تماس گرفته و وصل شدم. برخورد بسیار خوبی داشتند و در دیدار حضوری حسابی تحویل گرفتند و پشنهاد پول دادند و حتی مدام برایم ماشین میفرستادند که مرا نزد آنان ببرد. بعد از آن هر ساعت زنگ میزدند و حالم را میپرسیدند.
فردی به نام علی مراجعه میکرد و اصرار داشت که تمامی مسائل اقامتی مرا حل کند. او میگفت که خوش بحالت که چنین افتخاری نصیبت شد تا به سازمان مجاهدین خلق بپیوندی. برایم سیگار و غذا و مایحتاج زندگی میخرید. خانمی هم مرتب تلفنی تماس میگرفت و سؤال میکرد که کم و کسری نداشته باشم. علی یک میزان وسایل از قبیل دستگاه ویدئو و تلویزیون آورد و نوارهایی در خصوص مسعود و مریم رجوی میگذاشت. من چیزی از حرفهایشان نمیفهمیدم ولی خجالت میکشیدم سؤال کنم. بعد از هر نوار میپرسید که نظرت چیست که من نظر خاصی نداشتم و میگفتم خیلی خوب بود. گفتند سازمان کمکت میکند تا برای کار به آلمان بروی.
من در مجموع نظر بسیار مثبتی نسبت به سازمان پیدا کرده بودم. بعد به استانبول رفتم و آنجا مشغول به کار شدم. از آنکارا تا استانبول را با تاکسی رفتیم. تا آن لحظه حرفی به من نزدند و اسمی از عراق نیاوردند. در استانبول گفتند که برای یک دوره کوتاه آموزشی به سوریه میروی. فردی به نام ابراهیم هم که مثل من برای کار جذب شده بود همراه ما بود. همه چیز از مدرک و پول گرفته تا وسایل مرا گرفتند و فقط ۲۰ دلار همراه داشتم. بعد به فرودگاه رفتیم و عازم دمشق شدیم. هر وقت سؤال میکردم که موضوع چیست فقط میگفتند که همه چیز حل است و نگران نباش. وقتی به سوریه رسیدیم گفتند که به هتل میرویم ولی پلیس ما را گرفت و به زندان برد. صبح روز بعد یک نفر از شرکت عراقی با دو بلیط آمد و پلیس سوریه ما را در هواپیما گذاشت و اجبارا به عراق رفتیم.
وقتی وارد فرودگاه بغداد شدیم ما را بصورت خیلی ویژه تحویل گرفتند و از گیت مخصوص خارج کردند و سوار ماشین کرده و به بغداد بردند. برخوردشان خیلی دوستانه و گرم بود. طوری همه با ما روبوسی میکردند که انگار ۲۰ سال است یکدیگر را میشناسیم و یا قوم و خویش بودهایم. در نشستها یک سری مسائل در خصوص ایران میگفتند که من و ابراهیم نفری که از ترکیه با من همراه بود گفتیم که ما چنین چیزهایی ندیدهایم. ولی آنقدر با ما بحث کردند و توی گوش ما خواندند که حرفشان را قبول کردیم که وضعیت ایران همانطور است که آنها میگویند. از ما پذیرایی میکردند و البته حرفهای خودشان را دائما تکرار میکردند. حرفهایشان در فرهنگی کاملا نامأنوس بود و حتی خیلی از جملاتشان قابل فهم نبود. در هر مرحله به شدت بازرسی میشدیم و حتی داخل دهان و لای موها را هم چک میکردند. هر حرفی میزدند را اصرار داشتند که درست است و مخالفت را اصلا قبول نمیکردند و آنقدر بحث میکردند تا بالاخره کوتاه بیایی. من و ابراهیم خواستیم به بغداد برویم و قدری بگردیم ولی اجازه ندادند و تازه فهمیدیم که هر کاری میخواهیم انجام دهیم باید با اجازه مسئول باشد. ما حق انجام هیچ کاری به غیر آنچه مسئول معین میکرد نداشتیم.»
علی احمدی (برادر کوچکتر محمدعلی احمدی) پس از به دام افتادن برادرش به هوای پیوستن به برادرش و در جستجوی کار مناسب در ترکیه، فریب عوامل مجاهدین خلق را خورد. روایت او را از این فریب بخوانید:
«من در تهران کار میکردم که تماس گرفتند و گفتند که از طرف محمدعلی زنگ می زنند و خواستند که به ترکیه برای کار بروم و گفتند که برادرت منتظرت است. من به جلفا و بعد به ترکیه رفتم تا به اصطلاح نزد برادرم کار کنم. آنقدر هوای دیدن برادرم را داشتم که سر از پا نمی شناختم و وقت را از دست ندادم و خودم را به ترکیه رساندم. دلم خیلی شور می زد و احساس می کردم که حتما اتفاقی برایش افتاده است که خودش تماس نگرفته است.
در ترکیه خانمی با من تماس میگرفت و تصویری میداد که فکر کردم همسر محمد علی است چون تمامی جزئیات مربوط به برادرم را میدانست و خیلی از او تعریف میکرد و به او ابراز علاقه میکرد. او گفت که برادرم در آلمان منتظر من است. به مادرم در ایران که خیلی نگران حال برادرم بود به دروغ گفتم که محمدعلی را دیدهام و حالش خوب است ولی خیلی سرش شلوغ است. از ترکیه بدون دیدن برادرم به ایران باز گشتم ولی باز زنگ میزدند و مرا به ترکیه دعوت میکردند. من به برادرم سپرده بودم که اگر کار خوبیگیر آورد مرا هم خبر کند که آنها به این صحبت ما اشاره کردند که اعتماد مرا جلب نمودند. چند بار تصمیم گرفتم بروم ولی بعد منصرف شدم. یک بار گفتند چرا می ترسی که چون جوان و جاهل بودم به من برخورد و دوباره به ترکیه رفتم.
صحبت رفتن به آلمان شد. ۱۰ روز یا دو هفته در آنکارا نزد فردی معروف به نام علی آنکارایی بودم. آن زن هم مدام زنگ میزد و ترکی صحبت میکرد و از احوال برادرم می گفت و طوری صحبت میکرد که انگار دائما با او زندگی میکند. پاسپورت و مدارک ایرانی مرا گرفتند و با اتوبوس وارد خاک سوریه شدیم و از آنجا با قطار به بغداد رفتیم. بعد مرا به ورودی در قرارگاه اشرف بردند. خواستم تلفنی با مادرم صحبت کنم که گفتند اجازه تلفن نداریم. از همان روز اول میخواستم برگردم ولی راهی به بیرون نداشتم.»
جمشید سرایی
جمشید سرایی نیز از اعضای پیشین فرقه رجوی است که برای کار و درآمد بالاتر به کشور ترکیه رفته بود توسط علی آنکارایی ربوده شده و در اختیار سران سازمان ضد انسانی مجاهدین قرار داده شده بود. او در این باره میگوید:
«زمانی که در پذیرش بسر میبردم تمام مشخصات خانواده ام را در طی مراحل پر کردن فرم مربوطه گرفته بودند. بعد از آن نیز از طرف من با دو تن از برادرانم بنام های احمد و مهدی تماس گرفته و به آنها وعده کار با دست مزد بالا را پیشنهاد داده بودند که متاسفانه آن دو نفر نیز بدنبال زندگی بهتر راهی ترکیه شده و از آنجا گرفتار آدم رباهای فرقه رجوی شده و به پادگان اشرف منتقل شدند.»
برادران سرایی بنامهای جمشید و احمد توانستند بعد از چهار سال گرفتاری در فرقه رجوی، در زمان تجاوز آمریکا به عراق از فرقه رجوی جدا شده و به آغوش خانواده برگردند ولی متاسفانه برادر کوچکترشان بنام مهدی که با نام مستعار پویا در داخل سازمان است، نتوانست خودش را از فرقه رجوی نجات دهد.
انتهای پیام