ابوالفضل پیرزاده شهید معلم و روحانی اخلاقمداری بود که مزدوران نفاق با شلیک نزدیک به یک خشاب گلوله، کینه و عناد خود را از وی نشان دادند.
به گزارش فراق، شهید ابوالفضل پیرزاده در ۱۲ آبان ۱۳۳۴ در محله نواب صفوی اردبیل به دنیا آمد. وی قبل از انقلاب یکی از حلقههای اصلی اتصال انقلاب اسلامی قم و اردبیل بود و پس از پیروزی انقلاب هم در تثبیت و محافظت از انقلاب شکوهمند اسلامی تلاش شبانهروزی داشت.
این شهید والامقام در سال ۱۳۵۴ با تشویق علمای اردبیل از جمله آیتالله مشگینی و موسوی اردبیلی وارد حوزه علمیه مدرسه حقانی قم شد. وی تا حد «سطح» در حوزه علمیه قم به تحصیل ادامه داد و مُلَبّس به لباس روحانیت شد.
پس از انقلاب اسلامی با توجه به این که نیروهای اصیل انقلاب در شهر اردبیل متوجه آتش افروزی گروه هایی مثل سازمان به اصطلاح مجاهدین خلق بودند، از مسئولان شهر خود خواستند تا فعالیت این گروه ها ساماندهی و یکپارچه سازی شوند و همین طور هم شد و به پیشنهاد شهید داور یسری و ابوالفضل پیرزاده این گروهها منحل شدند و قرار بر تشکیل سپاه در اردبیل شد.
جواد صبور که خود در درون این جریانات بود در این باره میگوید: «زمانی آیت الله موسوی اردبیلی و آیت الله مشکینی از ابوالفضل پیرزاده خواستند تا مسئولیت سپاه اردبیل را به عهده بگیرد، چون در آن مقطع زمانی امکان استفاده از نیروهای تهران در سپاه اردبیل نبود، ولی ایشان قبول نکردند و چون روحانی بودند عقیده داشتند که باید به جای مدیریت، نیروی فکری تربیت کنند .خود ابوالفضل شخص دیگری را برای این مسئولیت پیشنهاد کردند و خود مسئولیت روابط عمومی و تبلیغات سپاه اردبیل را بر عهده گرفتند تا با توجه به این که جنگ هم شروع شده بود، به جوانانی که وارد سپاه می شدند آموزش های خاص می دادند تا این جوانان در مسیر درست خدمت کنند.»
صادق سروری نیز که هم در سپاه و هم در دبیرستان شاگرد او بود، درباره شهید پیرزاده چنین میگوید:
«زمانی که در دبیرستان طالقانی تحصیل می کردم آقای پیرزاده در کلاس چهارم دبیرستان، دبیر درس بینش من بود، خیلی دقیق و باسواد بودند و من به خاطر این که ایشان را خیلی دوست داشتم همیشه آرزو می کردم که ای کاش مثل او بودم. از آنجایی که من در سپاه هم در کلاس شان شرکت می کردم، وقتی در مدرسه وارد کلاس می شد، بعد از سلام و احوال پرسی با بچه ها با بنده یک سلام و احوال پرسی خصوصی هم می کرد.
من آقای پیرزاده را بعد از انقلاب شناختم، شخصیت دوست داشتنی داشت. از هر چیزی سر در می آورد هر جا که عوامل و طرفداران گروهک ها را می دید با آنها به بحث می نشست و با آنها مباحثه می کرد؛ خیلی دوست داشت اعضای این گروهک ها مثل پیکاری ها، منافقین و فرقان هدایت شوند. به خاطر همین هم خیلی در این باره سعی و تلاش می کرد. ایشان تحت فشار بود، گروهک ها معتقد بودند پیرزاده می خواهد نیروهای آنها را شستشوی مغزی بدهد. همیشه به ما توصیه می کرد که هیچگاه با خشونت رفتار نکنیم (منظور در برخورد با گروهک ها) و توصیه می کرد تا به جای خشونت، مباحثه مسالمت آمیز کنیم.»
عادل قدیمی، معاون ابوالفضل در سپاه نیز درباره خصوصیات اخلاقی وی میگوید:
«ابوالفضل انسان بسیار فعال و پرکاری بود و همیشه هم به ما توصیه می کرد تا از فرصت ها بهتر استفاده کنیم. دو آیه از قرآن همیشه ورد زبان او بود و اکثر وقت ها که با او سوار موتور می شدم این دو آیه را از او می شنیدم که با لحن موزون هم می خواند:
«یا ایها النبی جاهد الکفار و المنافقین واغلظ علیهم و ماوئهم جهنم و بئس المصیر، ای پیامبر با کافران و منافقان جهاد کن و بر آنها سخت بگیر، جایگاهشان جهنم است و چه بد سرنوشتی است» توبه / ۷۳
«یا ایها الذین آمنوا لم تقولون مالا تفعلون، کبر مقتاً عندالله ان تقولوا مالا تفعلون، ای کسانی که ایمان آورده اید، چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید، نزد خدا بسیار خشم است که سخنی بگویید که عمل نمی کنید» صف / ۲و ۳»
«درباره برخی از اعضای سازمان مجاهدین خلق می گفت: با خیلی از آنها هم کلاس بوده ام و یا حتی در مسجد با هم بوده ایم. یادم هست روزی با اکثر بچه های سپاه در طبقه بالا نشسته بودیم، ابوالفضل پایین رفت و یکی از اعضای مجاهدین خلق (فرقه رجوی) را که نباتی نام داشت و با ایشان هم سال ها دوست بود از بازداشتگاه سپاه بیرون آورد و به کتابخانه آورد.
در حالی که همه ما در کتابخانه نشسته بودیم، ابوالفضل تفنگ خود را به دست نباتی داد و به او گفت: مگر تو و گروهکت نمی خواهید ما را بکشید، پس این تفنگ و این هم ما، بگیر و همه ما را بکش.
قدیمی ادامه می دهد: ما وقتی که آقای پیرزاده تفنگ خود را به دست نباتی داد، خیلی ترسیدیم؛ این کار ابوالفضل به خاطر این بود که او از دیدن دوستان هم کلاس و هم محل هایش که به عضویت این گروه درآمده بودند، خیلی ناراحت بود.
در حالی که همه ما با اضطراب و نگرانی به دستان نباتی نگاه می کردیم و هر لحظه احتمال می دادیم که او به طرف ما شلیک کند، نباتی تفنگ را به زمین انداخت و گفت، من با شما چکار دارم، من می خواهم بهشتی را بکشم.
و چنین بود طرز تفکر اغفال شدگان به دست گروهک منافقین که جوانی که حتی یک بار هم دکتر مظلوم بهشتی را ندیده بود، ولی با شستشوی مغزی که به او داده بودند، آرزوی کشتن دکتر بهشتی را داشت و ابوالفضل هم از دیدن جوانان و کسانی که سال ها با آنها در یک محل و مسجد زندگی کرده بود و اینک اینگونه به انحراف فکری کشیده شده بودند، سخت ناراحت می شد، آنچنان که از ناراحتی آن روز تفنگش را به دست نباتی منافق داد.»
سرانجام این شهید والامقام در تاریخ هفتم آذر ماه ۱۳۶۰ به دست یکی از اعضای مجاهدین خلق حین خروج از مدرسه ترور و با سیزده گلوله به شهادت رسید.
رضا شامی که در آن زمان مدیر مدرسه طالقانی بود مشاهدات خود از روز شهادت شهید پیرزاده را چنین بیان میکند: اخلاق و رفتار آقای پیرزاده طوری بود که باعث جذب همه شاگردانش میشد؛ به همین علت بعد از پایان کلاس هم حتی برخی از دانش آموزان به همراه ایشان از مدرسه خارج میشدند و تا مکانی خاص در مسیر منزلشان، ایشان را همراهی میکردند.
آن روز هم مثل روال روزهای پیش، عده زیادی از دانشآموزان همراه او از مدرسه خارج شدند. هنوز از کوچه مدرسه بیرون نیامده بودند که از داخل یک ماشین لادای زرد رنگ یک نفر با یک ساک دستی بیرون میآید و به طرف آقای پیرزاده حرکت میکند و در فاصله مشخصی از شهید اسلحه خود را از ساک بیرون میآورد. شهید پیرزاده با دیدن اسلحه آن فرد، متوجه هدف وی میشود و برای اینکه بچههایی که اطرافش بوده اند آسیب نبینند، بچهها را از اطراف خود دور میکند.
در این حال اسلحه ضارب منافق گیر میکند و آقای پیرزاده از این فرصت استفاده میکند و همه بچهها را کاملاً از اطراف خود دور میکند و بعد خود را به طرف دیوار میکشد تا در پشت تیر چراغ برق پناه بگیرد و اسلحه کلت خود را بیرون بیاورد، که در همین لحظه ضارب منافق که از گیر کردن اسلحه دستپاچه شده بود، اسلحه خود را به حالت رگبار میگذارد و آقای پیرزاده را به رگبار میبندد که از این رگبار ۱۳ گلوله به نقاط مختلف بدن او اصابت میکند.
من وقتی به او رسیدم که آغشته به خون، کنار دیوار افتاده بود و دانش آموزان هم دور او جمع شده بودند. پیکر خونین ایشان را با کمک اهل محل و دانش آموزان در داخل ماشین یکی از دبیران گذاشتیم و به طرف اورژانس بیمارستان فاطمی حرکت کردیم.
به محض رسیدن به اورژانس، برانکارد آوردند و آقای پیرزاده را روی آن قرار دادیم. من در حالی که پیکر خونین او روی برانکارد بود، به چهره اش نگاه کردم؛ چهره اش آرام و رضایتمندی خاصی داشتند و در همان حال دستانش را از روی شکمش که چندین گلوله به آن اصابت کرده بود، برداشت و روی زانوانش قرار داد و قامت خود را راست کرد و سرش را رو به آسمان کرد و کلمهی الله را به زبان آورد و قبل از ورود به اتاق عمل و در راهروی بیمارستان چشمانش بسته شد و به درجه رفیع شهادت رسید.
روایت روح انگیز پیرزاده، خواهر شهید از روز شهادت برادر:
بعد از ظهر بود و من در خانه بودم که ناگهان صدای تیراندازی شنیدم، نمیدانم چرا به محض شنیدن صدای تیراندازی، دلشورهی عجیبی گرفتم و سریع بیرون آمدم. در کوچه از آنهایی که در حال فرار به این طرف و آن طرف بودند، سراسیمه پرسیدم: چی شده؟ گفتند: آقای معلم را زدند.
بدون اینکه هنوز بدانم کسی که تیر خورده چه کسی است، دوان دوان خودم را به محل تیراندازی رساندم و با توجه به اینکه فاصله مدرسهی طالقانی با خانه خیلی کم بود سریع به آنجا رسیدم که دیدم ابوالفضل گوشهای افتاده. همین که او را در آن وضع دیدم شروع به داد و فریاد کردم.
نمیدانم چی شد که در همان حال، چشمانش را باز کرد و با حالت تبسم به من نگاه کرد، در حالی که ابوالفضل به من نگاه میکرد او را بلند کردند و داخل ماشین گذاشتند هر چه من خواهش کردم مدیر مدرسه شان اجازه نداد من هم سوار شوم،کمی دنبال ماشین دویدم و بعد به خانه برگشتم و به همراه مادرم به بیمارستان رفتیم که دیگر نتوانستیم ابوالفضل را یک بار دیگر ببینیم و او قبل از رسیدن ما به شهادت رسیده بود.
در مدرسهی طالقانی، اذان میداد و نماز جماعت برگزار میکرد و با توجه به نزدیکی مدرسه به خانهی ما، در حیاط خانه صدای اذان او را میشنیدم. بعد از شهادت او دیگر این صدا را هیچ وقت نشنیدم.
در ادامه ضارب شهید پیرزاده، که حقیقی نام داشت و پدرش هم از سرسپردگان ساواک بود بعد از تیراندازی به سوی شهید پیرزاده آن قدر دستپاچه میشود که نمیتواند خود را به ماشینی که منتظرش بوده، برساند و رانندهی ماشین هم وقتی که وضعیت را خطرناک میبیند خود فرار میکند؛ و ضارب همان روز با تعقیب شاگردان، کارکنان و اهالی محل، دستگیر شد.
ابوالفضل پیرزاده فرزند شهید ابوالفضل پیرزاده که هم نام پدر است، دربارهی شهادت پدر میگوید: نکته جالب دربارهی شهادت پدرم این است که همچنان که اسمش ابوالفضل بود به هنگام شهادت دو دستش با گلولههایی که اصابت کرده بود، میشکند.
حسن نوعی اقدم درباره علت انتخاب منافقین و به شهادت رساندن ایشان، میگوید: ابوالفضل یک تئوریسین نظام جمهوری اسلامی در اردبیل بود و از ایدئولوژی انقلاب اسلامی به بهترین و زیباترین وجهی دفاع میکردند. سخنرانیها و حرکتهای بی باکانه و توأم با اعتقاد ایشان، مخالفین نظام و به خصوص منافقین را به شدت به حالت انفعال و ضعف درآورده بود. ایشان محبوبیت خاصی در میان جوانان داشت و هر جا میرفت و ده دقیقه سخنرانی میکرد. مخاطبین را تحت تأثیر قرار میداد. او مرد عمل بود و در همهی سنگرها، ضمن اینکه تئوریسین بود و حرف میزد، قبل از همه وارد عمل میشد. تشکیلات منافقین با دیدن چنین نیروی تأثیر گذار و محبوب در میان مردم، به شدت ناراحت میشدند و زجر میکشیدند. در شهر پارسآباد هم، چنین بود و آنجا هم منافقین به شدت از او و شخصیت محبوبی که داشت، در عذاب بودند؛ به خصوص اینکه در میان جوانان خیلی تأثیر گذار بود و جلسات و برنامههای زیادی برای آنها اجرا میکرد.
نوعی اقدم ادامه میدهد: من معتقدم که مجموعه برنامه ریزیهای ترور ایشان هم از طرف بازماندههای ساواک و هم منافقین صورت گرفت و در شبکهای که برنامهی ترور او در آن برنامه ریزی شده بود، هم نیروهای بازماندهی ساواک وجود داشته و هم منافقین؛ و این گونه بود که این نیروی صدیق و راستین انقلاب و معلم دلسوز را به رگبار گلولههای کینهی خود بستند و او را به شهادت رساندند که اگر او زنده میماند، بی شک اکنون جزو مفاخر انقلاب و نظام ما بود.
اسماعیل علی اکبری درباره منافق ضارب میگوید: ابوالفضل درباره این شخص که در درگیریهایی که بین گروهکها و سپاه پاسداران به وجود آمده بود، لطف و محبت زیادی کرده بود و حتی میگویند یک بار به این شخص این تعبیر را به کار برد که ما امروز به شما لطف میکنیم، ولی زمانی خواهد آمد که شما این لطف ما را با قهر پاسخ خواهید داد و با یک خشاب گلولهای که این منافق به روی ایشان خالی کرد، این حرف ایشان به خوبی برای ما تفسیر شد که این اغفال شدهها چقدر نسبت به این بزرگوار و امثال او، حقد و کینه در دل داشتهاند.
ابوالفضل پیرزاده در حالی که هنوز سه ماه از زندگی مشترکش نمیگذشت و هنوز بیست و هفتمین بهار زندگیاش را ندیده بود، از این دنیای خاکی پر کشید و رفت؛ بدون اینکه فرزندش را ببیند. شش ماه بعد از شهادت وی، فرزند او که پسر بود، به دنیا آمد و خانواده اش به یاد پدر، نام او را هم ابوالفضل گذاشتند.
در مراسم تشییع جنازه شهید پیرزاده، سیلی از مردم کوچک و بزرگ، پیر و جوان، زن و مرد، محصل و دانشجو، بازاری و اداری و طلاب در خیابان بودند.
چند سال بعد از شهادت ایشان، آن جوانانی که در مکتب و کلاس او کسب فیض کرده بودند، در جبهههای حق علیه باطل در هشت سال جنگ تحمیلی حضور یافتند و حماسههای زیبایی آفریدند و با الهام از معلم خود همچنان که در زمان حیات او مریدش بودند و تحمل دوری از او برایشان سخت بود، با شهادت، به استادشان وصالی دیگر یافتند.
انتهای پیام