زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین ولی نه در اشرف و عراق ! – قسمت ششم
بعد از رفتن پیش خواهرها قرار شد فردای آن روز من را به یک محلی به نام موزه شهدا ببرند که ظاهرا تازه درستش کرده بودند و تمام نشده بود ، به طور اتفاقی هنگامی که داشتم زندگی نامه یکی از شهدا را نگاه می کردم همان کسی که در تهران مجاهدین من را سراغش فرستاده بودند که بهش یک شماره تلفن بدهم برای تماس را آنجا دیدم ، اول فکر کردم اشتباه کردم ولی نه اون هم من را شناخت و گفت که شما عضو مجاهدین هستید که ایران آمده بودید که من گفتم نه چند جمله که حرف زدیم به من گفت که اینها آدم نیستند اگر کسی را اینجا داری از اینجا ببرش !! و این را خیلی دوستانه و یواشکی گفت ، خواهری که با من بود زود آمد سراغ من و نگذاشت ما ادامه صحبت را بدهیم و گفت که باید چیزهایی را به من نشان بدهد ، در ضمن دخترش هم همراهش بود که حدود ۳۰ سال داشت .
همان روز برای شام مجدد قرار شد برویم پیش همان خواهر فرمانده که مخ من را قبلا زده بود ، باز مثل قبل با من برخورد کرد و باز خیلی من را تحویل گرفت ، این بار از پول با من حرف زد و گفت که وضعیت خانواده و خودم در چه حال است و معیشت ما چگونه می گذرد ؟ من گفتم که خدا را شکر بد نیست ، گفت که می دانی مجاهدین به هیچ عهدی وابسته نیستند و مردم ایران حمایتشان کردند و باز هم حمایت می کنند و هوادارهای خارجشان سنگ تمام برایشان می گذارند به علاوه پولی که بچه ها از مردم اروپا و آمریکا برای بچه های مجاهدین جمع می کنند .
لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=4121
- ارسال توسط : feraghnews.ir